۱۳۹۵ شهریور ۲۹, دوشنبه

درسِ گران‌آموخته


اینکه کسی که دوست‌اش داریم از شخصِ دیگری خوش‌اش بیاید (یا یک زمانی از او خوش‌اش می‌آمده)، به خودیِ خود نشان نمی‌دهد که آن شخصِ دیگر آدمِ بد یا بی‌سواد یا بی‌هنر یا دروغگو یا متملّق یا نان‌به‌نرخِ‌روزخور یا لمپن یا متوّهم یا بی‌ریشه یا نفهمی است. 

به دقت و صداقتِ گزارش‌های محبوب هم اگر اعتمادِ کامل داریم، این را یادمان نرود که قضاوت‌مان را حسادت می‌تواند خراب کند.

۱۳۹۵ شهریور ۲۲, دوشنبه

از همان "آی لاو یو"ها


با دوستِ قدیمیِ عزیزی بعد از ناهار رفتیم کافه. نشسته بودیم و داشت لطفاً و با شکیبایی مسأله‌ی ریاضی‌ای را توضیح می‌داد که فکرش را مدتی است مشغول کرده. مشتریِ دیگری در کافه نبود.

سخت بود تحملِ موسیقی‌ای که داشت در کافه پخش می‌شد. از این آقای خواننده قبلاً یک بار چیزهایی شنیده بودم و بارها چیزهایی شِنَوانده بودَندَم. و حالا، با دقیقاً همان لحنِ به‌گوشِ‌من‌بی‌مزه‌ای که شعرهای دیگری را خوانده بود، داشت شعرِ عاشقانه‌ی فاخری از شاملو را می‌خواند. مشکل فقط این نبود که، به گوشِ من، صدا بد بود و این‌طور به‌نظرم می‌رسید که مضحک است کسی با این لحن بگوید خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛‌. این هم بود که اصلاً نمی‌شد حرف‌های دوست را دنبال کنم.

از آقای کافه‌دار پرسیدم که آیا می‌شود موسیقی را عوض کنند. مهربانانه عوض کرد. برگشتم سرِ بحثِ منطق و توپولوژی و قضیه‌ی فشردگی. بیرون که می‌آمدیم سانتا اسمرالدا داشت با ملایمتِ زیبایش از چشم‌های بزرگِ قهوه‌ایِ معشوق می‌گفت. 

۱۳۹۵ شهریور ۱۸, پنجشنبه

اعلامِ وصول


گفتم که ناشرِ نازنین خبر داده که کتاب مجوزِ پخش گرفته. پرسید "در مشهد هم پخش می‌شود؟"