۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

قناعتِ رفتارگرا



بعد از جلسه خواهشگرانه گفتم "مرا جایی ببر و به‌ام محبت کن." بردم. محبت‌کردن‌اش زیاد و بی‌حد بود (گرچه پنهان اگر نبود تعزیر می‌کردند لابد). خامی نکردم و نپرسیدم که آیا دوست‌ام هم دارد.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

پنالتیِ دونفره



پنجشنبه پانزدهمِ آذرِ امسال برنامه‌ی 90 فیلمِ کوتاهی از یک بازیِ ظاهراً رسمیِ نوجوانان در ایران را نشان داد که یکی از بینندگانِ برنامه فرستاده بود. صحنه‌ای از یک ضربه‌ی پنالتی بود: زننده‌ی ضربه توپ را مستقیماً به طرفِ دروازه نزد، بلکه عملاً به یکی از هم‌تیمی‌هایش (که بعد از ضربه واردِ محوطه‌ی هجده‌قدم شد) پاس داد، و این بازیکنِ دوم توپ را گل کرد. مجری و کارشناسِ برنامه هر دو تقریباً به‌صراحت گفتند که گل مردود بوده، و از موضوع گذشتند.

این نوع استفاده از ضربه‌ی پنالتی مجاز است. احتمالاً مشهورترین نمونه‌اش کارِ مشترکِ کرویف و یــِسپـِر اولسِن در آژاکس در فصلِ ۸۳-۱۹۸۲ است که فیلم‌اش در یوتیوب هست و شرح‌اش هم در ویکیپدیا آمده است. ضربه را کرویف به‌آرامی به جلو و چپ می‌زند؛ اولسن جلو می‌آید و توپ را می‌گیرد و به کرایف پاس می‌دهد، که کرویف هم گل می‌کند.

در سالِ ۲۰۰۵ پیرِس و آنری در آرسنال سعی کردند کارِ مشابهی کنند، که پیرس خوب عمل نکرد و پنالتی خراب شد. خبرِ بی‌بی‌سی تصریح می‌کرد که اجرای کرویف-اولسن الگوی این دو بازیکن بوده است. چند روز بعد مقاله‌ای در گاردین توضیح داد که سابقه‌ی این نوع پنالتی‌زدن دست‌کم به دهه‌ی شصتِ میلادی برمی‌گردد.

قانونِ چهاردهمِ فیفا ("ضربه‌ی پنالتی"، صفحه‌های 43-40 در قوانینِ بازی 2010/2011) هم چیزی بر خلافِ پنالتیِ دونفره نمی‌گوید.

من هم از طرفداران و مشتریانِ 90 هستم و از برخوردِ حرفه‌ای‌اش با موضوع لذت می‌برم. صورتِ خلاصه‌تری از این مطلب را دو بار در تالارِ گفت‌وگوی سایتِ برنامه نوشتم، اما دو بار که برای پی‌گیری مراجعه کردم چیزی ندیدم.


۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

سرخوردگی



فیلمِ سکورسِیزی را داده بودم که ببیند. البته که برایم پذیرفتنی (گرچه شاید پذیرفتنی و ناخوشایند) می‌بود که بگوید احساسی به فیلم نداشته یا بدش آمده یا حتی حوصله نکرده تا ته ببیند. گفت که خیلی زیاد خوش‌اش آمده. منتظر بودم از مفهومِ تنهایی بگوید، یا بحثی کنیم در باره‌ی اینکه چیزی که اواخرِ فیلم می‌بینیم آیا قرار است واقعیت باشد یا توهّمِ ترَویس، یا ابرازِ بهت‌زدگی کنیم در موردِ تدوینِ شگفت‌انگیزِ فیلم. چیزی که گفت این بود که خیلی لذت برده است از دیدنِ جوانیِ دنیرو و نوجوانیِ فاستر. "خیلی خوبه دیدنِ قدیمای اینا."


۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

حسّاسیت‌اش



هرگز نتوانستم با مین‌روبِ کامپیوترش بازی کنم: دست که روی ماؤس می‌گذاشتم نشانگر از صفحه‌ی بازی خارج می‌شد.

و گفته‌اند نوجوان که بوده—شاید دومِ راهنمایی (تردید از من است)—آسیمه‌سر می‌رود پیشِ چشم‌پزشک: "آقای دکتر، من هیچــّی نمی‌بینم." دکتر معاینه می‌کند، و تصویرِ ئی‌ها را از پشتِ عدسی‌های عینکِ آینده نشان‌اش می‌دهد. "آخِیـــش: حالا می‌بینم." نمره؟ یک چشم دیدِ کامل، دیگری صدوبیست‌وپنج‌هزارم نزدیک‌بین.


۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

حق در موردی، و حق در موردِ ملزومات‌اش



اخیراً مقاله‌ی کلاسیکِ جودیت جارویس تامسن در دفاع از سقطِ جنین را بازخواندم تا برای بحثی آماده شوم. به نظرم رسید شاید خلاصه‌ای که برای خودم نوشته‌ام برای گروهِ بزرگ‌تری مفید باشد. برای آشنایی با بعضی اعتراضاتِ فلسفی به مقاله‌ی تامسن مدخلِ مقاله در ویکیپدیا را ببینید. [و البته پرواضح است که الخ.]

***

بسیاری از استدلال‌های مخالفانِ سقطِ جنین متکی بر این مقدمه است که جنین، از همان لحظه‌ی تشکیلِ نطفه، انسان است. برای این مقدمه استدلال هم کرده‌اند، و تامسن یکی از استدلال‌های مشهور را رد می‌کند. اما هدفِ اصلیِ تامسن ردِ این مقدمه نیست؛ مدعای بخشِ بزرگی از مقاله این است که حتی با مفروض گرفتنِ اینکه جنین از آغازِ شکل‌گیری‌اش انسان است نتیجه نمی‌شود که سقطِ جنین اخلاقاً بد است. موضوع مهم است، چرا که به گزارشِ تامسن مخالفانِ سقطِ جنین بخشِ عمده‌ای از وقت‌شان را صرفِ این می‌کنند (یا دست‌کم تا ۱۹۷۱ چنین می‌کردند) که اثبات کنند که جنینْ انسان/شخص است؛ اما روشن نیست که بدبودنِ سقطِ جنین چطور قرار است از این مقدمه به‌دست بیاید.

پس فرض کنیم که جنین انسان است و از حقوقِ اشخاص برخوردار است. استدلالِ مخالفانِ سقطِ جنین احتمالاً قرار است این‌طور پیش برود:

(*) همه‌ی اشخاص حقِ حیات دارند. پس جنین هم حقِ حیات دارد. البته مادر هم حق دارد که با بدن‌اش هر کار خواست بکند؛ اما مسلماً وزنِ حقِ حیات بیشتر از حقِ تصمیم‌گیریِ اشخاص در موردِ بدن‌شان است. پس جنین را نباید کشت.

آیا این استدلال معتبر است؟ تامسن در اینجا آزمایشِ ذهنی‌ای را مطرح می‌کند که حالا، تقریباً چهل سال بعد از انتشارِ مقاله، از معروف‌ترین آزمایش‌های ذهنی در فلسفه‌ی تحلیلی است. تصور کنید که صبحی بیدار می‌شوید و می‌بینید در کنارتان شخصِ ازهوش‌رفته‌ای است که بدن‌اش با لوله‌هایی به شما وصل شده. در بیمارستان هستید، و این شخصِ متصل به شما نوازنده‌ی مشهوری است که مشکلِ حادِّ کلیه داشته است. با بررسیِ جامعِ اطلاعاتِ پزشکیِ شهروندان معلوم شده است که فقط خونِ شما از نوعی است که می‌تواند به این شخص کمک کند. انجمنِ عشاقِ موسیقی شما را شبانه دزدیده است و به این بیمارستان آورده و حالا اتصال به بدنِ شما برای تصفیه‌ی خونِ این شخص و برای ادامه‌ی حیات‌اش ضروری است. اما نگران نباشید: کلِّ ماجرا نـُه ماه بیشتر طول نمی‌کشد—در این مدتْ نوازنده‌ی مشهورِ ما کم‌کم حال‌اش خوب می‌شود و به بدنِ شما نیازی نخواهد بود.

اگر (*) معتبر باشد، علی‌القاعده باید حکم کنیم به اینکه اخلاقاً بد است که لوله‌ها را از بدن‌تان جدا کنید: اگرچه شما مسلماً حقی دارید در موردِ اینکه با بدن‌تان چه کنید، اما حقِ حیاتِ نوازنده مهم‌تر است؛ پس شما حق ندارید لوله‌ها را قطع کنید—حق ندارید نوازنده را بکشید.

اما به نظر می‌آید که این‌طور نیست: مسلماً آدمِ بسیار مهربانی هستید اگر این رنجِ نه‌ماهه را بپذیرید و بگذارید از بدن‌تان استفاده کنند. اما به نظر می‌رسد که اخلاقاً مجبور نیستید چنین کنید—ظلم نکرده‌اید اگر بدن‌تان را در اختیارش نگذارید؛ بلکه لطف می‌کنید به نوازنده و دوست‌داران‌اش اگر کاری نکنید که نوازنده بمیرد. (وانگهی، چه می‌گوییم اگر به‌جای نه ماه قرار باشد که نه سال در تخت بمانید؟ یا حتی برای همه‌ی عمر؟)

اعتراضی بدیهی به حرفِ تامسن بر ضدِ (*) این است که فرقِ مهمی هست بینِ بارداری و داستانِ نوازنده: در داستانْ شما را بر خلافِ میل‌تان به نوازنده وصل کرده‌اند، در حالی که قاعدتاً تعدادِ زیادی از مواردِ بارداری بر ضدِ خواستِ زن نبوده است. اما توجه کنید که این پاسخ به تامسن نتیجه‌اش این است که سقطِ جنین مجاز است اگر که بارداریْ نتیجه‌ی تجاوزِ جنسی بوده باشد. اما این نتیجه معقول نیست، یا دست‌کم با مفروضاتِ (*) ناسازگار به نظر می‌آید: علی‌القاعده اینکه کسی حقِ حیات دارد یا نه باید مستقل از نحوه‌ی به‌وجود‌آمدن‌اش باشد. (جنبش‌های مخالفت با سقطِ جنین هم ظاهراً هرگز در موردِ جنین‌های ناشی از تجاوزِ جنسی استثنا قائل نشده‌اند.)

بعضی حتی قائل‌اند به اینکه سقطِ جنین اخلاقاً مجاز نیست حتی اگر زایمان یا ادامه‌ی بارداری برای مادر خطرِ جانی داشته باشد. می‌گویند که فرق هست بینِ اینکه (الف) کسی را بکشیم، و (ب) بگذاریم کسی بمیرد—می‌گویند که (الف) بدتر است. این ایده نتیجه‌ی جالبی دارد: حتی اگر معلوم باشد که ادامه‌ی بارداری باعثِ مرگِ مادر و جنین می‌شود باز هم نباید سقطِ جنین کرد، چرا که سقطِ جنین مصداقِ (الف) است و مرگِ بر اثرِ ادامه‌ی بارداری مصداقِ (ب).

حالا برگردیم به (*). نه آیا مسلـّم است که وزنِ حقِ حیاتِ کسی بیشتر است از وزنِ حقِ هر کسِ دیگری در موردِ رفتار با بدن‌اش؟ تامسن در این مورد ملاحظاتی دارد—در موردِ مفهومِ حقِ حیات پیچیدگی‌هایی هست. یک حرفِ ‌تامسن این است: پنداشتنی است که کسی برای ادامه‌ی حیات‌اش به چیزهایی نیاز داشته باشد که در موردِ آن چیزها حقی ندارد. مثال‌: اگر من دارم می‌میرم و تنها چیزی که می‌تواند نجات‌ام دهد این است که هنری فوندا بیاید و دست‌اش را بر پیشانی‌ام بگذارد، باز هم من حقی بر هنری فوندا ندارم که او بیاید و چنین کند—حتی اگر لازم نباشد عرضِ امریکا را طی کند تا به من برسد. لطفی خواهد بود از او به من اگر که بیاید، اما او وظیفه‌ای در قبالِ من ندارد. مشابهاً در موردِ نوازنده‌ی داستان: او حقی بر من ندارد که کلیه‌هایم را در اختیارش بگذارم—کسی در موردِ کلیه‌های من حقی ندارد، مگر اینکه خودم این حق را به او داده باشم. تامسن می‌پذیرد که همه‌ی اشخاص حقِ حیات دارند، اما نمی‌پذیرد که همه‌ی اشخاص در موردِ همه‌ی آنچه برای حیات‌شان لازم است هم حق دارند. حقِ حیات این را تضمین نمی‌کند که حقی داریم بر دیگران که ما را نکشند؛ بلکه حقی داریم بر دیگران که ما را ناعادلانه نکشند. (تضییعِ حق نوعاً مستلزمِ ظلم است.) و دوباره: اگرچه با قطعِ لوله‌ها نوازنده را می‌کشم، با این کشتن به او ظلم نمی‌کنم. آیا با کشتنِ جنین دارم به جنین ظلم می‌کنم؟

در موردِ‌ بارداریِ ناشی از تجاوز روشن است که مادر حقی در موردِ استفاده از بدن‌اش به جنین نداده است. آیا در موردِ شکل‌های دیگرِ بارداریْ مادر چنین حقی به جنین داده است؟ به نظر نمی‌رسد که زنان به بچه‌های هنوزمتولدنشده‌ گفته باشند "شما را به بدنِ خودم دعوت می‌کنم."

یا شاید عملاً گفته باشند؟ لازم نیست این عبارات را گفته باشند یا مفهوم‌اش را مراد کرده باشند؛ می‌شود به این فکر کرد که زنی که به اختیارِ خودش رابطه‌ی جنسی داشته است، اگرچه شاید جنینی را به استفاده از بدن‌اش دعوت نکرده است، باری مسؤولِ وجودِ جنین در بدن‌اش است، چرا که—بیایید فرض کنیم—خبر داشته است از احتمالِ بارداری. پس نه آیا محروم‌کردنِ مادر جنین را از بدنِ مادر اخلاقاً بد است؟

این حرف در موردِ مسؤولیت درست به نظر نمی‌رسد. تصور کنید که هوا سنگین است؛ پنجره را باز می‌کنم تا هوای تازه وارد شود، و دزدی داخل می‌شود. آیا می‌توانم بگویم که به هر حال خبر داشته‌ام که احتمالِ آمدنِ دزد هست (و خبر داشته‌ام که دزدان دزدی می‌کنند)، و لذا تا حدی مسؤولِ آمدنِ دزد هستم و مجاز نیستم از ماندن در اتاق‌ام محروم‌اش کنم؟ حرفِ اخیر نابجایی می‌بود. و نابجاتر وقتی خواهد بود که به شرحِ ماجرا اضافه کنیم که من همه‌جور حفاظ برای پنجره گذاشته بوده‌ام (بهترین حفاظ‌هایی که در اختیارم بوده)، و ورودِ دزد ناشی از نقصی در حفاظ‌ها بوده. شباهت با آمیزشِ جنسی آَشکار است. البته می‌شود گفت که کسی که جداً نگرانِ بارداری است می‌تواند کاملاً از آمیزش پرهیز کند—اما می‌شود حقِ استفاده از بدنِ مادر را برای جنینِ حاصل از تجاوز هم قائل شد و گفت کسی که جداً نگرانِ بارداریِ ناشی از تجاوز است می‌تواند رحم‌اش را درآورَد یا هرگز بدونِ محافظ (محافظانی معتمَد!) از خانه بیرون نرود. به نظر نمی‌رسد که مخالفانِ سقطِ‌ جنین استثنا قائل شده باشند در موردِ جنین‌هایی که مادران‌شان از روش‌های پیش‌گیری استفاده کرده باشند. به نظر می‌رسد که (*) معتبر نباشد.


۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

سخن ناشر



عنوانِ این مطلب عنوانِ همان صفحه‌ای است که از آن نقل کرده‌ام. به این عنوان‌ها هم فکر کرده‌ام:

-املا، انشا، منطق
-(ادبِ) تضاربِ آراء در ایرانِ ۸۹
-هوشِ ممّیز
-کم‌توقعیِ ارشاد
-لذا پرواضح است
-بهای مجموعاًپذیرفتنی برای انتشارِ آخرین اثرِ بزرگِِ فروید

***

نقل—با حفظِ رسم‌الخط و سجاوندی—از زیگموند فروید، موسی و یکتاپرستی، ترجمه‌ی صالح نجفی، چاپ سوم، رخ‌داد نو، تهران، ۱۳۸۹، ص. ۷:

موسی و یکتاپرستی را نباید چونان اثری پژوهشی دربارهٔ یکی از پیامبران اولوالعزم الاهی خواند. آرای فروید را در این اثر نه انسان‌شناسان و مورخان پذیرفته‌اند و نه متکلمان و متآلهان و نه عامهٔ متدینان. قرائت فروید برگرفته از روایت عهد عتیق و منابع و مآخذ دیگر در مورد زندگی موسی است. این منابع و مآخذ چندان مورد قبول مورخان نیست. روایت کتاب مقدس ما مسلمانان «قرآن کریم» با روایت عهد عتیق انطباق کامل ندارد. از طرفی استنباط‌های فروید نیز غیر مستند بوده و روایت «قرآن کریم» بر نادرستی آن‌ها حکم می‌دهد. لذا پر واضح است آراء و نظرات فروید در این کتاب نادرست، الهادی و کفرآمیز بوده و هدف از انتشار این کتاب صرفاً فراهم کردن زمینهٔ مقایسهٔ آن با کلام خدا در «قرآن مجید» و برخورد نقادانه با کاربرد نظریه روان‌کاوی در زمینه تاریخ، انسان‌شناسی و الاهیات است.



۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

تغییر کردنِ گذشته، حتی گذشته‌ی دیگران



چند سال پیش فرزانه‌ای می‌گفت که کارهای اخیرِ مدونا آن‌قدر خوب است که کارهای قدیم‌اش هم حالا خوب است. امروز یادِ این افتادم، و یادم از کسی آمد که هشت سالی است ندیده‌ام‌اش. چهارده‌ساله بود. روزِ اول دیدم که چه زیاد شبیهِ مژگان است (و مژگان، تا جایی که به سن مربوط می‌شود، می‌شد مادربزرگ‌ِ او باشد): شکلِ لب، خـَشِ صدا—این‌جور چیزها. دافعه داشت دخترک برایم. بعد به طرزی چگال بیشتر دیدم‌اش، و سه-چهار هفته بعد دیدم که دوست‌اش دارم، خیلی زیاد. هنوز هم دارم. بعد باز مژگان را دیدم، و دیدم که مژگان را دوست داشته بوده‌ام.

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

بیست‌وهشت، بیست‌ونه، سی.



چه خوب که آمدی، سرخِ منتظــَر.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

استفاده از امکاناتِ جامعه‌ی شهری



با خانمِ وکیل در بزرگراه بودیم. کامیونی جلوی ما بود که ویراژ می‌داد. دو-سه بار که این کار را کرد خانمِ وکیل که داشت رانندگی می‌کرد گوشه‌ای نگه داشت. زنگ زد به 110. شنیدم که سلام کرد و گفت "کامیونی در بزرگراهِ صدر... بله؛ حتماً." چند ثانیه‌ی بعد دوباره صحبت کرد. شماره‌ی کامیون را گفت و مسیر را هم. پایانِ مکالمه. برایم توضیح داد که بارها این کار را کرده، و چند باری دیده که در خیابان یا بزرگراهی پلیس اصلاً منتظرِ راننده‌ای بوده است.

بعداً دو بار شخصاً به پلیسِ 110 زنگ زدم: یک بار دیدم کسی داشت از صندوقِ صدقات چیزهایی بیرون می‌کشید، و یک بار هم چند نفر داشتند یکی را می‌زدند. هر بار قبل از اینکه کسی گوشی را بردارد شماره‌‌ی اپراتورِ جواب‌دهنده اعلام می‌شد. هر بار در همان چند ثانیه‌ی اول گفتم که کجا هستم، و به‌سرعت به‌ جای دیگری وصل‌ام کردند. محل و موضوع را گفتم. کسی که با من صحبت می‌کرد با دقت گوش می‌کرد و سؤال‌های مربوط می‌پرسید (مثلاً: "منظورتون سینما آزادی در عباس‌آباده؟"). هر دو بار چیزی مثلِ "نیرو اعزام می‌شود" شنیدم، و لحن و واژگان اطمینان‌بخش بود. و در موردِ خودم هم هیچ چیزی نپرسیدند.

یک بار هم صرفِ تهدید به صحبت با 110 مشکل‌ام را حل کرد. حوالیِ نیمه‌شب صداهای مهیبی در کوچه‌مان می‌آمد. چیزهایی شبیهِ لوله را از روی وانتی می‌انداختند پایین. آقایی که به دیدِ من شبیهِ صاحب‌کارها بود داشت تلفنی حرف می‌زد و اعتنایی به من نکرد. نسبتاً بلند—و در حالی که تلفن‌ام دست‌ام بود—به لوله‌انداز گفتم: "اگه یکی دیگه بندازی زنگ می‌زنم پلیس بیاد." بعد، بدونِ تغییرِ لحن: "متوجه شدین: زنگ می‌زنم پلیس." و برگشتم خانه. تا صبح صدا نیامد. شب‌های دیگر نیز هم.


این را که با چه کیفیتی به گزارش‌ها رسیدگی می‌کنند نمی‌دانم—موردهایی را شنیده‌ام که خوب و سریع وظیفه‌شان را انجام داده‌اند، و لابد موردهای نوعِ دیگری را هم کسانی سراغ دارند. به هر صورت، به نظرم وقتی خطر یا خشونتی را در خیابان می‌بینیم می‌توانیم به 110 زنگ بزنیم. هزینه‌ای ندارد، و بعداً هم وجدان/اعصاب‌‌مان معذب نخواهد بود که هیچ کاری نکردیم.


۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

ادامه



روزِ اولی که دِینا را دیدم حلقه‌ای در انگشتِ بلندِ باریکِ قشنگِ ظریف‌اش بود. مثلِ مویِ بافته بود. و دایره‌ی کامل نبود—شاید حدودِ شصت‌درجه‌اش نبود. اواخرِ دورانی که ساکنِ طرفِ واحدی از اطلس بودیم دادم، دوستی را.

مدتی نبود. روزی در گوشه‌ای از کیف‌ام پیدا شد. و بعد، غیر از مدتی که پیشِ کاملی بود، تقریباً هر روز دست‌ام بود—خیلی از شب‌ها هم. آشکارا زنانه بود. امروز دیدم که نیست. فقط حدودِ نود درجه‌اش پیدا شد، بر کفِ اتاق‌ام.

بعد، تو زنگ می‌زنی و اوضاع دیگر خیلی بد نیست، خیلی بد نیست.


۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

شکوهِ پنجشنبه



حوصله ندارد—سرش درد می‌کند، کارش خوب پیش نرفته، حالِ‌ مادر دیشب بد‌تر از معمول؛ هوا گرم است، توپخانه دور است، مدعای اصلیْ حالا دیگر کمی نامعقول.

می‌رود، چون بر آن است که باید برود: معتقد است که، همه چیز را که لحاظ کنیم، رفتنْ اقتضای وظیفه‌ی شهروندی‌اش است.



۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

هفته‌ی آینده، تهران



از سالِ ۲۰۰۸ قرار بود پاییزِ امسال یک کنفرانسِ فلسفه‌ی یونسکو در ایران برگذار شود. یازده روز قبل از موعدْ یونسکو گفته است "شرایطِ لازم برای تضمینِ سازماندهیِ کارآمدِ یک کنفرانسِ بین‌المللیِ سازمانِ مللِ متحد برآورده نشده است".

کارِ یونسکو ابتدائاً کاملاً سیاسی به نظر می‌آید: خبرِ نیویورک تایمز عمدتاً متمرکز است بر گزارشِ تلاش‌های بعضی افراد، از جمله آقای رامین جهانبگلو و بعضی دیپلمات‌های خارجی، برای منصرف‌کردنِ یونسکو از همکاری با ایران؛ خودِ آقای جهانبگلو هم در ابتدای مصاحبه با تلویزیونِ فارسیِ بی‌بی‌سی (که ذیلاً به آن خواهم پرداخت) می‌گویند که بر آن‌اند که لغوِ مراسم ناشی از فشارهای بین‌المللی است، و صحبت می‌کنند از "پیروزی خیلی بزرگی" برای "روشنفکریِ فلسفی در ایرانِ امروز". در داخلِ ایران تیترِ یک خبرِ خبرگزاری جمهوری اسلامی این است: "امام‌ جمعه بوشهر: اقدام یونسکو در حق ایران از زشت ترین عملکردهاي استکبار جهاني است‌". یک تیترِ‌ دیگرِ‌ ایرنا این است: "معاون وزیر علوم: انصراف يونسكو از شركت در مراسم روز جهاني فلسفه ادامه آپارتايد علمي است".

به نظرم آشکار است که بعضی نهادهای بزرگِ جهانی سیاسی‌کاری می‌کنند—گروه‌های اعطا‌کننده‌ی بعضی جایزه‌های مشهورِ بین‌المللی نمونه‌های آشکاری‌‌اند. اما امروز صحبت با دوستانی نشان‌ام داد که شاید انگیزه‌ی یونسکو کاملاً سیاسی یا حقوق‌بشری [حشو را بر من ببخشایید] نباشد.

برگذاریِ کنفرانس‌های بزرگِ بین‌المللی شرایطی دارد، احتمالاً بدیهی‌ترین‌اش اینکه نامِ سخنرانانِ مدعو را باید از مدت‌ها پیش اعلام کنند. خانمِ شهینِ اعوانی که عضوِ شورای علمیِ روزِ جهانیِ فلسفه در ایران هستند کمتر از چهل روز قبل از شروعِ موعودِ کنفرانس صریحاً می‌گویند که مسلـّماً اسمِ میهمانانِ ‌خارجی را اعلام نمی‌کنند. تا همین امروز هیچ برنامه‌ی جزئیِ مشخصی برای کنفرانس اعلام نشده است. کمتر از یک ماه مانده به زمانِ مقرر، رئیسِ همایش در نشستِ خبری‌ای می‌گویند "مقالات دريافتي پس از بررسي هيأت علمي همايش تأييد مي‌شوند"، که ظاهراً نتیجه‌ی منطقی‌اش این است که کارِ داوریِ مقالات تمام نشده. پنداشتنی است که بازدیدِ یکی از مسؤولانِ یونسکو از ایران در هفته‌ی اولِ آبان (که خبرگزاریِ فارس به آن اشاره کرده است) یونسکو را متقاعد کرده باشد که سازماندهیِ مناسبی در کار نبوده است. بیانیه‌ی دبیرخانه‌ی کنفرانس در ایران هم صحبت از غرض‌ورزیِ سیاسی‌ای نمی‌کند. در نبودِ شواهدِ موثق، این احتمال را جدی می‌گیرم که تصمیمِ یونسکو سیاسی نبوده باشد—حتی خوشحال‌تر می‌شوم اگر معلوم شود که موضوع سیاسی نبوده است.

***

اما حرفِ اصلی‌ام این نیست. تلاش برای لغو یا تحریمِ کنفرانس به نظرِ من کارِ بدی است. اینکه رابطه‌ی جمهوریِ اسلامی با علومِ انسانی (علی‌الخصوص جامعه‌شناسی و فلسفه) خوب نیست آشکار است. برای اهلِ فنّ این هم آشکار است که وضعِ ما در فلسفه—دست‌کم به معنای غربی‌اش—بسیار بد است. شخصاً دوست دارم تفکرِ آکادمیکِ فلسفی در ایران رایج‌تر شود، و به نظرم یک راهِ رسیدن به این مطلوبْ آمدنِ فلسفه‌کارانِ خارجی به ایران است—کمترین فایده‌اش این است که ممکن است دانشجویانِ ما استادانی از سنخی دیگر ببینند و حرف‌های دیگر بشنوند. گمان می‌کنم صرفِ آمدنِ بعضی مشاهیر به ایران نعمتی است—و بعید می‌دانم که اگر بیایند حکومتِ ایران مانع از این بشود که دانشجویانِ ما از ایشان درباره‌ی موضوعاتِ فنـّیِ فلسفه‌ی زبان و آراءِ کواین بپرسند.

آقای جهانبگلو از تورنتو در مصاحبه با بی‌بی‌سیِ فارسی نظرهایشان را درباره‌ی مسؤولیتِ مدنیِ فیلسوفان و رسالتِ فلسفه در "مملکتی مثلِ ایران" می‌گویند. ایشان می‌گویند که معتقدند ریاستِ آقای حدادعادل کنفرانس را سیاسی و ایدئولوژیک می‌کند؛ معتقدند که بحثِ آزاد در کار نخواهد بود و تعدادِ زیادی از متفکرانِ ایرانی شرکت نخواهند کرد، و عمدتاً کسانی شرکت می‌کنند که حکومتِ ایران در موردشان حساسیتی ندارد.

آقای جهانبگلو لابد اطلاعِ بسیار دقیقی از وضعِ دانشجویان و استادانِ شاغل در ایران دارند؛ اما، به فرض که آقای جهانبگلو درست بگویند، هنوز برای من روشن نیست که چرا نباید فلسفه‌کارانِ ما (دست‌کم آنانی که دولت حساسیتی در موردشان ندارد) از میهمانانِ خارجی استفاده کنند. وانگهی، هر کس در کنفرانسِ بزرگی شرکت کرده باشد می‌داند که استفاده‌های علمی از میهمانان منحصر به جلساتِ کنفرانس نیست—بسا که ایده‌ای در شامِ دوستانه‌ای شکل می‌گیرد و در پیاده‌رَوی‌ای پخته می‌شود. غیر از این، از برکاتِ این کنفرانس‌ها جلساتِ نیمه- یا غیررسمی‌ است؛ مثلاً ظنِّ قویِ من این است که دنبال‌کنندگانِ جدیِ مباحثِ فلسفی در منطق چیزِ‌ مهمی را از دست خواهند داد اگر سخنرانیِ خارج از کنفرانسِ آقای ویلفرید هاجز در انجمنِ حکمت و فلسفه را نشنوند.

بعید است اگر پولِ دولت و پشتیبانیِ یونسکو نمی‌بود همه‌ی این میهمانان حاضر می‌شدند به ایران بیایند. به نظرم در حالتِ ایده‌آلِ آقای جهانبگلو باید از خیرِ فوایدِ این کنفرانس‌ها گذشت، چرا که حاصل‌اش تبلیغ برای جمهوریِ اسلامی است. به نظرم تا حدی شبیهِ این است که اگر شهردار می‌خواهد رئیس‌جمهور بشود، مهندسانی که با او مخالف‌اند نباید برایش پل بسازند—اگر هم ساختند، شهروندانی که مخالفِ مشیِ سیاسیِ او هستند نباید از آن پل‌ها استفاده کنند.

مصاحبه‌کننده به سهمِ آمدوشدِ فیلسوفانِ غربی در بازکردنِ فضای کشورهای بلوکِ شرق اشاره می‌کند. توضیحِ آقای جهانبگلو این است که آن اندیشمندانِ غربی با افرادی از جامعه‌ی مدنی‌ی کشورهای اروپای شرقی مراوده داشتند نه با نمایندگانِ دولتی. به نظر می‌رسد که آقای جهانبگلو دارند می‌گویند که کسانی که از داخلِ ایران در کنفرانس شرکت می‌کنند (یا ممکن بود شرکت کنند) عضوِ جامعه‌ی مدنیِ ایران نیستند و نمایندگانِ دولت‌اند. شخصاً یادم نمی‌آید حتی در زمانِ آقای خاتمی هم نمایندگی‌ِ دولت را پذیرفته باشم... غیر از این، ظاهراً تصورِ آقای جهانبگلو این است که شرکت‌کنندگانِ خارجی عاجزند از درکِ اینکه چه کسی نماینده‌ی دولت است و چه کسی عضوِ جامعه‌ی مدنی است—لابد در اروپای شرقی این را بر پیشانیِ مردم می‌نوشته‌اند تا فیلسوفان بتوانند تشخیص‌شان بدهند.

آقای جهانبگلو حکمی هم داده‌اند در موردِ کسانی که در برگذاریِ کنفرانس مشارکت می‌کنند: "آنهایی که می‌خواهند شرکت بکنند، یا اینکه واقف هستند به این رسالت مدنی فلسفه، یا اینکه اصلاً برایشان مهم نیست و می‌خواهند که به هرحال یک کارِ بسیار بوروکراتیک انجام بدهند". سلام بر شما.

به نظرم خوب است همه مراقب باشیم که ایدئولوژی و موضع‌ِ سیاسی و تاریخِ زندگی‌مان باعث نشود که سعی کنیم به هر قیمتی به دشمنان‌مان ضربه بزنیم، حتی اگر قیمت‌اش سدکردنِ راهِ بسطِ معرفت و توهین به هر کسی باشد که با ما هم‌عقیده نیست.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

عاشقانه: "در آن دوردستِ بعید"



دوستت دارم، مثلِ دوست‌داشتنِ بچه‌ای—بچه‌ی خیلی کوچکی—مادرش را: بخشِ خیلی بزرگی از دنیای منی، گاهی.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

"تا در کدام سوی آن ایستاده باشی"



در دانشگاه قرار شد رسول شعری بخواند.

سعید گفت "فقط لطفاً از خطِ قرمز عبور نکن."

گفتم "به نظرِ من که باید خوشحال بشوی اگر رسول از خطِ قرمز رد بشود چون او اصلاً به‌کلـّی آن طرفِ خطِ قرمز است."


در تکمیلِ نقصِ گزارش.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

وَقِـفـُوهُمْ إِنـَّهُم مَّسْئـُولـُونَ



تصورِ من این است که بخشِ مهمی از اقبالِ نسلِ قبل از من به اسلام—و پشتیبانیِ آن نسل از انقلابِ اسلامیِ ایران—نتیجه‌ی کوشش‌های علی شریعتی است. نگرانی‌ام این است که بخش‌هایی از تصویری که شریعتی ساخته است ربطی به هیچ خوانشِ معقولی از اسلام نداشته باشد. این نوع نگرانی البته جدید نیست، و من هم نه اسلام‌شناس‌ام و نه چیزِ زیادی از شریعتی خوانده‌ام؛ در اینجا فقط می‌خواهم با نگاه به بخشی از تحلیلی از مناسک حج (جلدِ ششم از مجموعه‌ی آثار، چاپِ دهم، انتشارات الهام، ۱۳۷۷) نگرانی‌ام را توضیح بدهم.

شریعتی در این مورد صحبت می‌کند که هاجر را نزدیکِ کعبه دفن کرده‌اند:


هاجر، در همین جا، نزدیک پایهٔ سوم کعبه، دفن است.

شگفتا، هیچکس را—حتی پیامبران را—نباید در مسجد دفن کرد.

و اینجا، خانهٔ خدا، دیوار به دیوار خانهٔ یک کنیز؟ (ص. ۵۸)

بعد، فصل هست در منزلتِ هاجر، که شریعتی مکرراً می‌گوید (از جمله باز در ص. ۶۱) که برده‌ بوده است. چرا هاجر این‌قدر بزرگ است؟

هاجر به ما آموخته است.

معشوق بزرگ، هم‌پیمان بزرگ انسان—خداوند—به او فرمان می‌دهد که طفل شیرخوارت را برگیر، از شهر و دیار و آبادی هجرت کن، به این درهٔ هولناکی بیا که حتی گیاه، حتی گیاه، حتی خار بیابان، از سر زدن می‌هراسد. (ص. ۶۸)

پس، طبقِ نظرِ شریعتی، خدا به هاجر فرمانِ هجرت داده است. و هاجر هم، که رابطه‌اش با خدا رابطه‌ای عاشقانه است، تسلیمِ فرمانِ معشوق بوده است—توکل کرده است و رفته است:

و او سراپا تسلیم. فرمان می‌برد. فرمانی که تنها عشق می‌تواند بپذیرد، تنها عشق می‌تواند بفهمد! [...] توکل، توکل مطلق ... آنچه عقل، حساب، منطق نمی‌تواند بفهمد. [...] آری، اما عشق می‌تواند جانشین همهٔ نداشتن‌ها شود. با عشق می‌توان زیست، اگر روح، عشق را بشناسد. با دست خالی می‌توان جنگید، اگر مجاهد با عشق مسلح باشد. (ص. ۶۹)

زیبا و شورانگیز است؛ اما آیا با روایتِ قرآن هم سازگار است؟

***

البته [و این را از ابراهیم آزادگان یاد گرفته‌ام] این سؤالِ جدی مطرح هست که: اگر هاجر در بیابان صرفاً مطابقِ غریزه‌ی مادرانه‌اش رفتار کرده و کارِ شایسته‌ی ستایشی نکرده پس سرِّ بازتابِ این حرکات در حج چیست و چرا به نظر می‌آید که قرآن (در البقره، ۱۵۸) به طرزِ ممتازی از سعی بینِ صفا و مروه یاد کرده است؟ جوابِ کاملی ندارم، اما به نظرم این فرضیه که در شروعِ ماجرا خدا به هاجر فرمانِ هجرت داده است چیزی است که دست‌کم از متنِ قرآن برنمی‌آید. ممکن است که شارع خواسته باشد رنج‌های مادری را به‌یادمان آورَد، و شاید هاجر در ادامه کارِ بسیار ویژه‌ای کرده بوده باشد؛ اما صحبت از اینکه اصلاً رفتنِ هاجر به بیابان در لبیک به معشوق بوده باشد به نظرم حرفِ غریبی است.

یک داستانِ دیگرِ ابراهیم را به‌یاد بیاوریم. به ابراهیم نشان می‌دهند که خدا از او می‌خواهد پسرش را قربانی کند، و ابراهیم به طرزِ باشکوهی فرمان‌بردار است. آن‌طور که من از قرآن می‌فهمم، ابراهیم است که دارد امتحان پس می‌دهد، نه کسِ دیگری. البته ابراهیم به پسر می‌گوید که خوابی دیده است و پسر می‌بیند که به ابراهیم دستور داده‌اند کاری کند، و این را هم می‌گوید که امیدوار است پدر از صابران بیابدش (الصافات، ۱۰۲)؛ با این حال، به نظرم قهرمان ابراهیم است و نه پسر: نه در ادامه می‌شنویم که پسر چه کرده است، و نه اصلاً حکایتِ قرآن اسمِ پسر را به ما می‌گوید که چیست.

باز اگر در ماجرای قربانی‌کردنْ اسمعیل (یا اسحق؟) هوشمندی‌ای نشان می‌دهد و توکلی، در داستانِ هاجر، تا جایی که در قرآن می‌شود دید، هیچ کس جز ابراهیم هیچ نقشی ندارد: صرفاً از ابراهیم می‌شنویم که کسان‌اش را در بیابانی اسکان داده است (ابراهیم، ۳۷). نه اسمی از هاجر هست نه هیچ چیزی که بشود ذکرِ صفتِ مثبتی از هاجر انگاشت‌اش. این‌طور به نظر می‌آید که قهرمانِ ماجرا ابراهیم است، نه کنیزی که ابراهیم با کودکی در بیابان رها کرده (و طبقِ دست‌کم بعضی روایاتِ مشهور—مثلاً روایتِ تاریخِ طبری—این رهاکردن مسبوق بوده است به حسادتِ ساره‌ به هاجر). وانگهی، کنیزِ ابراهیم اگر نمی‌خواست "هجرت کند" چه می‌توانست کرد؟

این حکایت‌ها به نظرِ من بسیار زیبا است، به لحاظِ لفظ و ساخت و معنا. چیزی که به نظرم ناپسند است این است که، شاید برای جذبِ مخاطبانِ بیشتر، دین را طوری معرفی کنیم که به‌طرزی غیرواقعی مدرن یا امروزی یا غربی/سوسیالیستی به نظر برسد: اسلام را لیبرال و طرفدارِ‌ تساویِ حقوقِ همه‌ی انسان‌ها و سازگار با اقتصادِ ربوی نشان بدهیم، یا وانمود کنیم که از نظرِ‌ اسلام تصمیمِ خدا نوعاً تابعِ اراده‌ی مردم است، و از این قبیل. باورِ من این است که اقتضای دین‌داری این است که اگر بینِ باورها و روش‌های امروزی و محکماتِ مصرحِ دین تعارضی هست دین‌دار به حکمِ دین گردن بنهد.

مشتری‌جلب‌کردن برای دین از طریقِ‌ معرفیِ عمداًغیرواقعی‌اش گاه می‌تواند مستقیماً برای این باشد که کسانِ بیشتری به اسلام علاقه پیدا کنند، گاه شاید برای این باشد که مثلاً گروهی از مخالفانِ محمدرضا پهلوی پشتوانه‌ی ایدئولوژیک پیدا کند و قوی‌تر شود. گاهی اثرِ احساسِ ضعف در مقابلِ زمانه است. و غیره. در هر صورت به نظرم کار کارِ بدی است. به انگیزه‌های شریعتی دسترس ندارم—شاید هم واقعاً اسلام و تشیع را طوری که می‌فهمیده معرفی می‌کرده است.


۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

عاشقانه: مثلِ خانواده



انگار همیشه بوده‌ای...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

فلسفه و زندگیِ روزمره



رادیو فردا مدعی است که با خانمِ دکتر شهین اعوانی مصاحبه کرده است، و من تا این لحظه ندیده‌ام خانمِ اعوانی رسماً خبر را تکذیب کرده باشند یا رسماً توضیحاتی داده باشند. گفت‌وگو و متنِ پیاده‌شده‌اش در وبگاهِ رادیو فردا در دسترسِ کسانی است که شبکه‌ی محلی‌شان فیلتر ندارد یا خودشان فیلترشکن دارند. خانمِ اعوانی عضوِ شورای اجراییِ تشکیلاتی هستند که قرار است روزِ جهانیِ فلسفه را در ایران برگذار کنند.
مصاحبه‌کننده می‌پرسد "ميهمانان خارجی اين برنامه چه کسانی هستند؟". بخشی از جواب:


اسمش را بنده خدمتتان نمی‌گويم. مسلماً نمی‌گويم. سرشناس‌های فلسفه هستند. چرا من اسم را بگويم که بعداً قيدشان را بزنيد.

بخشی از توضیحِ تکمیلی:


می‌روند می‌گويند ايران تحريم است شما چرا تشريف می‌بريد ايران؟ نمی‌دانم فيلسوف ايرانی توی خيابان کشته می‌شود چرا شما می‌رويد؟


این تصور از ذهنیتِ سرشناس‌های فلسفه (که نام‌هایشان را نگفته‌اند) برای من جالب است: آدم‌هایی که دعوتِ جایی را می‌پذیرند و بعد در موردشان این احتمالْ جدی است که می‌شود رفت سراغ‌شان و "قیدشان را زد"—احتمالاً به این معنا که منصرف‌شان کرد از سفر به آنجا. این بزرگانِ فلسفه آیا صغیرند؟ چیزی نشنیده‌اند از جایی که دعوت‌اش را پذیرفته‌اند؟ و تبلیغاتِ سوءِ استکبار می‌تواند این باورِ غلط را به آنان بقبولاند که "فيلسوف ايرانی توی خيابان کشته می‌شود" و لذا نباید رفت ایران؟ امیدوارم وقتی این سرشناسان به ایران آمدند نام‌هایشان را بفهمیم، یا دست‌کم سخنرانی‌‌هایشان را بشنویم، یا مقالات‌شان را بخوانیم—گرچه این خطرْ بسیار جدی است که بعداً استکبار با مطالعه‌ی بسیار دقیقِ سبکِ مقالات بتواند نویسندگان را شناسایی کند و قیدشان را بزند طوری که این فیلسوفانِ طرازِ اول بعداً اعلامِ پشیمانی کنند از شرکت در مراسمی در ایران.

به نظرِ من صرفِ آمدنِ تعدادی فلسفه‌کار به ایران اتفاقِ خوبی است، و در برنامه اگر چیزِ خوبی ببینم شرکت خواهم کرد (اگر ورود به جلسات آزاد باشد). برایم خیلی مهم نیست که جمهوری اسلامی—که مدتی است حملات‌اش به علومِ انسانی را تشدید کرده—قرار است از این اتفاق استفاده‌ی تبلیغاتی بکند. ما می‌رویم و چیز یاد می‌گیریم.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

دم‌غنیمت‌شمارانه: ذکرِ نعمت



دو سالی هست که ادامه دارد:

عشق. دوستیِ نزدیکِ ذهن‌ها و تن‌ها. رازگویی. خنده. زبانِ تقریباً خصوصی. گریه. نوازش‌خواهی. هیجان. همراهیِ طولانیِ متواتر.

هیچ حسادتی و هیچ تمامت‌خواهی‌ای در کار نیست: بعضی معشوقانِ همدیگر را می‌شناسیم و از بعضی از آرزوها و هوس‌ها و برنامه‌های هم خبر داریم (بی آنکه قرار باشد خبر بدهیم). به هم کمک هم می‌کنیم. پروژه‌های مشترک هم داریم. خلوت‌ِ هر کدام‌مان محترم و برجا است.

و می‌دانیم تضمینی نیست ادامه پیدا کند. می‌دانیم—و به دانستن‌مان تصریح می‌کنیم—که لزوماً همیشگی‌ای در کار نیست: می‌دانیم که شدتِ علاقه ممکن است کم بشود؛ می‌دانیم که ممکن است یکی‌مان برای مدتِ زیادی برود شهرِ دیگری. این آگاهی ماجرا را حتی زیباتر می‌کند. دیدارهای زیادی هست که بعدش شادیم که باز هم، به قولِ اخوان، ربودیم از کفِ گردون شبی خوش.


۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

تداوم



واردِ جمع شد. خودش را سپیده معرفی کرد طبیعتاً.

گفتم "اسم‌ات هنوز همین است؟"

گفت "احتمالاً. البته مدتی است شناسنامه‌ام را نگاه نکرده‌ام."


۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

طبیعتاً



گفت "نه."

"یعنی هیچ راهی نیست؟"

گفت که هیچ راهی نیست.

"حتی اگر مثلاً الآن این مداد را بیندازم زمین و اژدها بشود؟"

کمی تأمل کرد. "خب، در آن صورت قبول می‌کنم."

مداد را رها کردم. اتفاقِ خاصی نیفتاد، متأسفانه.


۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

بنیادگرایی



آقای قانون‌گرا روی سد قدم می‌زد. لغزید. آن پایین تابلوی "شنا کردن ممنوع" را دیده بود. غرق شد.

۱۳۸۰.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

ایدئولوژی‌زدگی



"دیشب ساعتِ هشت، در اوجِ شلوغیِ شهر، سیزده‌دقیقه‌ای از میدانِ ونک رسیدم چهارراهِ پارک‌وی."

"واقعاً که... رژیم این‌همه آدم کشته، تو خوشحالی که خطِ ویژه‌ی اتوبوس گذاشتند؟ خجالت نمی‌کشی؟ تازه، معلوم نیست کی چقدر بابتِ این اتوبوس‌ها به جیب زده. اصلاً خودِ شهردار هم که می‌دونیم برای چی این کارها رو می‌کنه—اینا که دغدغه‌ی شهر و ترافیک ندارن که."

***

"بدونِ ربّنای شجریان—که تا همین اواخر نمی‌دانستم خواننده‌اش کیست—انگار چیزی از رمضان کم است."

"هنرمندِ بریده از مردم آثارِ قبلی‌اش هم بد و نازیبا می‌شود."

***

"حسین درخشان تقریباً دو سال است که در زندان است. خبری نیست. گیرم که جاسوسِ اسرائیل؛ حقِ شهروندی که دارد؟ / گیرم بازجو و پرونده‌ساز؛ انسان که هست؟"

"از این شخصِ پلید طرفداری می‌کنی؟"


۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

نقصِ گزارش



"این روزها دارم به مرزِ جنون می‌رسم."

"از کدام طرف؟"


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

چرا برگشته‌ام



بیشتر از دو سال است که از کانادا برگشته‌ام ایران. از اول رفته بودم که برگردم. حالا راضی‌ام که آمده‌ام و مانده‌ام. قصد هم دارم ماندن‌ام را ادامه بدهم.

برای روشن‌تر شدنِ زمینه: از اول به قصدِ درس خواندن رفتم، و سی‌ویک‌ساله بودم. از دولتِ جمهوری اسلامی ایران پولی نگرفتم—مثلِ خیلی از دانشگاه‌های بزرگِ امریکای شمالی، دانشگاهِ تورنتو هم به دانشجویانِ دکتری‌اش برای چند سال پول می‌دهد، و این تعهدی برای دانشجو ایجاد نمی‌کند. برگشتن‌ام برای ادای دینی نبود.

دلیل‌هایم تقریباً به‌کلـّی لذت‌جویانه بوده است.

تعلقاتِ عاطفی. از ایران که رفتم، با دو استثنا از هر کسی که بسیار دوست می‌داشتم بیش از ده‌هزار کیلومتر دور شدم. این برایم سخت بوده است. برایم سخت است ندیدنِ خانواده، ندیدنِ دوستان و خویشان، دور بودن از معشوقان. این‌طور نیست که همه‌ی اینان حالیا در ایران باشند (مثلاً منچستر در قاره‌ی دیگری است)؛ اما ایران مسکنِ بیشترین‌شان است. مشخصاً در موردِ خانواده: برای سلامتِ روانِ من بودن در کنارِ خانواده اگر لازم نباشد دست‌کم بسیار مفید است. به نظرم برای اعضای خانواده‌ام هم، مخصوصاً در این سال‌های زیادترشده‌بودنِ سن‌شان. تصورم این است که بودنِ من در کنارشان آرامش‌شان را بیشتر می‌کند، و مستقیماً هم اگر میلی نداشتم برایم طبیعی می‌بود که سعی کنم در کنارشان باشم.

تهران، و زبانِ فارسی. اینها را دقیقاً دوست می‌دارم. لذت می‌برم از اینکه در شهر و در کلاسْ فارسی حرف بزنم. شهرم را هم دوست دارم: پارکِ ملـّت در شب، خیابانِ ایتالیا در روز، ویلا و کریم‌خان، بودنِ کوه در شمال، تنگیِ کوچه‌های جنوب، بزرگ‌راه‌ِ چمران، کتاب‌فروشی‌های خیابانِ انقلاب، دانشگاهِ شریف... و زیباییِ ایرانی را هم از نوعِ موجود در امریکای شمالی دوست‌تر ‌دارم. اصولاً—جدی می‌گویم—به نظرم تهران شهری است پر کرشمه‌ی خوبان ز شش جهت. تفصیل نمی‌دهم.

شغل. درس خوانده‌ام چون از موضوعِ درس‌ام لذت می‌برده‌ام؛ نخوانده‌ام که به واسطه‌ی درس‌خوانده‌بودنْ شغلی، یا شغلِ بهتری، پیدا کنم. اما توانایی‌های دیگرم طبیعتاً در امریکای شمالی خریدار ندارد، و به نظر می‌آید که طبیعی‌ترین/تنها کاری در کانادا یا ایالاتِ متحده که از عهده‌اش برمی‌آیم کارِ دانشگاهی باشد، و بازارِ کارِ آکادمیک در امریکای شمالی خوب نیست (خصوصاً در علومِ انسانی). به بعضی دوستانِ ریاضی‌دان‌‌ام نگاه می‌کنم که از دانشگاه‌های بسیار خوبی در ایالاتِ متحده دکتری گرفته‌اند و سال‌ها است در کالج‌های درجه چندم هندسه‌ی مسطحه و حسابانِ بسیار مقدماتی درس می‌دهند. تلاشی نکردم، اما به نظرم خیلی محتمل نبود که به‌سرعت شغلِ خوبی در امریکای شمالی پیدا کنم.

برگشتن‌ام به ایران به این قصد نبود که شغلِ دانشگاهی‌ای پیدا کنم، مخصوصاً که قصد داشتم در هیچ فرآیندِ گزینشیِ عقیدنی-سیاسی‌ای شرکت نکنم، و مسلماً شرکت نخواهم کرد. به تمامِ معنا بخت یارم بوده است که اولاً شغلِ فعلی‌ام را به من پیشنهاد کردند و ثانیاً هنوز شاغل‌ام؛ اما این شغل هم اگر نبود می‌شد به کارهای قبل از رفتن پرداخت: ترجمه و ویرایش و تدریس در دبیرستان (و برایم متصور نیست که در کانادا بتوانم در مدارسی در حدِ آنهایی مشغول شوم که در ایران درس داده‌ام). حتماً این نوع کارها را به بی‌کاری و به تدریس در کالج و کار در ساندویچ‌فروشی ترجیح می‌دهم.

تأثیرگذاری. برای خودم هیچ رسالت یا وظیفه‌ی اجتماعی‌ای قائل نیستم، اما لذت می‌برم از اینکه سعی کنم اوضاع و مردمان را به شیوه‌‌ی مطلوبِ مختارم نزدیک یا متمایل کنم. حالا مسأله این است که در امریکای شمالی اوضاعْ تا حدِ زیادی به همین شیوه هست که دوست دارم باشد: لیبرال، شهرنشینانه، منظم، قانون‌مند. اما شخصاً دوست دارم که تغییر ایجاد کنم؛ دوست دارم تأثیرگذار باشم. در امریکای شمالی اگر زندگی کنم، احتمالاً (در بهترین حالت) بخشی خواهم شد از نظامی که دارد خوب کار می‌کند، یا نهایتاً تأثیرِ ناچیزی خواهم داشت در بهتر کردنِ اوضاع. در ایران می‌توانم مؤثر باشم در تغییرِ نظامِ جامعه: می‌توانم جامعه را بازترکنم، می‌توانم سطحِ سواد را بالاتر ببرم، می‌توانم بخشی از حقوقِ زنان و اقلیت‌ها را احیا کنم. یا دست‌کم محتمل است که تلاش‌ام نتیجه‌ای بدهد. یا دست‌کم محتمل است که محیطِ کوچکِ اطراف‌ام را بهتر کنم. در امریکای شمالی به فرض هم که چیزی را نپسندم نوعاً احتمال نمی‌دهم که من—منِ از‌جهان‌سوم‌آمده‌—بتوانم کاری کنم.

اینکه وجوهی از زندگی در ایران سخت‌تر از امریکای شمالی است بدیهی است. اما وقتی توجه می‌کنم که در ایالاتِ متحده در ۱۹۴۰ نگذاشتند راسل در نیویورک درس بدهد، وقتی توجه می‌کنم که در دهه‌ی پنجاهِ میلادی مک‌کارتی و اعوان‌اش به بهانه‌ی خطرِ کمونیسم افتادند به جانِ هنرمندان و عالمانِ امریکایی و بی‌کار و زندانی‌شان کردند، وقتی به این فکر می‌کنم که تا همین پنجاه سال پیش تبعیضِ نژادی در امریکا شکلِ قانونی داشته است—به این‌‌جور چیزها که فکر می‌کنم احساس می‌کنم که وضعِ ما خیلی هم بد نیست. مخصوصاً به این فکر می‌کنم که وضعِ بهترِ فعلی در اروپا و امریکا نتیجه‌ی تلاشِ مردمان‌شان است؛ در کوچ کردن به این کشورها برای زندگیِ بهترْ پخته‌خواری‌ای می‌بینم که با ذائقه‌ام جور نیست.


قبلاً یک دلیل‌ام برای مهاجرت نکردن به کانادا را توضیح داده‌ام. (در اینجا "مهاجرت" واژه‌ای فنـّی است.) دلیلی که شرح کرده بودم البته رنگِ ایدئولوژیک/اخلاقی داشت. دلیل‌های دیگری هم داشته‌ام که مهاجرت را—دقیق‌تر: درخواستِ رسمیِ مهاجرت از کانادا یا هر کشورِ توسعه‌یافته‌ی دیگری را—ناخوش بدارم. به هر حال، مهاجرت تنها راهِ ماندن در کانادا نیست (می‌شود با ویزای کار ماند)؛ در اینجا سعی کردم توضیح بدهم که چرا ترجیحِ اکیدم این بوده است که، مستقل از نحوه‌های مختلفِ ماندن، آنجا نمانم و به ایران برگردم. امیدوارم روشن باشد که قصدم فقط این بوده است که در موردِ خودم گزارش کنم: این را نمی‌گویم که از ایران رفتن و برنگشتن کارِ بد یا مضر یا محقری است. سلیقه‌ها متفاوت است. و البته روشن است که اگر خطری برای کسی باشد، یا اگر کسی فکر کند که آدمِ بهتری خواهد بود اگر که جای دیگری زندگی کند، آیه‌ی نودوهفتمِ النساء به یادمان می‌آورَد که زمین بزرگ است.



۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

بوی وجهِ مشترک



قرصِ ویتامین چند دقیقه‌ای در دست‌ام بود قبل از اینکه بخورم‌اش. بعد، مدتی شکایت کردم از اینکه بویی مثلِ بوی بیمارستان آزارم می‌دهد. خانمِ وکیل فهمید که از دست‌ام است. دستمالِ مرطوبی از کیف‌اش درآورد و دادم. دست‌ام را به‌دقت پاک کردم.

گفتم "می‌بینی؟ حساسیتِ زیاد به بو از نشانه‌های دیوانگی است."

گفت "نه. اتفاقاً من هم همین‌طورم."

نگاه‌اش کردم: "خب؟"

مکث. خندید و گفت که گزارش‌اش تأییدِ نظرِ من بوده: "باید جمله‌ام را با آره شروع می‌کردم."


۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

شهرِ بهتر



یک. "فتوکپی نداریم. لطفاً سؤال نکنید."
دو. "اینجا بلیت‌فروشی نیست. لطفاً سؤال نکنید."
سه. "لطفاً آدرس نپرسید."

به نظرم در اینها—که بر درِ مغازه‌ها و بر شیشه‌های دکـّه‌ها می‌بینیم—خشونتی هست.

یکِ جدید. "نزدیک‌ترین جا برای فتوکپی: دفترِ فنـّیِ پرستو، آن طرفِ خیابان."
دوی جدید. "می‌خواهید بلیتِ اتوبوس بخرید؟ سی قدم به طرفِ میدانِ ‌سرافراز بروید."
سه‌ی جدید.
سه‌ی جدیدتر. "شرمنده‌ایم که گاهی شاید سرمان شلوغ باشد و نتوانیم برای پیداکردنِ نشانی کمک کنیم."
سه‌ی حتی بهتر. "این اطراف را خوب می‌شناسیم؛ اگر نشانی‌تان را پیدا نکرده‌اید در خدمت‌ایم."


۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

شباهت، هیجان، تمرکز



"ببخشید دیگه... فکر کنم در کلّ پنج-شش بار به تو گفتم شادی."

"من دو بارش رو فهمیدم."


۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

زیبایی و دقت و عینیت



من هم در نوجوانی شیفته‌ی ابوالفضل بیهقی شدم—مگر می‌شود از این لذت نبرد؟: "گفت که چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست. چون او این مکرمت کرد، همه، اگر خواستند یا نه، بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشمِ خود طاقت نداشت؛ برخاست، نه تمام، و بر خویشتن می‌ژکید. خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی». وی نیک از جای بشد" (ص. ۲۱۵). هنوز هم از نثرِ بیهقی شدیداً لذت می‌برم. شاید در نثرِ فارسی فقط علی‌اکبر سعیدی‌سیرجانی و ابراهیم گلستان را این‌قدر دوست داشته باشم.

اما بیهقی غیر از زیباییِ نثر به چیزهای دیگری هم مشهور است، یکی‌اش راست‌گویی: اینکه هیچ ملاحظه‌ای باعث نشده دروغ بنویسد، و خیلی هم دقیق است. نمی‌دانم که برای راست‌گویی و دقیق‌نویسیِ بیهقی دلیلی غیر از ادعاهای مکررِ خودِ بیهقی هست یا نه. و برایم مهم هم نیست: هرگز بیهقی را برای این نخوانده‌ام که درباره‌ی مثلاً مسعود غزنوی به من اطلاعات بدهد؛ خوانده‌ام که موعظه‌ام کند در موردِ پوچی و بی‌ثباتیِ دهر، و مهم‌تر: لذت ببرم از نثرِ درخشان‌اش. [موضوع مرا یادِ بعضی داوری‌ها در موردِ "خوبی" و مشخصاً دقتِ ترجمه‌ها می‌اندازد وقتی که داورْ متنِ اصلی را ندیده است. اینکه مترجم به‌تکرار تأکید کند که زیاد دقت کرده نشان نمی‌دهد که کارش دقیق هم بوده (گرچه احتمالاً نشان می‌دهد که دقت برایش مهم است).]

در نوجوانی بیهقی برای من قهرمانِ عینیت‌گرایی در روایت هم بود. [رفعِ ابهام: در نوجوانیِ خودم؛ نه اینکه بیهقیِ نوجوان برای من قهرمانِ عینیت‌گرایی بوده باشد!] اخیراً به چیزِ دیگری هم در موردِ بیهقی توجه کرده‌ام، و این هم علاقه‌‌ام را به بیهقی کم نکرده—شاید نهایتاً فقط نشان‌ام داده باشد که بیهقیِ گزارشگرْ استانداردهای امروزیِ گزارش را، مثلاً آن‌طور که در بی‌بی‌سی و تایمز می‌شود دید، رعایت نمی‌کند. ادعا: بر رغمِ ادعاهای غلیظِ پرشمارَش، بیهقی چیزهایی را در گزارش‌‌هایش می‌آورَد که بعید است شخصاً دیده باشد، و بعید است شاهدِ عینی‌ای برایش تعریف کرده باشد. می‌خواهم دو-سه نمونه بیاورم. (در این مورد که مشاهده همیشه به نظریه/ایدئولوژی آغشته است من هم چیزهایی شنیده‌ام؛ اما گمان نمی‌کنم اینها به کارِ دفاع از بیهقی بیاید، اگر که اصلاً دفاعی لازم باشد.)

در آغازِ داستانِ حسنک: "امروز که من این قصه آغاز می‌کنم [...] از این قوم که من سخن خواهم راند یک-دو تن زنده‌‌اند در گوشه‌ای افتاده، و خواجه بوسهل [زوزنی] چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار" (ص. ۲۰۹). بیهقی دارد به ما می‌گوید که بوسهل، که چند سالی است مرده، در حالِ عذاب دیدن است. گمان نمی‌کنم این را دیده باشد یا از عدلِ معتمدی شنیده باشد.

وصفِ درخشانی هست از لحظاتِ قبل و بعد از مرگِ حسنک: خدعه‌های حکومت، رذالت‌های گروهی از عمله‌ی اعدام، واکنش‌های مردمان. "خودی روی‌پوشِ آهنی بیاوردند عمداً تنگ، چنان که روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیکِ خلیفه" (ص. ۲۱۹). اینکه عمداً اولین بار خودِ تنگی آورده‌ند را آیا بیهقی مشاهده کرده است؟

همان جا: "و آواز دادند که سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی‌کرد و همه زازار می‌گریستند، خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند". شاید دارم قیاس می‌کنم با روزگارِ خودمان؛ اما به هر حال بعید به نظرم می‌آید که حکومتیان جلوی چشمِ حضار به الواتِ محلی یا اعزامی پول داده باشند، آن هم تقریباً فوراً بعد از اینکه "هیچ کس" سنگ نزد. به نظرم بیهقی دارد به سنگ‌زنندگان تهمت می‌زند.

--
جمله‌های بیهقی را از اینجا نقل کرده‌ام، بدونِ تقید به حفظِ رسم‌الخط و سجاوندی: تاریخ بیهقی، به تصحیح علی‌اکبر فیاض، انتشارات هرمس، ۱۳۸۷.

آن مقدار که من دیده‌ام، این مجموعه‌ی متن‌های کلاسیک که انتشاراتِ هرمس منتشر می‌کند چیزِ خیلی خوبی است. مثلاً همین تاریخ مسعودی را در نظر بگیرید: بیش از نهصد صفحه است و خیلی قطور نیست و می‌شود به دست گرفت و به‌پشت‌خوابیده خواند (مقایسه‌اش کنید با چاپ‌های قدیمیِ همین تصحیحِ علی‌اکبر فیاض: قطعِ وزیری، حجمِ عظیم...). حروف‌چینی خوب است، و، بر خلافِ روایتِ آقای جعفر مدرس‌صادقی، متن را تغییر نداده‌اند، گرچه معنای عبارت‌های عربی را در قلاب به متن اضافه کرده‌اند. لغت‌های سخت را هم در آخرِ کتاب معنا کرده‌‌اند، و چیزهای مفیدِ دیگری هم آورده‌اند.


۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

موعظه: کارِ سخت‌تر زیستنِ همین زندگیِ بی‌حادثه است



قهرمانی‌کردن در موقعیت‌های خاصِ حساس البته که کارِ هر کسی نیست (کارِ قهرمانان است!). اما، شاید علی‌الخصوص برای قهرمانان مشهور، برای کسانی که به قهرمانی‌های گذشته‌شان شهره‌اند یا شهره بوده‌اند، چیزی که سخت‌تر است خوب‌ماندن و حفظِ اصول در شرایطِ عادیِ روزمره است—اینکه برای تنوع یا از روی حوصله‌سررفتگیْ اوضاع را بحرانی نکنند یا برای جلبِ توجه حرفِ بی‌خود نزنند.

آدمِ عزیزی که از بیماری رها شده، سیاست‌مداری که حالا دیگر مشهور نیست، ورزشکاری که دوره‌اش گذشته...


۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

دلیل: "خاکِ مصرِ طرب‌انگیز"



در کشورِ ما، جمهورية مصر العربية، البته که آزادیِ بیان هست: شما حتی یک نمونه نمی‌توانید پیدا کنید که کسی را بابتِ ابرازِ عقیده زندانی یا حتی محاکمه کرده باشند. لکن ابرازِ عقیده متفاوت است با دروغ‌پراکنی، و عشقِ ما به حقیقت نمی‌گذارد انتشارِ حرفِ نادرست را تحمل کنیم. افرادی از گروهِ به‌اصطلاح الإخوان المسلمون که اخیراً بازداشت شده‌اند جرمِ آشکار‌شان این است که به‌دروغ گفته‌اند که در کشورِ ما آزادیِ بیان وجود ندارد.

۱۳۷۹.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

"زین فکرتِ سودایی"



مشکلِ من این گـَردِ قهوه‌ای است. منظورم این نیست که مشکل‌ام وابستگی‌ به این گرد است یا مشکل‌ام جذابیتِ گرد است، یا چیزی از این دست؛ نه: مشکل‌‌ام خودِ گرد است. و نه نوعِ این گرد: مشکل‌ام خودِ همین چند گرم گرد است که در این پاکتِ کوچک است.

مثلِ این بسته‌‌های خیلی کوچکِ نمک که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست. یا شاید از نظرِ رنگِ محتوا بهتر باشد بگویم مثلِ بسته‌های خیلی کوچکِ فلفل که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست— اگرچه از نظرِ رنگِ پاکت شاید بسته‌های خیلی کوچکِ نمک که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست نزدیک‌تر باشد. اما از طرفِ دیگر شاید از نظرِ نرمیِ گرد بهتر باشد بگویم شبیهِ بسته‌های خیلی کوچکِ فلفل است که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست. اما موضوعِ انتخاب بینِ این دو به این سادگی هم نیست. [...]

باید مشکل‌‌ام را حل کنم. در شراب حل‌اش می‌کنم. ترجیحاً در شرابی در جامی شیشه‌ای. خودنویس‌ام هم خوشبختانه همراه‌ام هست برای هم‌زدن. شراب، لطفاً. (کاش نگوید که از هزاروسیصدوچهل‌وهشت دیگر شراب سِرو نمی‌کنند.) بیت:

زین دایره‌ی مینا خونین‌جگرم؛ مِی ده
تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی.


۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

انگار فیلم‌نامه‌ای از برگمان را زیسته باشیم، کلاً



خیسیِ ملایمِ مدامِ گرمِ دستِ عرق‌کرده‌ا‌ش. حرف می‌زنیم از سیاست و ابوالفضل بیهقی و دهخدا و نهج‌البلاغه. از اینکه گویی دست بخشی از تن نیست—گرچه مدرن‌تر از آن است که مادّی‌گرا نباشد. ترافیکِ سنگینِ لذیذ.

خلوتِ امن. هوشی که از چشم‌های بسته‌اش هم می‌تراود.

روشنی‌ِ کلام‌‌اش رفته وقتی سعی می‌کند بگویدم که چرا رابطه‌‌اش با تن‌اش خوب نیست و چرا از لذت گریزان شده بوده است و چگونه است که مدتی است تا لذت اصلاً برایش بی‌معنا است. نمی‌فهمم، هیچ، گرچه محبت فضا را گرفته. به‌شوخی دشنام‌اش می‌دهم: استعدادت برای فلسفه‌ی قاره‌ای جداً خوب است. محبت. آشنا بودنِ جنسِ پوستِ صورتِ من. بعد، دیگر همان جمله‌های نامفهوم هم بیرون نمی‌آید، سعی اگرچه می‌کند گاهی. وقتِ جدا شدن نگرانِ آزاردیده‌بودنِ من است، و من خلسه‌ام شروع شده. شبِ شلوغِ بزرگ‌راه، و باخ که می‌شود تا ابد گوش کرد.

پیامکی برایم می‌فرستد در جواب‌ام. به خطِ فارسی نوشته. بعضی نشانه‌ها نامفهوم‌اند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

"پپسی": دقتِ رذیلانه‌ی مشدّد



روی صندلیِ عقب نشسته بودم، پشتِ سرِ راننده. آقایی کنارم بود که معلوم بود دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده می‌رود آرایشگاه. خانمی که جلو نشسته بود دوهزارتومانی‌ای داد. اسم‌اش یا شیوا بود یا پانته‌آ—فرصت نشد تحقیق کنم. چین‌های نازکِ انگشتِ وسطِ دستِ چپِ خانم، و خط‌های طولیِ لاکِ بی‌رنگ‌اش را هم با وضوحِ زیاد می‌دیدم؛ دیدنِ شماره‌ی سریالِ اسکناس که چیزی نبود.

سه چهارراه آن‌طرف‌تر گفتم "قربان، ممنون؛ همین‌جا لطفاً." نگه داشت. نفرِ کناری‌ام پیاده شد. کمی به طرفِ راست رفتم اما پیاده نشدم. با تظاهر به بی‌حوصلگی به راننده نگاه کردم. مکث. "سوار که شدم، دوهزارتومانی‌ای تقدیم کردم که خرد بفرمایید و موقعِ پیاده‌شدن وقت‌تان گرفته نشود."

انکار کرد، طبیعتاً. کمی تندی کرد. گفتم "ببینید، من جسارت نمی‌کنم؛ مطمئن هستم یادتان رفته." گفتم که شاید بتوانم مطمئن‌اش کنم که پول داده‌‌ام: گفتم که مدتی در ترافیک گیر کرده بودم قبل از اینکه سوارِ این ماشین بشوم، و حوصله‌ام سر رفته بوده و اسکناس‌ام را نگاه می‌کرده‌ام. "شماره‌ی اسکناسی که دادم را هم یادم هست: بیست‌وچهار روی شش، شصت‌وهشت، چهل‌وشش، پنجاه‌ویک." گفتم که دومین دوهزارتومانی است از پایین، در دسته‌‌ی اسکناسی که دست‌اش است. چند ثانیه‌ای طول کشید تا، تا حدی بر اثر اصرار پسرِ جوانی که به‌جای خانم سوار شده بود، متقاعد شود که بررسی کند. با پسرِ ‌جوان شماره را دیدند (و من خونسردانه تکرار کردم). چاره‌ای نداشت، طفلک، جز دادنِ "بقیه"ی پول.

۱٣۸۷.

دلبستگیِ شرلوک هومز به کوکائین مشهور است—مشخصاً می‌شود نگاه کرد به اولین گفت‌گو و نیز آخرین جمله‌ در نشانه‌ی چهار.

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

شکلِ مفصل‌ترِ نامه‌ای به آشنایی [پی‌نوشتِ مطلبِ قبل]



این‌طور به نظرم می‌آید که بیشترِ نکته‌های که گفته‌ای (در موردِ اتاقِ تجمیع، قطعِ پیامک و تلفن‌ها، حمله به ستاد، ...)، به فرضِ صحت، دلیلی به دست می‌دهد که باور کنیم واقعاً تقلب شده است. بعضی از این دلیل‌ها وقتی آقای موسوی در آخرین ساعت‌های روزِ انتخابات ادعای پیروزی کرد طبیعتاً در دسترس نبود: مثلاً اینکه نسبتِ رأیِ نامزدها در طولِ چند ساعتِ اعلامِ تدریجیِ رأی‌ها ثابت ماند چیزی نبود که بتواند جزوِ شواهدِ معرفتیِ آقای موسوی باشد. با این حال، بیا فرض کنیم که آقای موسوی روزِ بیست‌ودومِ خرداد شواهدِ کافی در دست داشته که تقلب شده است. باز هنوز فاصله هست بین اینکه (الف) تقلب شده است، و (ب) آقای موسوی برنده شده است.

یعنی حتی با مسلـّم بودنِ وقوعِ تقلب (و من در این مورد ملاحظاتِ جدی دارم)، نتیجه نمی‌شود که آقای موسوی برنده است (ب): شاید تقلب شده باشد، اما به این صورت که نتیجه‌ی واقعی کشیده شده بودنِ انتخابات به دورِ دوم بوده است. این خیال‌پردازیِ صرفِ منطقی نیست: از چیزهایی که خودت هم گفتی یکی این است که این احتمال جداً مطرح بود که انتخابات به دورِ دوم بکشد (و این هم پیروزیِ بزرگی برای آقای موسوی می‌بود). تکرار کنم: از فرضِ تقلب برنمی‌آید که آقای موسوی برنده بوده است. در این شرایط، اعلامِ‌ اینکه "برنده‌ی قطعیِ انتخابات این‌جانب هستم" به نظرم دست‌کم در مقابلِ حقیقت کاری غیرمسؤولانه است. (و سعی کردم استدلال کنم که برای رسیدن به نتیجه‌ی مطلوبِ سبزها هم شاید کارِ بجایی نبوده است.) حالا ممکن است کسی در موردِ مسؤولیتِ ما در قبالِ حقیقت، و در موردِ رابطه‌ی سیاست با راست‌گویی، نظرِ دیگری داشته باشد، و مثلاً گاهی اظهارِ قاطعانه‌ی حرفِ مشکوک—یا حتی دروغ—را مجاز بداند. من حتی در سیاست هم با این کارها مخالف‌ام.

برایم عجیب است که صرفِ‌ تماسِ کسی با من و تبریک گفتن‌اش متقاعدم کند که برنده شده‌ام. این را هم در نظر بگیر که آقایان ناطق‌نوری و علی لاریجانی اگرچه رسماً حامیِ آقای موسوی نبودند، هیچ کدام رقیبِ او نبودند—حتی شاید روشن باشد که به شکستِ آقای احمدی‌نژاد هم بی‌تمایل نبودند. مضافاً اینکه خودت به‌صراحت اضافه کرده‌ای که دست‌کم آقای ناطق‌نوری بر رأی‌شماری و تجمیع نظارتی نداشته است؛ پس اینکه آقای ناطق‌نوری تلفنی تبریک گفته باشد (اگر که واقعاً گفته باشد) دلیل بر چیزی نیست.

به نظرِ‌ من، در شرایطی که توضیحاتِ تو درست باشد، کاری که آقای موسوی مجاز بوده بکند این بوده که اعلام کند که مطمئن است که تقلب شده؛ نه اینکه قطعاً برنده‌ی انتخابات است. به نظرِ من بینِ این دو فرقِ بزرگی هست.

در موردِ اینکه شورای نگهبان صلاحیت داشته یا نه، به نظرِ من چیزی که روشن است این است که طرفداریِ بعضی اعضای شورا از آقای احمدی‌نژاد چیزی نبود که فقط نزدیکِ انتخابات معلوم شده باشد—مثلاً آقای الهام را همه می‌شناختند. به نظرِ‌ من این کارِ جالبی نیست که من با دانستنِ‌ این چیزها در مسابقه شرکت کنم، و بعد که نتیجه مطلوبِ من نبود بگویم که نه‌خیر، این شورا برای بررسیِ دعوا صلاحیت ندارد—شورایی که اعضایش را می‌شناختم، و پذیرفته بودم که کارِ تأییدِ صلاحیت و نظارت بر انتخابات و داوری به دستِ ایشان است، و غیره.

اینکه خبرگزاری‌های نزدیک به دولت هم خیلی زود نتیجه‌ای را اعلام کردند ربطی به بحثِ‌ من ندارد: آنها هم کارِ بدی کردند؛ اما موضوعِ نقدِ من کارِ آنها نبوده است. غیر از این، به نظرِ من مسؤولیتِ کسی که قصد دارد رئیس‌جمهور بشود و خواه‌ناخواه رهبرِ یک جریانِ فکری است بیشتر از مسؤولیتِ فلان خبرگزاری است.

بحث البته می‌تواند ادامه پیدا کند. اتفاقاتِ‌ مهمِ تاریخی را تا سال‌ها بعد از وقوع می‌شود تحلیل کرد—و اتفاقاً گاهی بهتر است کمی از حادثه گذشته باشد: مدارکِ جدید پیدا می‌شود، شورها کمی می‌خوابد، و محتمل‌تر می‌شود که بشود حرف‌ها را به‌دقت شنید و بی عصبانیت تحلیل کرد.

ببخشای که موعظه هم کردم.



۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

تدبیرِ اعتراض (یا اخلاقِ شکست؟)



به نظرِ‌ من اینکه آقای میرحسین موسوی همان شبِ بیست‌ودومِ خردادِ هشتادوهشت در کنفرانسی مطبوعاتی گفت که برنده‌ی قطعی‌ِ انتخابات است کارِ بسیار بدی بود. آقای موسوی بر پایه‌ی کدام اطلاعات این را گفت؟ رأی‌ها را شمرده بودند؟ این کارِ ایشان، مثلِ انتشارِ بیانیه‌‌های اولیه‌شان، دعوت به شورش بود. به نظرِ‌ من هیچ شهروندِ مسؤولیت‌شناسی چنین نمی‌کند. یا دست‌کم وقتی هنوز همه‌ی راه‌های قانونی را امتحان نکرده چنین نمی‌کند.

یکی از دلیل‌هایی که طرفدارانِ‌ جنبشِ‌ سبز برای ادعای تقلب مطرح کرده‌اند—و به نظرِ من این قوی‌ترین دلیل‌شان است—این است: بهترین تبیینِ رفتارِ حکومت بعد از انتخابات (پلیسی کردنِ شدیدِ فضا، دستگیری‌‌های گسترده‌ی طرفدارانِ بنامِ آقایان موسوی و کروبی، و غیرذلک) تقلبِ حکومت در انتخابات و لذا نگرانی حکومت در موردِ اعتراضات و سعی در پیش‌گیری و مهار است. اما به نظرِ من تبیینِ بهترِ رفتارِ پسا-انتخاباتیِ حکومت این است که نظامِ جمهوری اسلامی نگرانِ انقلابی مخملی بود. از قبل شواهدی بود، و به نظرم کارِ آقای موسوی—اعلام ِ ‌پیش‌رسِ پیروزی، مسبوق به تبلیغاتِ فراوانِ چندماهه در موردِ جدی بودنِ احتمالِ تقلب—بهترین دلیل را به دستِ نظام داد که ظنّ برَد که واقعاً انقلابِ رنگینی شروع شده است. آقای موسوی، حتی اگر برایش مهم نبود که حرفِ بی‌پشتوانه بزند، علی‌القاعده می‌بایست به این توجه کند که این‌جور اعلامِ "پیروزی" شائبه‌ی برنامه‌ریزی برای ماجراهایی شبیه به حوادثِ گرجستان و اوکراین را تقویت می‌کند و باعثِ‌ واکنشِ نظام می‌شود.

آقای موسوی که دو کابینه‌شان چندین انتخابات برگذار کرده بود و در سال‌های بعد از مسؤولیتِ اجرایی‌ هم لابد اوضاع را با دقت مشاهده کرده بودند قاعدتاً می‌دانستند که انتخابات در ایران چگونه چیزی است: با روالِ تأییدِ صلاحیت و شکلِ تبلیغات و میزانِ بی‌طرفیِ شورای نگهبان و صداوسیما و نحوه‌ی رأی‌گیری و شمارش و بررسیِ اعتراضات آشنا بوده‌‌اند. آقای موسوی رسماً با پذیرشِ رویّه و قوانینِ موجود واردِ‌ مبارزاتِ انتخاباتی شدند؛ چگونه است که قبل از اعلامِ رسمیِ نتایج ادعای پیروزی می‌کنند؟ چگونه است که قبل از اینکه اعتراض‌‌شان را به مرجعِ قانونی اعلام کنند—و بطریقِ اولی قبل از اینکه به تخلفاتِ ادعایی رسیدگی شده باشد—علناً تقاضای ابطال می‌کنند؟ (نامه‌ی بیست‌وچهارمِ خرداد به شورای نگهبان را ببینید.)

می‌ترسم تا سال‌های سال بازنده‌ی هیچ رأی‌گیریِ بزرگی تن به نتیجه ندهد. کاش بدبینیِ من نابجا باشد؛ اما حقیقت این است که همین حالا به نتیجه‌ی نظرسنجیِ پیامکی در موردِ تعدادِ طرفدارانِ فلان تیمِ فوتبال هم اعتراض می‌کنیم: می‌رویم در ورزشگاهی که طرفداران‌مان جمع‌اند و جمعیتِ چندده‌هزارنفری را نشان می‌دهیم و رو به دوربین می‌گوییم "آخه، این سیزده درصده؟" به نظرِ من آقای موسوی نقشِ مهم یا حتی عمده‌ای در این ضربه‌ی سنگینی داشته‌ است که بر نهادِ انتخابات در ایران وارد شده است. برای اعتراض به جمهوری اسلامی موضوع زیاد است؛ توسل به ادعای تقلب لازم نیست—و اصولاً برای اعتراض لازم نیست در اکثریت بود.


۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

گنجینه‌ی حکمت



بیایید کاری به این نداشته باشیم که این بیت از کیست. بیت:

خشتِ اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می‌رود دیوار کج.

احتمالاً ناظمِ محترم می‌خواسته است بگوید که موفق نخواهیم شد اگر در کارمان از همان اول دقیق و جدی نباشیم.

اما به نظر می‌رسد که صرفِ اینکه دیواری تا ثریا برسد موفقیتِ بزرگی باشد. و اتفاقاً بر پا ماندنِ سازه‌ای کج، حتی اگر فقط پنجاه-شصت متر باشد، افتخارِ بزرگ‌تری است برای معمارش، چه رسد به اینکه تا خوشه‌ی پروین هم رسیده باشد. یا شاید نکته این است که اگر بخواهید دیواری بسازید که مثلاً تا دبِّ اکبر برود و خشتِ اول را کج بنهید، دیوارتان اشتباهاً می‌رسد به ثریا؟



۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

سلیقه‌مندی



آقای بی‌خانمان مثل همه‌ی روزهای دیگری که این موقع برمی‌گشتم خانه ایستاده بود دمِ درِ ساختمان. قدِ بلند، قامتِ راست، خاموشیِ مطلق. در افواه بود که مدتی در دانشگاه درس می‌داده، تا اینکه روان‌اش پریشان شده... یادم نیست چه شد که از بقالیِ طبقه‌ی هم‌کف که خرید کردم دل‌‌ام خواست برایش شکلاتی بگیرم. صدقه نبود؛ می‌خواستم هدیه‌ای باشد برای این کسی که بخشی از محله بود. نمی‌دانم چرا. برایش سنیکرز گرفتم، به یک دلار. بی حرف، و با سعی در آشکار کردنِ احترام‌، از ساختمان رفتم بیرون و دادم‌اش، کیسه‌ی بقیه‌ی خریده‌هایم در دستِ دیگر. گرفت. با اشاره خواست که بمانم و صبر کنم. با شکلات رفت توی بقالی، من به دنبال‌اش تا نیمه‌ی راه. بدونِ حرف توجهِ آقای فروشنده را جلب کرد. سنیکرز در دستِ راست‌اش، که بالا برد. "به‌من‌نگاه‌کنید"-خواهان رفت تا قسمتِ شکلات‌های یک‌دلاری. برگشت و فروشنده را نگاه کرد. سنیکرز را گذاشت و مارس برداشت. "قبول؟"-پرسان به فروشنده نگاه کرد و آمد بیرون و به من نگاهی کرد و، با سرعتی کمی بیشتر از سرعتِ مسیرِ رفت، رفت بیرون از ساختمان و دست‌هایش را، یکی‌اش شکلات‌درمشت‌گرفته، در جیب‌های پالتو کرد و ایستاد، با آن قامتِ خدنگ و ریشِ انبوهِ خاکستری.

. با تأخیری چندماهه، برای خانمِ پرستو دوکوهکی.

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

ثقلِ نحویِ معنا [عنوانِ موقت]



اینجا آن‌قدر تاریک است که آدم املای کلمات را از یاد می‌برَد.



۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

تا هنوز می‌تواند



تابستانِ ۱۹۶۱. آیا این روز‌ها—و نه چند هفته قبل—روزهای آخرش هستند چون خودش را به کارهایی متعهد کرده بوده است؟ می‌دانیم که در ششمِ‌ اوت برای مجله‌ی ساینس کتابی را نقد کرده است که قبلاً سفارش گرفته بوده است. و در همین روزها هم نمایه‌ی مجموعه‌ی مقالاتِ تجربی‌اش را به ناشرش تحویل داده است. و چند کارِ آکادمیکِ دیگر.

نمی‌توانم قوّتِ اعصابِ کسی را تحسین نکنم که می‌تواند با برنامه‌ریزیِ قبلی خودکشی کند. داستان واقعی است: پرسی ویلیامز بریجمن را فیلسوفان بابتِ عملیات‌گرایی‌اش می‌شناسند، فیزیک‌دانان بابتِ جایزه‌ی نوبلِ ِ ۱۹۴۶اش. سرطانِ گسترش‌یافته‌ای داشت، با دردی که آرام نمی‌شد. بخشی از یادداشتِ خودکشی‌اش مشهور است: "برای جامعه خوب نیست که شخص را مجبور کند که خودش این کار را بکند. این احتمالاً آخرین روزی است که خواهم توانست خودم انجام‌اش دهم."


۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

بی صدا



و شاید عذاب آمده است و نمی‌فهمیم؟

۱۳۸۰.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

آرش، امروز



چقدر ملایمتِ لهجه‌‌اش را، و ملایمتِ خودش را، دوست‌ داشتم وقتی در مردادِ هفتاد‌ونه می‌خوانـْد:

. شد زمین: مست
. آسمان: مست
. بل-بلا-نِ
. نغمه‌خوان:
مست...

آرام بود. دوست‌اش داشتم.

روزی آمده بود تهران به دنبالِ پروانه‌ی طبابت. من هم رفته بودم از حسن آقا شیر بگیرم. با فاصله‌ی کمی واردِ خانه شماره‌ی چهار شدیم. هر کدام گفتیم به چه کاری رفته بودیم. نمی‌دانم کدام‌مان گفت "تفاوت‌ها را ببین: یکی رفته شیر گرفته، یکی پروانه."

یاسی به یادم می‌آورَد که چهار سال پیش خبرِ مرگِ مادرجان‌ام را این‌طور گفته‌ام که "قصه تمام شد." شرقِ دور چه دور است.


۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

در تفاوتِ مهریه و حقِ طلاق [پی‌نوشتِ مطلبِ قبلی]



ظاهراً بحث در موردِ حقِ طلاق اغلب بحثِ مهریه را به دنبال می‌آورَد—ظاهراً یک تصورِ شایع این است که بینِ اینها باید تعادلی باشد، و شاید این تعادل قرار باشد کمک کند به خوشبختیِ طرفین (یا به ثباتِ ازدواج). بحث پیچیده است و من سوادم کم است؛ فقط می‌خواهم چند نکته بگویم.

حواس‌ام هست که این‌طور نیست که همه‌ی شهروندان همه‌ی تعهدات‌شان را جدی بگیرند، یا حتی موقعِ تعهد دادن دقیقاً به موضوعِ تعهد فکر کرده باشند. به این هم حواس‌ام هست که در روابطِ پیچیده‌ی اجتماعی خیلی از تعهدات نقشی بیشتر از موضوع‌شان دارند. با این حال می‌خواهم بگویم که یک ویژگیِ مهریه این است که بر عهده‌ی مرد است که عندالمطالبه به زن بپردازدش. (و گویا اصلاً سنـّتِ بزرگانِ تشیع این بوده است که بعد از عقد فوراً مهریه را به همسرشان می‌پرداخته‌اند.) بنابراین اگر به صورتِ جریان نگاه کنیم مهریه لزوماً به نحوه‌ی ادامه‌ی زندگیِ مشترک یا ختمِ زندگیِ مشترک ربطی ندارد.

اینکه در زمانِ ما و در طبقه‌ی متوسطِ شهری خانمی مهریه‌ی سنگینی تعیین کند (یا به چنان مهریه‌ای که والدین‌اش تعیین کرده‌اند رضایت بدهد) به نظرِ من نشانه‌ی بی‌کلاسی است—مضافاً اینکه مبلغِ خیلی از مهریه‌ها هم غیرواقع‌بینانه است، و برای من جالب نیست که کسی (در اینجا: مردی) خودش را متعهد کند به کاری که آشکارا خارج از توان‌اش است.

اما بحثِ من عمدتاً بحثِ حقوقِ انسانی است. (دوباره: به نظرِ من بحثِ عدالت و حقوق هم‌بستگیِ ذاتی‌ای با بحثِ قانون ندارد.) از این منظر، فرقِ مهمی هست بینِ مهریه و حقِ طلاق: اینکه زن و مرد به یک اندازه حقِ تمام کردنِ ازدواج را نداشته باشند ناعادلانه است. (اگر حقِ زنان بیشتر از مردان بود باز هم ناعادلانه می‌بود.) حالا در زمانِ ما این امکان هست که مرد این حقِ طبیعی را به زن برگردانـَد، و نمی‌فهمم که چگونه مردی ممکن است قائل به برابریِ انسان‌ها باشد و به همسرش حقِ طلاق ندهد. موضوعِ مهریه به نظرِ من به‌کلـّی متفاوت است: مهریه یک جور امتیاز است—هدیه‌ای است از مرد به زن؛ جزوِ حقوقِ انسانیِ زن نیست. اگر/وقتی مهریه تعیین شد (مثلاً سیزده سکه)، مهریه می‌شود جزوِ حقوقِ زن، و حقِ زن بر مرد است که مرد سیزده سکه به او بدهد؛ اما خودِ اینکه مردی بپذیرد که سیزده سکه مهریه‌ی همسرش باشد هدیه‌ای از مرد به زن است.

اگر مردی به همسرش حقِ طلاق ندهد در این صورت یکی از حقوقِ انسانیِ زن را از او دریغ کرده است؛ اما اگر برای ازدواجی مهریه‌ای تعیین نشود مستقیماً حقی از کسی ضایع نشده است. به این دلیل است که مهریه متناظرِ‌ حقِ طلاق نیست و نمی‌شود هر دو را با هم حذف کرد. زن می‌تواند بگوید که مهریه نمی‌خواهد، و می‌تواند مهریه را ببخشد، که در این حالتِ اخیر لطفی کرده خواهد بود به مرد. اما اینکه مرد به زن حقِ طلاق بدهد لطفی به زن نیست—دادنِ حقِ زن است.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

شأنِ انسانی و حقِ گرفتنی



حیرت‌زده شدم وقتی ندا گفت که هفته‌ی آینده با امید ازدواج خواهد کرد. یک ماه پیش برایم تعریف کرده بود که از ازدواج صحبت کرده‌اند، و امید به‌جدّ می‌گفته که نه موقعِ عقد و نه هیچ موقعِ دیگری به ندا حقِ طلاق نخواهد داد. امید مصرّ بوده که البته هر وقت ندا بخواهد جدا خواهند شد، اما هرگز حقِ طلاقی در کار نخواهد بود.

به نظرِ من اینکه زن به اندازه‌ی مرد حقِ فسخِ ازدواج را نداشته باشد بر خلافِ عدالت است. (صرفِ اینکه چیزی قانونی باشد، حتی اگر قانونِ مربوط با نظرِ اکثریتِ شهروندان تصویب شده باشد، نشان نمی‌دهد عادلانه هم هست.) غم‌انگیز است که امید این را حتی بعد از تذکرِ ندا نمی‌بیند/نمی‌فهمد. و نمی‌دانم بیشتر برایم عجیب است یا غم‌انگیز که ندا—خانمِ بیست‌وشش‌ساله‌ای که مهندسِ صنایع از دانشگاهِ خوبی در تهران است و شغلِ پردرآمدِ پراعتباری دارد و آزاداندیش است و مذهبی نیست و عاشق هم نشده—رابطه‌اش را با چنین شخصی ادامه می‌دهد. و با او ازدواج هم می‌کند. آیا ازدواج این‌قدر مهم است؟ آیا شوهریابی این‌قدر سخت شده؟

وانگهی، حرفِ امید تقریباً خنده‌دار است: تضمینی نیست که اگر ندا بخواهد جدا بشود امید به قول‌اش پای‌بند باشد. حقِ طلاق دقیقاً برای همین است که این‌طور نشود که زن بخواهد زندگیِ مشترک را تمام کند و مرد نگذارد و مثلاً طلاق را منوط کند به گذشتنِ زن از بعضی حقوق‌اش. (امید را محترم‌تر از آن فرض می‌کنم که بگوید "حقِ طلاق نمی‌دهم چون شاید ندا تصمیمِ غیرعقلانی‌ای بگیرد"—اگر چنین می‌گفت رفتارش ظالمانه و توهین‌آمیز می‌بود.)

برای ندا تعریف نکردم از مردی که از نزدیک می‌شناسم‌ و کمی بعد از ازدواج با همسرش رفت دفتری تا رسماً چیزی امضا کند که همسرش هر زمانی خواست بتواند از ایران خارج بشود. مرد مکرراً از همسرش عذرخواهی می‌کرد، با اینکه هر دو می‌دانستند گناهی ندارد—مرد شدیداً معذب بود از اینکه می‌بایست "اجازه بدهد" تا همسرش بتواند از یکی از حقوقِ انسانی‌اش استفاده کند.


۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

تعفن (اواخرِ همین قرنِ قبل)



قدم‌زنان و بحثِ‌ریاضی‌کنان رسیدند به ساحل. به دوست‌اش گفت "برایت احترام قائل‌ام؛ اما تو نمی‌توانی با من بیایی. نه اینکه بترسم که پلیس بیاید—می‌دانم که نمی‌آید. مسأله این است که قانون می‌گوید این ساحل فقط برای استفاده‌ی سفیدپوستان است."



۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

سیاستِ گام‌به‌گام



دخترک‌‌ام تازه دانشگاهی شده بود و کمی بیشتر به ظاهرش می‌رسید.

گفت که لنزِ سبز خریده است اما خجالت می‌کشد به چشم بگذارد—تغییرِ ناگهانی‌ِ رنگِ چشمان‌اش برایش شدید بود. (فرض کنید مرتکبِ عملِ "زیبایی"ی بینی شده‌اید. در این صورت شاید چند روزی سرِ کار/کلاس نرفته‌اید و چند روزی چسبی بر بینی داشته‌اید و غیرذلک؛ این‌طور نیست که یک‌دفعه دوستان و همکاران‌تان ببینند که شکلِ بینی‌تان تغییر کرده است. قهرمانِ داستانِ ما نگرانِ این بود که دوستان‌اش بی‌مقدمه ببینند که رنگِ چشمان‌اش عوض شده.)

گفتم "کم‌کم برو جلو: هفته‌ی اول فقط یکی‌اش را بگذار."


۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

در لزومِ تغییر



"از این زندگیِ احمقانه خسته شده‌ام..."

"می‌فهمم. وقتِ آن است که زندگیِ احمقانه‌ی جدیدی را شروع کنی."


۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

شماره‌ی ۴ [پلاکِ قدیم]



درِ قهوه‌ایِ نرده‌ایِ آشنا. زنگ. مثلِ قبل‌ها صدایش آمد: "بله؟" لابد لحن و صدای من هم مثلِ قبل‌ها بود وقتی فقط گفتم "سلام".

حسِّ منگِ نوستالژیکی پرسید (بی واژه) که چرا بیشتر به این جای خوبِ قدیمیِ آشنا نمی‌آیم... در که باز شد متذکر شدم (با واژه) که مدتی است دیگر در این شهر زندگی نمی‌کنم.

برای تعطیلات آمده بودم.

۱۳۸۲.



۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

بدسلیقگی



یکی از این خانه‌های نوعیِ بعضی جاهای امریکای شمالی: کوچک، دو-سه‌طبقه، با شیروانی، با حیاطی کوچک. روی بالاترینِ پله‌ی منتهی به خانه گربه‌ای نشسته بود—پاها جمع‌شده، دست‌ها تقریباً عمود بر زمین. سگِ گنده‌ای توی حیاط. نیمه‌شب بود.

از جلوی خانه رد می‌شدم. سگ آمد به طرف‌ام، سروصداکنان. گفتم "ابله! گربه‌ی داف اونجا نشسته، تو به من پارس می‌کنی؟"

۱۳۸۶.



۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

[آگهی]



در آخرین جلسه‌ی درسِ مقدماتیِ فلسفه‌ی اخلاق (دوشنبه سی‌ویکمِ خردادِ هشتادونه) به اخلاقِ فضیلتی خواهیم پرداخت. منبعِ اصلیْ مدخلِ مربوط در دانشنامه‌ی فلسفه‌ی ستنفرد خواهد بود، نه فصلِ دوازدهمِ کتابِ رِیچـِلز. به مقدمه‌ی جدیدِ جاناتان بارنز بر یک ترجمه‌ی انگلیسیِ اخلاقِ نیکوماخوسی‌ی ارسطو هم نگاهی می‌کنیم—این کتاب را اخیراً در فروشگاهِ شهر کتابِ کامرانیه (خیابانِ شهید باهنر، کمی غربِ شهید بازدار) دیده‌ام و قیمت‌اش حدودِ چهارده‌هزار تومان است. در حدِ وقت و توان به مقاله‌ی کلاسیکِ الیزابت انسکام هم می‌پردازیم.


۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

فرمالیسم: ذوقِ نیالوده به ایدئولوژی



نهج‌البلاغه، حکمتِ ۴۴۷:

وَ سُئِلَ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَنْ أَشْعَرُ الشُّعَرَاءِ فَقَالَ إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ يَجْرُوا فِي حَلْبَةٍ تُعْرَفُ الْغَايَةُ عِنْدَ قَصَبَتِهَا فَإِنْ كَانَ وَ لَا بُدَّ فَالْمَلِكُ الضِّلِّيلُ يريد إمرأ القيس

(و از او پرسيدند بهترين شاعران كيست فرمود:) شاعران در ميداني نتاخته‌اند كه آن را نهايتي بود و خط پايانش شناخته شود، و اگر در اين باره داوري كردن بايد پادشاه گمراه را اين لقب شايد (امرء القيس مقصود اوست.)
--

با فرضِ ساختگی نبودنِ داستان، احتمالاً امامِ اولِ شیعه وقتی که نظرش را گفته خلیفه‌ی مسلمین بوده است. ریاست بر مؤمنان باعث نشده که بپرهیزد از اینکه شاعری از عهدِ مشهور به جاهلیت را بهترینِ شاعران بخوانـَد. داستان ساختگی هم اگر باشد چندان مهم نیست: اینکه امرؤالقیس شاعرِ جاهلی است و موضوعاتِ شعرش سازگار نیست با تعالیمِ اسلامی باعث نشده سید رضی داستان را در نهج‌البلاغه نیاورَد.

[ترجمه‌ی سیدجعفر شهیدی را از اینجا نقل کرده‌ام (صفحه شاید با فیرفاکس باز نشود؛ از اینترنت اکسپلورر استفاده کنید). توضیحاتِ پرانتزها کارِ مترجم است، در تناظر با متنِ عربی.]


۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

وقتی پیشرفت می‌کنیم



بانک‌ها را نگاه کنید: خیلی از کارها را انجام می‌دهند بدونِ اینکه لازم باشد اصلاً واردِ ساختمانِ هیچ شعبه‌ای بشویم—پول گرفتن، صورت‌حساب پرداختن، انتقالِ پول. وقتی هم که لازم است با کارمندی صحبت کنم، حالا دیگر نوعاً شماره می‌گیرم و نوبت‌‌ام که می‌شود به باجه‌ی مشخصی می‌روم. این‌طور نیست که لازم باشد تخمین بزنم که مراجعه به کدام باجه کارم را زودتر راه خواهد انداخت و بروم و یکی از چندین نفری بشوم که چسبیده به هم و به طرزِ نه خیلی دوستانه‌ای منتظرند. ده سال پیش هیچ بانک می‌رفتید؟ مشکلات هست؛ اما به نظرم خوب است که گاهی، وقتی انبوهِ مشکلات را فهرست می‌کنیم و می‌گوییم که اصلاً امیدی به اصلاح نیست و باید رفت کانادا یا مالزی، این نشانه‌‌ها را هم ببینیم.

روشن است که قسمتی از پیشرفت‌ها بخشی از روالِ کلـّیِ بهترشدنِ جهانی است (توجه نکردن به این نکته بعضی از مقایسه‌های تلویزیونی-دولتیِ وضعِ فعلی‌مان—مثلاً از نظرِ تعدادِ خطوطِ تلفن—با دورانِ پهلوی را خنده‌دار می‌کند)؛ اما، علت هر چه باشد، دست‌کم بعضی شؤونِ زندگیِ شهری‌مان هست که به‌وضوح بهتر شده است، و به نظر می‌آید که دارد باز هم بهتر می‌شود.

وضعِ رانندگی، دست‌کم در تهران و در بعضی جاده‌های بین‌شهری که من دیده‌ام، نمونه‌ی دیگری است. چند بار در این سه-چهار سالِ اخیر دیده‌اید که دو مسافر بر صندلیِ جلوی تاکسی نشسته باشند؟ و بستنِ کمربند آیا کمابیش عادی نشده است؟ آن مقدار که من از مشاهده‌ی اطراف‌ام (عمدتاً در شمال و مرکزِ تهران) می‌فهمم، وضعِ رانندگی و آمدوشدِ شهری در چند سالِ اخیر بسیار بهتر شده. کاملاً خوشبین هستم که با
مصوبه‌ی جدیدِ‌ مجلس بهتر هم بشود.

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

لطفاً مزاحم نشوید؟



به نظرِ من نوعاً فرستادنِ ئی‌میلِ دسته‌جمعی کارِ بی‌ادبانه‌ای است. بله، یک وقت هست که مثلاً شماره‌ی تلفن‌ام عوض شده و شاید فرصت نشود یا اصلاً حتی لازم نباشد به هر کس جداگانه بگویم؛ در این صورت نامه‌ای دسته‌جمعی می‌فرستم و همین را می‌گویم (و شماره‌ی جدید را هم می‌نویسم!). اما اینکه ئی‌میلی برسد که درش فقط نوشته "دوست عزیز، فرا رسیدن نوروز باستانی را به شما و خانواده گرامیتان تبریک میگویم" به نظرِ من چیزِ نازیبایی است، و شاید ناقضِ احترام به گیرندگانِ نامه—به نظرم، در غیر از مواردِ خالص و فوریِ اطلاع‌رسانی، اقتضای احترام به گیرنده این است که نامه مشخصاً خطاب به او باشد.

بی‌ادبی/بی‌کلاسی به کنار؛ گاهی فرستادنِ نامه‌ی دسته‌جمعی اصلاً بد است: مکرراً دیده‌ایم که کسی چیزی را که با ئی‌میل برایش فرستاده‌اند (نوعاً چیزی از این دست که زندگی چه زیبا است یا دکتر فلانی گفته است که سرطان را با دعا/سبزیجات قطعاً می‌شود درمان کرد) برای افرادِ زیادی حواله می‌کند، و نشانیِ گیرندگان را هم نمی‌پوشانـَد. [به زبانِ روزمره: ئی‌میل را فوروارد می‌کند، و اسمِ گیرندگان را هم بی‌سی‌سی نمی‌کند.] نتیجه اینکه بقیه‌ی گیرندگان نه‌فقط می‌فهمند که فرستنده با من آشنا است، که نشانیِ مرا هم می‌بینند. این به نظرم نقضِ حقوقِ من است. ملاحظه کنید: دوستِ‌ مشترکی به من تلفن می‌کند و می‌گوید که شماره‌ی جدیدِ دوست‌دخترم را ندارد، و می‌پرسد؛ می‌گویم که صبر کن ببینم اجازه دارم بگویم یا نه. دادنِ اطلاعاتِ شخصیِ شیوا به شهره لازمه‌اش این است که شیوا اجازه داده باشد (حتی اگر اینها با هم دوست باشند)؛ حالا می‌بینیم که آقای محترمی که هیجان‌زده شده از دیدنِ فلان عکسِ واقعی یا ساختگی، نشانیِ کثیری از آشنایان‌اش را به اطلاعِ کثیری از آشنایان‌اش می‌رسانـَد. زحمتِ دور ریختنِ هرزنامه‌ها هم که روشن است.

به نظرم همه محتاجِ این هستیم که گاهی حتی در موردِ کارهای عادی‌‌مان هم تأمل کنیم.

پی‌نوشت [عمدتاً به نقل از Euphoria]. مثلِ خیلی از داوری‌های (حتی صحیحِ) دیگر، موضوعِ این‌یکی هم استثناهایی دارد. و می‌خواهم بگویم که گاهی، وقتی گیرندگان را با وسواس و دقت انتخاب کرده‌ایم، حتی نشان دادنِ نشانی‌ها هم می‌تواند بد نباشد: گاهی خردمندی است؛ انتشارِ دوستی و محبت است.

فرزانه شماره‌اش در اروپا عوض شده بود. ئی‌میلی فرستاد—و گیرندگان نشانی‌های همدیگر را می‌دیدند—به مادرش (که نشانی‌اش را قبلاً نداشتم) و پدرش و الناز و من.

سلام.

این تلفن دفتر کار من است که از موبایل و تلفن خانه ارزان‌تر است. [...]

این اتاق را با دو نفر دیگر شریکم. البته آنها معمولاً فقط پنجشنبه‌ها پیدایشان می‌شود. می‌توانید برای کارهای کوتاه و ضروری به اینجا تلفن کنید اگر که من در اتاقم باشم. اگر بخواهیم که سر فرصت حرف بزنیم حتماً باید اول جور دیگری (مثلاً با موبایل یا ئی‌میل) هماهنگ کنیم که هم من آنجا باشم و هم کس دیگری نباشد که بتوانیم راحت صحبت کنیم.

برای محکم‌کاری اینها تلفن‌های دیگرم است: [...]

و نامه چطور تمام شده بود؟

دوستتان دارم،

فرزانه.




۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

[آگهی]



موضوعِ جلسه‌ی بعدیِ درسِ مقدماتیِ فلسفه‌ی اخلاق (دوشنبه سومِ خردادِ هشتادونه) اخلاقِ کانتی است. کمتر از قبل به کتابِ رِیچـِلز متکی خواهیم بود. منبعِ اصلیْ فصلِ هفتمِ کتابِ مقدماتیِ فرِد فِلدمن است. از مقدمه‌ی کریستین کـُرسگارد بر یک ترجمه‌ی انگلیسیِ نسبتاً جدیدِ بنیادِ مابعدالطبیعه‌ی اخلاق هم استفاده خواهیم کرد. (حمید عنایت و علی قیصری کتابِ کانت را به فارسی برگردانده‌اند: انتشارات خوارزمی، ۱٣۶۹.)

پی‌نوشت. چنان که ریچلز برایمان در فصلِ نهم توضیح می‌دهد، در همان قرنِ هجدهم هم به این نظرِ‌ کانت که دروغ‌گویی مطلقاً بد است اعتراض کرده‌اند. به نظرِ من گزارشِ ریچلز حقِ مطلب را ادا نکرده است؛ پیشنهاد می‌کنم جوابِ کانت را بخوانید.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

"علیکم بدین العجائز"



آقای آرایشگر به من گفت "ببین، شما یک لحظه علم و فیزیک و این چیزها را کنار بگذار. در حیرت نمی‌مانی که ماهِ به این بزرگی چطور در آسمان است و سقوط نمی‌کند؟"

درباره‌ی جمله‌ی مشهورِ عنوان (که گویا در کتبِ معتبرِ حدیث نیامده) نگاه کنید به توضیحاتِ شارح در جلدِ پنجمِ اصول فلسفه و روش رئالیسم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

قانون، اخلاق، تعهد—یا: (باز هم) خودنمایی، تنزه‌طلبی، قضاوت؟



با دوستی صحبت از این بود که چرا هرگز برای مهاجرت به کانادا اقدام نکردم. نه آیا شهروندِ کانادا شدن این فایده‌ی آشکار را دارد که، به واسطه‌ی داشتنِ گذرنامه‌ی کانادایی، برای ورود به خیلی از کشورها ویزا لازم نمی‌داشتم؟

جواب‌ام این بود که برای اینکه شهروندِ کانادا بشوم (که برای گذرنامه‌ی کانادایی گرفتن لازم است) باید در مراسمی رسمی سوگند بخورم—یا به‌تأکید اظهار کنم—که به ملکه الیزابتِ دوم و جانشینان‌اش وفادار خواهم بود. تصورِ وفاداری به الیزابت و احتمالاً چارلز و ویلیام برای من چیزِ خیلی جالبی نیست (و راست‌‌اش خیلی هم متوجه نمی‌شوم که "وفاداری"ی من به ایشان یعنی چه). اما ادامه‌ی سوگندنامه بدتر است: اینکه قوانینِ کانادا را رعایت می‌کنم. الآن به این کاری ندارم که اگر روزی منافعِ ایران و کانادا متعارض می‌شدند چه می‌بایست بکنم اگر کانادایی شده بودم—اصلاً بیایید فرض کنیم که من هیچ علاقه‌ای به ایران ندارم. دغدغه‌ای که برای دوست‌ام توضیح دادم این بود که چه کنم اگر یکی از قانون‌های کانادا را غیراخلاقی یا غیرعقلانی یافتم؟ چه کنم با تعهدم به رعایتِ آن قانون؟ شهودم می‌گوید که نباید کاری کنم که یک نتیجه‌ی ممکن‌اش این است که یا باید عهدی را بشکنم یا کارِ غیراخلاقی‌ای انجام بدهم.

"ولی تو شهروندِ جمهوریِ اسلامی هم هستی، و بعضی قوانینِ ایران را رعایت نمی‌کنی. در موردِ کانادا هم همین کار را بکن."

"به نظرِ من نقضِ قانون به خودیِ خود کارِ‌غیراخلاقی‌ای نیست، از جمله به این دلیل که علی‌الاصول قانونی می‌تواند غیراخلاقی باشد. اگر قانونی به نظرم خلافِ عقل یا اخلاق بود رعایت‌اش نمی‌کنم (مخصوصاً اگر بتوانم هزینه‌اش را بپردازم). اما اگر در آن مراسمِ سوگندخوری شرکت کنم و بعد در کانادا قانون‌شکنی کنم قول‌ام را زیرِ پا گذاشته‌ام—در حالی که یادم نمی‌آید جایی تعهد داده باشم که قوانینِ ایران را نقض نکنم. من از اول ایرانی بوده‌ام؛ این‌طور نبوده که ایرانی بشوم و برای ایرانی شدن خودم را متعهد کرده باشم به تبعیت از قوانین."


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

علیّت/خرافه



خیلی دوست‌اش داشتم و زیبا شده بود. نه اینکه چون دوست‌اش داشتم زیبا به نظرم می‌آمد؛ نه: دوست‌اش داشتم و زیبا شده بود. حتی دوست دارم بگویم که اینکه دوست‌اش داشتم زیبایش کرده بود.

۱۳۷۶.


شاید بدونِ ربط به موضوع یا خارج از سیاقِ بحثِ ویتگنشتاین در رساله: "خرافه باور به ارتباطِ علــّی است" (5.1361).

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

در پیشنهاد دادن شتاب نکنید



مثلِ ابرها است. از دور (و از پایین) که نگاه‌شان می‌کنی عمیق و چگال و محکم‌اند. تویشان که می‌روی می‌بینی چه کم‌مایه و رقیق‌اند.

١۳٨۴.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

[آگهی]



در جلسه‌ی بعدیِ درسِ مقدماتیِ فلسفه‌ی اخلاق (دوشنبه بیستمِ اردیبهشتِ هشتادونه) به فصلِ ششم که درباره‌ی ایده‌ی قراردادِ اجتماعی است نمی‌پردازیم. موضوعِ بحثْ فصل‌های هفتم و هشتم است: فایده‌گرایی. متنِ بسیار مهمی در این حیطه البته فایده‌گراییی میل است، که کوتاه و خوش‌خوان است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

شبِ سوررئالیست: سردردِ معشوق



نورِ زیادِ اتاق اذیت‌ام می‌کرد. پرده را کنار زدم تا کمی تاریکی بیاید تو.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بعضی شباهت‌ها با بعضی اشخاصِ واقعی عمدی است



ناراحت‌کننده است وقتی کسی را می‌بینم که—با معیارهای من—گوش‌اش گویی کاملاً بر استدلال بسته است. (ناراحت‌کننده‌تر این خواهد بود که احساس کنم بسته شده است: قبلاً می‌شنیده است و تحلیل می‌کرده است و استدلال می‌آورده و گاهی متقاعد می‌شده؛ حالا جورِ دیگری است و نفرت هم می‌تراود از نوشته‌اش.) خطابه می‌خوانـَد، و مستقیم خطاب می‌کند به برادرِ من و می‌گوید خودِ تو—بله: با تو هستم—دست‌کم یک بار به خانمی متلک گفته‌ای. جوابِ مخاطبْ این است که اگرچه با کلیاتِ صحبت هم‌دل است، و چه بسا خودش هم ناآگاهانه بخشی از جریانِ مردسالاری بوده باشد که زنان را این‌همه آزرده است و حقوق‌شان را نقض کرده، اما مایل است بگوید که ارتکابِ دست‌کم این یک کارِ زشت جزوِ رذایل‌اش نیست: "من تاحالا که سی‌وچندساله شده‌ام هرگز متلک نگفته‌ام."

"ببخشید: منظورم دقیقاً این نبود که خودِ شما هم متلک گفته‌اید و آزادیِ کسی را محدود کرده‌اید. اغراقِ بلاغی‌ام کمی شدید بود. می‌خواستم بگویم خیلی از زنان آزار دیده‌اند در این جامعه. حرفِ شما را هم قبول دارم—و با درسِ آماری که در دبیرستان خوانده‌ام هم می‌شود دید که درست می‌گویید—که کسرِ کوچکی از مردان اگر چنان باشند که به شما اتهام زدم که هستید، آن وقت بخشِ عظیمی از زنان دچار مشکلاتی می‌شوند که بخشی‌اش را گفتم. عصبانی بودم و تعمیم‌ام نابجا بود. اما حالا بیایید در اصلِ مسأله بحث کنیم: نقضِ فراگیرِ حقوقِ زنان، در عرف و قانون..."

ذائقه‌ی من می‌گوید که حیف است که به‌جای جوابی از این دست، لحن‌اش را خشن‌تر می‌کند و غلظتِ ادعایش را بیشتر می‌کند و خودِ اعتراض به این تعمیم را نشانه‌ی صدقِ ادعا می‌انگارد و اصلاً یک دلیلِ وجودیِ حرفِ اولیه‌اش را آشکار کردنِ همین اعتراض‌ها اعلام می‌کند. ناراحت‌کننده است که می‌بینم لحن و نحوه‌ی استدلالِ کسی که مظلوم است و برای گرفتنِ حقی می‌جنگد مثلِ لحنِ خودِ آقای ظالمِ پوپولیست است—"حقوقِ بشر" و "زنان" را جایگزین کنید با "اسلام/انقلاب" و "مردم"، و نامِ نویسنده را حدس بزنید.‌



استفاده‌ی غیربهینه از امکانات



امروز عصر تیم‌اش بازی می‌کند. پیش‌بینیِ نتیجه؟ "إن شاء الله به یاریِ خدا بچه‌های ما 1-2 بازی رو می‌برند."

آقای سرمربی قبلاً به ما اطلاع داده است که روابطِ ویژه‌ای با خدا دارد. اما نفهمیدم که اگر قرار است کمک بگیریم، چرا درخواست کنیم که گل بخوریم؟ چرا مثلاً نگوییم 0-1 یا 0-2؟


۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

درست می‌گوید، چون ما نمی‌توانیم به زیباییِ او بنویسیم؟



بعد از اینکه تحریرِ آن-موقع-به-نظرم-نهاییِ مقاله‌ام تمام شد دیدم که بسیار زیبا شده است. دوست ندارم زیباییی نوشته‌ام باشد که خواننده را به کیش‌ام بگروانـَد. دوباره نوشتم‌اش، این بار نازیبا—همان استدلال‌ها، با مبالغی "می‌باشد" و "در رابطه با" و فعلِ مجهول، و از این قبیل. هم‌چنان سخت بود تسلیمِ وسوسه‌ی مغلق‌نویسی نشدن. یک وقتی هم باید تکلیف‌ام را با کیتس معلوم کنم. آیا مینا گزارش‌اش صادقانه بوده؟

[از یادداشت‌های شخصیِ فیلسوف که دوست‌اش، طبقِ ‌وصیتِ فیلسوف، سوزاند و هرگز منتشر نکرد.]



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

فرصت‌طلبی و پی‌گیریِ خودنما‌ی تا-حدی-اصول‌گرا



رادیو [...] به مناسبتی می‌خواست با من مصاحبه کند. خانمِ جذابی که قبلاً در ایران دیده بودم از طرفِ رادیو ئی‌میلِ مؤدبانه‌ی رسمی‌‌ای فرستاد. توضیح دادم که در موردِ نحوه‌ی تأمینِ بودجه‌ی آن رادیو شبهاتی هست و لذا نمی‌توانم در برنامه‌هایش شرکت کنم. ادامه دادم که "البته گفت‌وگو با شخصِ ‌شما—نه در مقامِ یکی از مسؤولانِ رادیو—برای من دلپذیر است. یکی از موضوعاتِ صحبت می‌تواند این باشد که سعی کنید بدبینیِ مرا در موردِ رسانه‌تان از بین ببرید." و شماره دادم.

طبیعتاً (؟) جوابی نیامد.

دو سال بعد به پیشنهادِ‌ پرستو ئی‌میلی فرستادم: "سلام. خواستم بگویم که شماره‌ام عوض شده." و شماره‌ی جدیدم را نوشتم.


۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

روزگارِ خوشِ گذشته



زیاد این قالبِ "زمانِ شاه..." را مسخره می‌کنیم. اما ظاهراً—جای هملت سبز—واقعیت فراتر می‌رود از خیال-/طنزپردازیِ ما. امروز آقای راننده‌ی تاکسی پرسید که امروز آیا بیست‌ونهم است یا سی‌ام.

"سی‌ام."

"آقا، چقدر زود می‌گذرد. بس که برای مردم گرفتاری درست کرده‌ا‌‌ند. باور کنید زمانِ شاه یک‌ هفته قدرِ یک ماه طول می‌کشید."


۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

انصافِ فرمالیستی



به نظرِ من هم حرف‌های آقای اوباما متضمنِ تهدیدی هسته‌ای علیهِ ایران است. تحریم‌ها را هم احتمالاً به‌زودی شدیدتر می‌کنند. در این اوضاع و احوال، لذت می‌برم از اینکه جمهوریِ اسلامی کنفرانسی بر پا می‌کند با این شعارِ خوب: انرژیِ هسته‌ای برای همه، سلاحِ هسته‌ای برای هیچ کس.

دغدغه‌های ادعاییِ دنیای غرب را نمی‌توانم جدی بگیرم: آیا جداً نگران‌اند که ایران به اسرائیل حمله کند؟ آیا جداً می‌ترسند امریکا و اسرائیل نتوانند از اسرائیل دفاع کنند؟ آیا معتقدند که حکامِ ایران دیوانه‌اند؟ (دغدغه‌های حقوقِ بشریِ غرب را هم نمی‌توانم جدی بگیرم. دور باد از من که بگویم وضعِ حقوقِ بشر در ایران خوب است؛ اما باور نمی‌کنم که موضوعِ حقوقِ بشر به خودیِ خود و مستقل از کارکردهای سیاسی‌اش برای امریکا مهم باشد: بشرهای ساکنِ مصر و عربستان وضعِ حقوق‌شان عالی است؟ قیاس کنید با دغدغه‌های ادعاییِ ایران در موردِ وضعِ مسلمانان: آیا اویغورهای چین و چچنی‌های روسیه کمتر از اهالیِ سرزمین‌های اشغالی مسلمان‌اند؟)

آن‌طور که منِ آماتور می‌فهمم، ایران و امریکا می‌خواهند حیطه‌ی قدرت‌شان را بزرگ‌تر کنند، و دعوایشان شده. سال‌ها است که دعوایشان شده. حالا که امریکا کنفرانسِ امنیتِ هسته‌ای برگذار می‌کند و می‌گوید که سیاست‌اش چنین و چنان است، چرا ایران ضدحمله نزند و نگوید که اصلاً سلاحِ اتمی به‌کلـّی بد است؟ ما به اندازه‌ی امریکا شیک و قوی نیستیم و آقای احمدی‌نژاد هم احتمالاً محبوبیتِ جهانی‌اش کمتر از آقای اوباما است؛ اما از دیدنِ این خوش‌ام می‌آید که ما هم سعی می‌کنیم به قدرِ توان‌‌مان کاری کنیم.

می‌شود از کسی خوش‌مان نیاید یا گمان کنیم حق ندارد واردِ بازیِ خاصی شود یا مطمئن باشیم نهایتاً بازنده است، اما از یک حرکت‌اش لذت ببریم؛ نه؟

--

پی‌نوشت (پایانِ فروردین). مقاله‌ی ایندیپندنت در موردِ ‌کنفرانسِ تهران را ببینید.



۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

مانعةالجمع



از ما دو نفر، نه آنی که طرفدارِ انحصار بود سلیقه‌اش را پنهان می‌کرد و شرمنده‌ی ذائقه‌اش بود، نه آنی که تکثرگرا بود خودش را به چرکِ دروغ آلوده بود تا چیزی به چنگ آورَد. گفتیم و شنیدیم و به توافق نرسیدیم، با اینکه سخت مایل بودیم.

"پس اتفاقی نمی‌افتد مگر اینکه یکی از ما نظرش را عوض کند—یا من نخواهم که فقط من، یا تو بگویی که فقط تو."

"آره. و امیدوارم این‌طور نشود که نظرِ هر دوی ما عوض شود!"

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

معرفت‌شناسانه



یک دسته اسکناسِ پانصدتومانی. می‌گذاردش روی دستگاهِ شمارنده. دستگاه: 97. باری دیگر (با بی‌حوصلگی)؛ این بار: 98. بارِ سوم: 100. نوارِ کاغذی‌ای دورِ دسته می‌بندد و روی‌اش مهر می‌زند و بسته را تحویل‌ام می‌دهد. حالا نوبتِ دسته‌ی بعدی است.

کارِ اصلیِ این دستگاه چیست؟ خیالِ کارمندِ مسؤولیت‌شناس را راحت کند (حالا راحت کرده است؟)، یا واقعاً تعدادِ اسکناس‌ها را بگوید؟ و ضابطه‌مان برای اعتماد کردن چیست؟


۱٣۸١.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

در بابِ گزینش: سهمِ من در بهتر کردنِ اوضاع



امروز در پژوهشکده‌ فرمی به من دادند. فرم را یک مقامِ مهمِ اداریِ پژوهشگاه فرستاده است، و نوشته است که پر کردن‌اش برای بالا رفتنِ مرتبه‌ی محققان لازم است. در نامه‌ی ضمیمه‌ی فرم آمده است که "برای استخدام پیمانی اعضای هیات علمی می بایست صلاحیت عمومی ایشان تایید شده باشد". در فرم سؤال شده است در موردِ مذهبِ من، و در موردِ سوابقِ گزینشی‌ام در آزمون‌های تحصیلی و استخدامی. بعد هم خواسته‌اند که "گزارش مختصری از دوران زندگی خود با تکیه بر فعالیتهای فرهنگی، اجتماعی، عقیدتی و سیاسی" بنویسم.

گفتم—و گفتم که رسماً هم می‌نویسم اگر لازم باشد—که من چنین فرمی را پر نمی‌کنم. این به نظرِ من نمونه‌‌ای از تفتیشِ عقاید است. آماده‌ام که دیگر اینجا کار نکنم، اگر که ادامه‌ی کارم متوقف باشد بر تن دادن به این چیزها.

حالا غیر از اینکه زیبایی‌شناسی‌ام می‌گوید که عزتِ نفس مهم‌تر از شغل است (و خیلی از ما هم می‌توانیم شغل ِ دیگری پیدا کنیم: تدریس خصوصی و ترجمه و غیرذلک، که البته درآمدشان به اندازه‌ی استادی یا کار در تلویزیون نیست، ولی از گرسنگی هم نمی‌گذارد بمیریم)، تجربه‌ی شخصیِ من می‌گوید که گاهی شرکت‌ نکردن در فرآیندِ گزینش منجر به از دست دادنِ ‌شغل نمی‌شود. حدودِ ده سال پیش در دبیرستانِ علامه حلی (سازمان ملی پرورشِ استعدادهای درخشان) فرمِ مشابهی به من دادند، و پر نکردم و گفتم که نمی‌آیم اگر نخواهندم. خواستند و دو سال ماندم، و کسی هم کاری با من نکرد. نمونه‌ی دیگری هم از تابستانِ پارسال دارم که یادداشتی در موردش نوشتم، و اینجا عیناً نقل می‌کنم.

***

ظاهراً در هر جای جمهوری اسلامی ایران که کار کنیم هر از چندی فرمی به ما می‌دهند که پر کنیم، و گاهی شاید متوجه معنای جواب دادن به بعضی سؤال‌ها نباشیم. دیروز (شنبه، پایانِ مردادِ هشتادوهشت) از حراستِ پژوهشگاه یک "فرم مشخصات عمومی اعضای هیات علمی و محققین" برای محققان و کارمندانِ‌ پژوهشکده‌ی فلسفه‌ی تحلیلی فرستاده‌اند. بقیه‌ی پژوهشکده‌ها هم بی‌نصیب نمانده‌اند. با سابقه‌ای که از بی‌آزار بودنِ حراستِ پژوهشگاه در یک سالِ اخیر در ذهن‌ام بود شروع کردم به خواندنِ فرم با این قصد که—با کمی غرولند—تسلیمِ نظامِ اداری بشوم، تا اینکه رسیدم به جایی که در موردِ سفرهای خارج از کشور می‌پرسد.


به حراستِ پژوهشگاه چه ربطی دارد که بیرون از پژوهشگاه من چه می‌کنم و به چه کشورهایی می‌روم؟ چرا باید به حراست توضیح دهم که با چه زبان‌های خارجی‌ای آشنایی دارم؟

به نظرم مهم نیست که این‌جور سؤال‌ها چقدر در این کشور سابقه دارد و حراستِ پژوهشگاهِ ما چقدر از بقیه‌ی شعبه‌های این نهادِ محترم بهتر یا بدتر است؛ چیزی که مهم است (و شاید چیزهای شنیعی که در این هفتاد روز دیده‌ایم حساسیت‌مان را زیادتر کرده باشد) این است که جواب دادن به این سؤال‌ها کمکی است به پلیسی‌تر کردنِ فضا، و کمک به نقضِ نظام‌مندِ‌ حقوقِ مردم. اینکه در بالای فرم نوشته‌اند که "اطلاعات این فرم بصورت محرمانه در حراست نگهداری می‌شود" اوضاع را بهتر نمی‌کند: غیر از بدیِ خودِ نگهداری شدنِ اطلاعات در حراست، صرفِ پرسیدنِ بعضی سؤال‌ها نقضِ حریمِ خصوصیِ من است. اگر با این حرفِ‌ من موافق نیستید به این فکر کنید که این سؤال‌ها—گیریم با قیدِ نگهداریِ محرمانه‌ی جواب‌هایشان در حراست—تا کجا می‌تواند ادامه پیدا کند: آیا به سایت‌های فیلترشده (نظیرِ‌ بی‌بی‌سی یا بعضی مداخلِ ویکیپدیا) نگاه می‌کنید؟ آیا در خانه آنتنِ ماهواره دارید؟ آیا روزه می‌گیرید؟ آیا با همسرتان درباره‌ی براندازیِ نرم صحبت کرده‌اید؟ به چه کسی رأی داده‌اید؟ کجای این دنباله از پرسش‌ها توقف می‌کنید و می‌گویید که دیگر بس است؟ کِی صرفِ جواب دادن به این سؤال‌ها را ناقضِ احترام و شرافت‌تان می‌دانید؟

ساده‌اندیشی است که گمان کنیم حراست با نهادهای امنیتی-اطلاعاتیِ نظام بی‌ارتباط است یا مثلاً نمی‌تواند در موردِ سوابقِ تحصیلیِ من و نوعِ قراردادم از بخش‌های اداریِ پژوهشگاه استعلام کند. حراست اینها را از خودِ من می‌پرسد، و—مثلِ برگه‌های بازجویی—از من می‌خواهد که پایینِ ورقه را امضا کنم، تا به من بگوید: مبادا دست از پا خطا کنی؛ کسی دارد تو را نگاه می‌کند...

مستقل از هر پیامدی که پر نکردنِ فرم برای موقعیتِ من در پژوهشگاه داشته باشد، من این فرم را پر نمی‌کنم.


کاوه لاجوردی
محققِِ پسا دکتری، پژوهشکده‌ی فلسفه‌ی تحلیلی.




۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

هزلِ تبیینی



راننده‌ی ماشینی که بدونِ‌ راهنما زدن پیچید جلوی ما دافی بود با کودکی در کنارش. گفتم "معلومه که اصولاً مواظب نیست؛ ببین: بچه‌دار هم شده".

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

عاشقانه: پنجِ عصرِ صبحگاهی



بخشِ مهمی‌اش وقتی اتفاق افتاد که تلویزیونِ جمهوری اسلامی داشت نیمه‌ی دومِ بازیِ رفتِ‌ آرسنال و بارسلونا را نشان می‌داد. هنوز یک هفته نگذشته است، و انگار سالی است. یا انگار اصلاً قبل از زمان بوده است. شاید ذهن‌ْ راحت و دقیق اِسنادِ زمان نمی‌کند به وقایعی که عمیقاً بر ذهن مؤثر بوده. نمی‌دانم. به هر حال، بخشِ دیگری—و نه‌کمتر مهم—این بود که فردا صبح از نزدیک نگاه‌ام می‌کرد. به‌نرمی گفت "دیشب ریش نداشتی؛ الآن ته‌ریش داری...".

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

مباح، بلکه ممدوح



بحثِ جدیِ این دو جوانِ پرهوشِ بسیارخوان را گوش می‌کردم. س اشکال می‌کرد و م جواب می‌داد. س یک جا گفت "نه دیگه: شما دارید فرار می‌کنید".

گفتم "فرار کردن که بد نیست؛ جـِر زدن است که بد است".


۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

[آگهی]



جلسه‌ی بعدیِ درسِ مقدماتیِ فلسفه‌ی اخلاق دوشنبه بیست‌وسومِ فروردین خواهد بود—موضوع: رابطه‌ی اخلاق و دین. خوب (اما نه لازم) است شرکت‌کنندگان رساله‌ی اوتیفرون-ِ افلاطون را خوانده باشند. ترجمه‌‌های متعدد از این رساله به انگلیسی هست؛ از جمله ترجمه‌ی وودز و پک، و ترجمه‌ی کلاسیکِ جوئت. دست‌کم یک ترجمه‌ی فارسی هم هست: کارِ محمدحسنِ لطفی، در مجموعه‌ی آثارِ افلاطون، انتشاراتِ خوارزمی.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

شاید تناقضِ محقــَق



در بهمنِ ۱٣٣۰ گروهِ فدائیانِ اسلام سیدحسین فاطمی وزیرِ امورِ خارجه‌ی دولتِ مصدق را ترور کرد. (محمد عبدخدایی به فاطمی شلیک کرد. فاطمی زنده ماند و کارش را ادامه داد. پیش از اعدام‌اش در مهرِ ۱۳۳۳، فاطمی باز هم ترور شد: این بار به دستِ شعبان جعفری.) لابد فدائیانِ اسلام فاطمی را شایسته‌ی کشتن می‌دانستند.

در تهران خیابانِ بزرگی به نامِ فدائیان اسلام هست و خیابانِ بزرگی به نامِ دکتر حسین فاطمی.


۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

فعلِ مجهول: این‌یکی به خیر گذشت؟



حرفِ تکراری‌ِ غیربدیع‌ام را گفتم که در متن‌های کلاسیکِ ما فعلِ مجهول خیلی کم است. تا کمّیتِ این کمی روشن‌تر شود، محسن زمانی بیتی از حافظ آورد: دوستان در پرده می‌گویم سخن / گفته خواهد شد به دستان نیز هم.

تسلیم شدم: تعداد از آنی که گمان می‌کردم دست‌کم یکی بیشتر است.

بعد جوابی به نظرم رسید. فعلِ‌ مصراعِ دوم "گفته خواهد شد" نیست؛ "خواهد شد" است. مصراعِ دوم دارد می‌گوید که گفته—اعنی: قولِ من، آن چیزی که در خفا به دوستان می‌گویم—معروف خواهد شد. با نقطه‌گذاریِ بد برای تأکید: گفته، خواهد شد [= خواهد رفت] به دستان نیز هم. یعنی آنچه من در پرده به شما می‌گویم سر از داستان‌ها در خواهد آورد.


۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

برائتِ نامنصفانه از اهلِ بَرّ



"از خطابه‌تان لذت بردم؛ ممنون. بنده البته با این جور تشبیهات و استعارات آشنا هستم، و مولوی و حافظ هم کمی خوانده‌ام. لطفاً اگر برهان هم دارید بفرمایید تا در خدمت باشیم."

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

[آگهی]



جلسه‌ی بعدیِ درسِ مقدماتیِ فلسفه‌ی اخلاق: دوشنبه نهمِ فروردین، ساعتِ چهار.

اَمـَلِ کثیر



من و پنج دستیارِ دیگرش هفته‌ای یک بار با او جلسه داریم—پنجشنبه‌ها یازدهِ صبح در دفترِ او در دانشکده. امروز حوالیِ هشت‌ونیم به همه‌ی ما ئی‌میل زد. بعد از معذرت‌خواهی بابتِ اینکه زودتر خبر نداده بوده است، نوشته بود که برای این هفته کارِ خاصی نداریم و لازم نیست برویم پیش‌اش. ادامه داده بود که، با این حال، او در دفترش خواهد بود چرا که شاید بعضی از ما قبل از اینکه ئی‌میل‌اش را ببینیم حرکت کرده باشیم. من ئی‌میل را خواندم و رفتم، به این امید که بقیه هم خوانده باشند، و نیایند، و من مدتی با این خانمِ بسیار زیبا تنها باشم.

در زدم. "بفرمایید". رفتم و نشستم. مدتی حرف زدیم. اتفاقی نیفتاد.

خداحافظی کردم. به در که رسیدم پرسیدم "می‌خواهید در را ببندم؟" گفت که نه.

و من در این فکر بودم که کاش، اولاً، وقتِ ورود این را پرسیده بودم و کاش، ثانیاً، در جوابِ سؤالِ لدی‌الورودِ من گفته بود "بله، حتماً".

۱۳٨۶.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

دامنه‌ی عاشقانگی



سه سال گذشته است، کما بیش، از آن چند ساعت: از سه‌ی صبحِ یک روزِ دهه‌ی سومِ آذر تا دو-سه ساعت بعد از ظهرِ فردایش. و من یک سال است که هر روز ساعتی، یا نیم‌ساعتی، درباره‌ی آن دوشنبه-سه‌شنبه می‌نویسم. بیگانه‌ی داستانِ کامو احتمالاً درست می‌گوید که کسی که یک روز زیسته باشد می‌تواند در زندان بمانـَد و خاطره کم نیاورَد.

١۳٨۶.
--
حرفِ کامو، و عاشقانگیِ این نوشته، برای نویسنده‌اش کاملاً جدی است؛ با این حال بخشی از ایده‌ برآمده از ابهامی در دامنه‌ی سور است که در نوشته‌ی وبلاگ‌ آق بهمن در هجدهمِ تیرِ هشتادوشش دیدم. به نقل از سیاستمدارِ مشهوری نوشته بود "من ۶۷ سال است که هر شب یک ساعت خاطرات آن روز را می‌نویسم. [...] هیچ کس باور نمی‌کند، اما حتی یک شب هم نشده که این کار را نکنم." من در خوانشِ اولْ جای سورها را اشتباه فهمیده بودم: ایشان ۶۷ سال است که در پایانِ هر روزِ d خاطراتِ روزِ d را می‌نویسد؛ و من این‌طور فهمیده بودم که روزِ Dای بوده که ایشان ۶۷ سال است در پایانِ هر روزِ d خاطراتِ D را می‌نویسد.


۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

تحدیدِ فلسفه، تهدیدِ فیلسوفان




علی معظمی را گرفته‌اند. به نوشته‌ی پارلمان نیوز آقای معظمی عصرِ شانزدهمِ اسفند بازداشت شده. خبر (که عصرِ روزِ هجدهم منتشر شده) می‌گوید که خانواده‌ی علی چیزی در موردِ دلیلِ بازداشت یا محلِ نگهداریِ او نمی‌دانند.

گویا این محلِ اختلاف نیست که، مطابقِ قوانینِ جمهوری اسلامی ایران، احضار باید مکتوب و رسمی باشد. احضارِ تلفنی غیرقانونی است. مکرراً پیش آمده است که احضارشده را بازداشت کرده‌اند، و معلوم نیست اتهام دقیقاً چیست—اتهام تازه بعد از بازجویی تدوین می‌شود. مکرراً پیش آمده که حتی معلوم نیست زندانی کجا است. نقضِ قانون (اساسی و غیر) کاری عادی شده است.

حکومتِ ایران باید علی را فوراً آزاد کند، و اگر اتهامی هست قانوناً و رسماً پی‌گیری کند. بدیهی است که من در موضعی نیستم که بتوانم زندانبانان را مجبور کنم دوست‌ام را آزاد کنند؛ اما، تا جایی که به عدالت و اخلاق و قانون مربوط می‌شود، حکومتِ جمهوری اسلامی ایران باید علی را فوراً آزاد کند.

نگران‌ام که بازداشتِ علی شروعِ نحوه‌ی جدیدی از مقابله با علومِ انسانی باشد. علی دانشجوی دوره‌ی دکتریِ فلسفه در مؤسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه‌ی ایران (انجمن حکمت و فلسفه) است. حکومت جمهوری اسلامی ایران مدتی است که حملات‌اش را بر ضد علوم انسانی—علی‌الخصوص فلسفه و جامعه‌شناسی—تشدید کرده است. صحبت از "بازنگری" در نحوه‌ی آموزش این موضوعات در دانشگاه‌ها است. صحبت از مراقبت در مقابل "انحرافات" در کتاب‌های علوم انسانی است: یکی از اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی می‌گوید که کتاب‌های علوم انسانی از الف تا ی باید در مقابل انحرافات مراقبت شوند، و"کتب علوم انسانی مانند سایر علوم نیستند که قواعد آن برای همه جوامع یکسان باشد" (
خبرگزاری مهر، بیست‌وهشتم بهمن). و مسؤول بازنگری صحبت از این می‌کند که گرچه محدودیتی در ترویج علم نیست، اما "البته در برخی موارد شاهد آن هستیم که یک کمپانی صهیونیستی از کتاب خاصی حمایت کرده و این کتاب برای تبلیغات است که ما به ترجمه چنین کتبی نباید بپردازیم" (همان جا). می‌دانیم که این "برخی موارد" را چقدر گسترده می‌توان تعبیر کرد. و می‌دانیم که موضوع به منع انتشار نظرات ختم نمی‌شود و به "پاکسازی" استادان هم می‌رسد، یا رسیده است.

مشاهداتِ من می‌گوید که چند ماهی است که دست‌کم بعضی اعضای جامعه‌ی آکادمیکِ فلسفیِ ایران (که یک عضوش چند روز است بازداشت شده است) نگرانِ هجومِ حکومت به علومِ انسانی‌اند. شخصاً احساس می‌کنم که دست‌کم نقدِ علنی و ابرازِ علنیِ نگرانی وظیفه‌ی ما است، و احساس می‌کنم ترس و رخوت مانع‌مان شده است. دیر می‌شود.

کاوه لاجوردی.
--
پی‌نوشت. بعد از ظهرِ یکشنبه بیست‌وسومِ اسفند. یک هفته گذشته است، و علی هنوز نیامده است—یا من خبر ندارم. ندیده‌ام که هیچ جمعی هم به شکلِ صنفی اعتراض کرده باشد...
پی‌نوشتِ دوم. آقای معظمی روزِ بیست‌وهفتمِ اسفند به خانه برگشت.