۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

نه تو جذابی، نه من کم‌هوش یا خیلی محتاج

آقا شاید بیست‌وشش-هفت‌ساله بود. چندان خوش‌لباس نبود. چیزی مثلِ سررسید یا دفترِ یادداشت با خودش داشت. دختر حدوداً بیست‌ساله بود و ساده و زیبا بود. بینیِ عمل‌کرده نداشت. کافه‌ای در شمالِ شهر. 

حال و هوا این بود که آقا یکی از عواملِ تهیه‌کننده‌ی فیلمی است (یا این‌طور ادعا می‌کرد)، و دیدارِ اول‌شان بود تا قراری بگذارند و بررسند که آیا خانم می‌تواند در فیلم بازی کند یا نه. نیم‌ساعتی صحبت کردند. دختر بی‌تجربه می‌نمود و آقا کاملاً میان‌مایه. دختر از آرمان‌هایش می‌گفت و آقا اسم می‌پرانْد، بعضاً با غلط‌های آشکار. راوی به ما خبر نمی‌دهد که قراری هم برای کار گذاشتند یا نه. محتمل‌تر است که گذاشته باشند.

بعد، آقا گفت "خب، حالا این صحبت تمام. می‌شه چیزِ دیگه‌ای مطرح کنم و مطمئن باشم که مسائل با هم قاطی نمی‌شن؟"

دختر گفت "نه."