۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

سخنی ویراستارانه و غیرعروضی با حافظِ ناشنیده‌پند



در ادامه‌ی سفر دل هرزه‌گردم به چینِ زلفِ او، به چاپ‌های قزوینی-غنی و سایه و نیز به شرح‌های برگ‌نیسی و خرمشاهی و خطیب‌رهبر نگاه کردم؛ با اختلاف‌هایی در رسم‌الخط، همگی بیتی را این‌طور ضبط کرده‌اند (چاپِ شاملو بیت را ندارد):

دی گله‌ای ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند.

جمله‌ی "این سیاه کج گوش به من نمی‌کند” را بسیار دوست می‌دارم. مخاطبِ گله‌ی دیروزِ حافظ را تصور می‌کنم که دارد این جمله را می‌گوید،‌ و از معنای بازی‌گوشانه‌ای که خواسته منتقل کند (نوعی خودمختاری و سرکشیِ گیسوان‌اش، به اضافه‌ی شاید کمی اظهارِ نارضایتی از شکل‌شان) لذت می‌برم.

اما به نظرم در مصراعِ حافظ اشکالی هست—و متذکر هم هستم که شاید این ایرادگیری، حتی اگر بجا باشد، مستظهر به مفهومی باشد که به این شکل در اختیار حافظ نبوده است. به هر حال، تصورِ من این است که "گفت که” قرار است نشان بدهد که چیزی که در ادامه می‌آید نقلِ مستقیمِ قول نیست، یا دست‌کم در زمانِ ما این‌طور است. اگر این تصور درست باشد، شاید حافظ می‌بایست بگوید:

گفت که آن سیاهِ کج گوش به او نمی‌کند.

و البته این هم بی‌اشکال نیست:‌ از ادبِ عاشقی به دور است که کسی زلفِ معشوق را "سیاهِ کج” بخواند. پس شاید لازم بود شاعر چیزی شبیه به این بگوید:

گفت که آن "سیاهِ کج”—و جسارت نمی‌کنم؛ این عینِ عبارتِ خودِ او است—گوش به او نمی‌کند.

اما این هم خیلی مطبوعِ من نیست. به نظرم بهتر است "که” را حذف کنیم و اصلاً مصراع را چنان بخوانیم که گویی حافظ دارد جوابِ معشوق را مستقیماً نقل می‌کند:

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
گفت "این سیاه کج گوش به من نمی‌کند."

حیف که وزن خراب می‌شود.


۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

A 855, B 883


اوائل که تصمیم گرفته بودم شناسه‌ی فیس‌بوک‌ام را غیرفعال کنم اصلاً گمان نمی‌کردم تصمیم‌ام دوام داشته باشد. امشب سه-چهار ساعت بعد از نیمه‌شب ئی‌میلی از فیس‌بوک رسید دالّ  بر اینکه کسی تلاش کرده بوده خودش را من جا بزند، و من بعد از چند ماه وارد شدم که گذرواژه‌‌ام را عوض کنم و دوباره‌ شناسه‌ام را غیرفعال کنم. دیدم که اصلاً دل‌‌ام برای آن فضا تنگ نشده.

اتلافِ  وقت (آن موقع در جایی شغلِ تمام‌وقت داشتم) و ناراحتی از دیدنِ‌ مثلاً تحلیل‌‌های نه‌چندان متین و دوستانِ نه‌چندان دلنشینِ برخی دوستان به کنار،‌ اصلاً سروکار داشتن با آن حجمی از اطلاعات که فیس‌بوک می‌خواهد نشان‌ام دهد برایم سخت است. لابد از فیس‌بوک هم می‌شود "درست" استفاده کرد؛ اما من بلد نیستم. در این مورد به نظرم می‌آید که آنچه می‌دانم برایم کافی است



۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

حدیثِ نفس: زمین رنگِ ارتنگِ مانی گرفت


کم‌سوادی باعث شده بود گمان کنم که کسی که میدانِ  رابعة العدویة‌ی قاهره به نامِ او است همان رابعه‌ی بلخی است، و تعجب کنم. به هر حال، باز دارم به این فکر می‌کنم که چه سرّی است که این‌همه به مصر احساسِ  نزدیکی می‌کنم—تو گویی خانه‌ام آنجا است، یا آنجا بوده است. آیا نتیجه‌ی این است که در نوجوانی سفرنامه‌های سیدجعفر شهیدی و علی‌اکبر سعیدی‌سیرجانی را خوانده‌ام؟ در غربت هم که بودم، وقتی کسی می‌گفت که اهلِ‌ مصر است تو گویی هم‌وطن دیده باشم. اهالیِ عراق و افغانستان و سوریه برایم این‌طور نبودند.

گویی برادران و خواهرانِ من‌اند که کشته بر زمین افتاده‌اند.

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

«Je reconnais la main d'un maître»


چه دلنشین است که در این زبان نامِ دستْ  مؤنث است. و گاهی دوست‌تر دارم که در زبانِ  خودمان به‌جای "دست‌ها" بگویم "دستان". به نظرم می‌آید که دستْ جان دارد.

و دست‌هایش حتی از موهایش هم زیباتر است. دست‌هایش بی‌نظیرِ آفاق است..


۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

"شانه توان کرد به انگشتِ خویش"




بعد از سه ماه بی‌درآمدی، هفته‌ی پیش حقوق گرفتم. ظاهراً کارفرمای جدید حتی بعد از نگاه به این وبلاگ متقاعد نشده است که از همکاری با من معذور می‌باشد. موضوعی که درس می‌دهم برایم از جذاب‌ترین موضوعات نیست، و رفت‌وبرگشت‌ام برای هر جلسه هم بیش از چهار ساعت طول می‌کشد؛ اما این دوباره‌مزدگرفتن بسی لذیذ است.