۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

شؤونِ استادی و حقوقِ دانشجویی: مقاله‌های مشترکِ ریاضی در ایران



[این مقاله را برای اخبار (خبرنامه‌ی پژوهشگاه دانش‌های بنیادی) نوشته‌ام. با تغییراتِ کمیمهم‌ترین‌اش حذفِ یادداشتِ پنجدر شماره‌ی تابستان و پاییز ۱۳۸۹ صص. ۳۰-۲۷ چاپ شده است.]

منظورم از مقاله‌ی مشترک مقاله‌ای است که بیش از یک نویسنده دارد و برای انتشار به نشریه‌ای پژوهشی فرستاده شده است (یا قرار است فرستاده شود). بحثِ من در اینجا محدود است به مقاله‌های ریاضی‌ای که، در زمانِ ارسالِ مقاله به نشریه، یکی از نویسندگانِ مقاله استادِ راهنمای یکی دیگر از نویسندگان‌اش است.

محدودبودنِ‌ موضوعِ بحث‌ام به ریاضیات دو دلیل دارد. اول آشناییِ اجمالی‌ام با ریاضیات و با جامعه‌ی ریاضیِ ایران است. دوم اینکه به نظر می‌رسد که بینِ ریاضیات و سایر علوم در موردِ کارِِ تحقیقاتیِ مشترک تفاوتی هست. به نظر می‌رسد که در موردِ پروژه‌های منتج به مقاله‌های معمولیِ پژوهشی در مثلاً علومِ شناختی، نوعاً به نحوی طبیعی می‌توان زیرپروژه‌هایی تعریف کرد و نتایج را ترکیب کرد و مقاله‌ای نوشت به نحوی که سهمِ پدیدآورندگانْ کمابیش مشخص باشد. اما تصورِ من این است که در بسیاری از شاخه‌های ریاضیات این کار چندان طبیعی و رایج نیست. شاهدی بر این شهودِ من این است که به نظر می‌رسد نسبتِ مقاله‌های مشترک به کلّ مقاله‌ها در ریاضیات کمتر از علومِ دیگر باشد. به‌علاوه، به نظر می‌رسد که متوسطِ تعدادِ نویسنده‌های مقاله‌های مشترکِ ریاضیْ کمتر از متوسطِ تعدادِ نویسنده‌های مقاله‌های مشترکِ سایرِ علوم باشد. (مقاله‌ها‌ی ریاضیِ با بیش از دو نویسنده چندان زیاد نیستند؛ مقاله‌ی ریاضیِ با بیش از سه نویسنده نادر است.) یک ملاحظه‌ی مربوطِ‌ دیگر این است که، بر خلافِ بسیاری از علومِ دیگر، در ریاضیات تقریباً همیشه نامِ نویسندگانِ مقاله با ترتیبِ الفبایی می‌آید—این احتمالاً نشان می‌دهد که پیش‌فرضِ جامعه‌ی جهانیِ ریاضی این است که سهمِ نویسندگان در پژوهشی که منجر به تولیدِ مقاله‌ی مشترک شده یا برابر است یا قابلِ تشخیص نیست.


موضوعِ بحث‌ام مقاله‌ی ریاضیِ مشترکِ دانشجو و استادِ راهنما است. خودِ شأنِ مقاله در نظامِ فعلیِ دانشگاهیِ ایران جای بحثِ زیاد دارد. با این حال، در اینجا به اصلِ موضوعِ مقاله‌نویسی نمی‌پردازم، گرچه آگاه هستم که اهمیتِ انتشارِ مقاله مسلماً بر موضوعِ بحث‌ام تأثیر دارد. غیر از این، بعضی از استدلال‌هایم بر ضدِ مقاله‌ی مشترکِ استاد و دانشجو در مورد بقیه‌ی مقاله‌های مشترک هم قابلِ بیان است؛ اما موضوع را محدود می‌کنم.


در بینِ اعضای جامعه‌ی ریاضیِ ایران انتشارِ مقاله‌ی مشترکِ دانشجو و استادِ راهنما بسیار رایج است. خبرنامه‌ی انجمن ریاضیِ ایران در فاصله‌ی بهارِ
۱۳۸۵ تا زمستانِ ۱۳۸۷ از فارغ‌التحصیل شدنِ ۳۱ نفر در دوره‌ی دکتریِ ریاضیاتِ دانشگاه‌های ایران گزارش کرده است. (خبرنامه در موردِ دو نفرِ دیگر هم که بخشِ بزرگی از دوره‌ی دکتری‌شان در ایران نبوده گزارش داده است؛ این دو نفر را لحاظ نکرده‌ام.) این ۳۱ نفر در زمانِ ارسالِ خبرِ فارغ‌التحصیلی‌شان مجموعاً ۱۲۶ مقاله منتشر کرده‌اند یا برای انتشارشان پذیرش گرفته‌اند. [۱] هر یک از این ۳۱ نفر دست‌کم یک مقاله‌ی مشترک با استاد یا استادانِ راهنمایش دارد. از این ۱۲۶ مقاله، ۱۱۳تایش مشترک است.این موضوع اشکالی دارد؟ از تعدادی از دوستان‌ام که در پانزده سالِ اخیر از دانشگاه‌های مشهوری در اروپا و ایالاتِ متحده و برزیل فارغ‌التحصیل شده‌اند چیزهایی پرسیدم، که تا زمانِ‌نوشتنِ این گزارش ۱۶ نفر جواب داده‌اند—نتیجه: هیچ کدام از این ریاضی‌دانان در زمانِ دانشجویی‌شان مقاله‌ی مشترکی با استاد راهنمایشان برای انتشار نفرستاده‌اند. شاید ریاضیات و اخلاقِ علمیِ ایران در بالاترین سطحِ جهانی باشد و لازم نباشد که نگرانِ هم‌سویی با روالِ دانشگاهیِ جاهای دیگر باشیم؛ اما شاید هم از یـِیل و پرینستن و آکسفرد و ایمپا هم بشود چیزهایی یاد گرفت.[۲]

به هر حال، غیر از مقایسه با دانشگاه‌های خوبِ خارجی، من بر ضدِ مقاله‌ی مشترکِ دانشجو و استادِ راهنما دو دلیل دارم. این دلیل‌ها مناقشه‌انگیزند و مقدمات‌شان محلِ نزاع است؛ اما تصور می‌کنم که جهتِ درستی را نشان می‌دهند. نظرم را—بی هیچ قصدِ تحقیر و توهین و تهمت—به شکلِ نسبتاً شدیدی بیان می‌کنم تا نظرهای مخالف‌ام بیشتر برای شرکت در بحث تحریک شوند. (هدفِ اصلی‌ام هم سعی در اصلاحِ نظامِ پدرسالارانه‌ی دانشگاهیِ ایران است.) از اخبار ممنون‌ام که این مقاله را برای طرحِ‌ موضوع و بازشدنِ بحث منتشر می‌کند. [*]


فرض کنید من استادِ نقاشی‌ام. کسی را به شاگردی می‌پذیرم، و قرار است که در دوره‌‌ی چندساله‌ای او را به چنان پختگی‌ای برسانم که نه فقط بر تکنیک‌های موجود مسلط باشد بلکه آماده‌ی نوآوری هم بشود. محکِ سنـّتیِ‌ رسیدن به این مرحله از پختگی این است که در پایانِ کار تابلویی عرضه کند. مدتی مطالعه می‌کنیم. ایده‌ای به او می‌دهم. به شاگردم کمک می‌کنم. اگر جایی به مشکلی برخورْد راهنمایی‌اش می‌کنم. کار اگر پیش نرفت، هر جا لازم بود حتی شخصاً آستین‌ بالا می‌زنم و قلم‌مو به دست می‌گیرم. (به شاگردانِ نه‌چندان درخشان‌ام باید بیشتر از شاگردانِ مستعدترم کمک کنم.) کار سخت است، اما من هم مسؤولیتی پذیرفته‌ام. اعتبارِ هنری‌ام هم تا حدی وابسته به کیفیتِ کارِ نهاییِ شاگردم است. سه سال و نیم کار می‌کنیم، و تابلو آماده می‌شود. شاگردم آماده است که گوشه‌ی پایینِ سمتِ راستِ تابلو را امضا کند. اما... صبر کنید: می‌گویم که باید امضای من هم پای کار باشد! درست است که در هر نمایشگاهی که تابلو را نشان دهند شاگردِ سابق‌ام در برگه‌ی کنارِ تابلو خواهد نوشت که این اثرش حاصلِ تلمذش نزدِ من است؛ اما نظرِ من این است که این کافی نیست. می‌گویم که خودِ این تابلو هم باید چونان اثرِ مشترکِ ما عرضه شود، چرا که من در آفریدن‌اش (از طرحِ اولیه تا کمک در اجرا) سهمِ زیادی داشته‌ام.
به فرض که حوصله کرده باشید و تا اینجای نوشته آمده باشید، بعید می‌دانم قبول نداشته باشید که کارِ منِ استادِ نقاشی دست‌کم کارِ بسیار نازیبایی است. شأنِ استاد بالاتر از این است که خودش را در حاصلِ کارِ شاگردش سهیم کند. و اگر برای پروراندنِ این نقاش مزد هم گرفته باشم—و مزدِ کمی هم نه—آنگاه شاید حتی بهتر باشد صفتی شدیدتر از "نازیبا" به‌کار ببریم. لابد معلوم است که این قصه تمثیلِ چیست:[۳]

 

یک: وظیفه‌ی استادِ راهنما.
 احتمالاً همه قبول داریم که در فرآیندِ پژوهشِ دوره‌ی دکتریِ ریاضی، وظیفه‌ی استادِ راهنما است که در انتخابِ مسأله‌ی مناسب و در تلاش برای حلِ این مسأله به دانشجو کمک کند. استاد باید مسأله‌ای انتخاب کند که، با معیارهای داخلیِ شاخه‌ی ریاضیِ مربوط، مهم باشد؛ و مسأله باید طوری باشد که دانشجو در زمانِ معقولی بتواند به اندازه‌ی معقولی در حل‌اش پیشرفت کند. 

کارِ استاد فقط این نیست که تلاش‌های دانشجو برای حلِ مسأله‌‌ی رساله‌اش را بررسی کند. استاد باید در مواقعِ مناسب رهیافت‌های جدیدی پیشنهاد کند و ربطِ احتمالیِ مسائلِ دیگر را به دانشجو تذکر دهد و، اگر برای پیش‌رفتنِ کار لازم باشد، ایده‌های جدیدی برای دانشجو مطرح کند. دانشجو از جمله باید اصولِ مقاله‌نویسی را هم یاد بگیرد. کمک‌ در همه‌ی این موارد به نظرِ من جزوِ وظایفِ استادِ راهنما است.


تحقیق در دوره‌ها‌ی دکتری البته باید مرزهای علم را جلو ببرد؛ اما این دوره‌ها اصولاً هدفِ مهم‌ترِ دیگری را هم دنبال می‌کنند. رساله‌ی دکتری قرار نیست حاویِ مهم‌ترینِ اثرِ ریاضیِ نویسنده‌اش در سراسرِ عمرِ حرفه‌ای‌اش باشد، بلکه قرار است نشان دهد که نویسنده‌اش به پختگیِ کافی برای ورود به جمعِ ریاضی‌دانانِ حرفه‌ای رسیده است. رساندنِ دانشجو به این سطح وظیفه‌ی اصلیِ استادِ راهنما است، که علی‌القاعده باید نقداً ریاضی‌دانِ پخته‌ای باشد. نظرِ من این است که، جز در مواردِ کاملاً استثنایی، عالِمِ پخته باید دونِ شأنِ خود بداند که نویسنده‌ی همکارِ دانشجوی تازه‌کارش باشد.‌ اما درک می‌کنم که سلیقه‌ها متفاوت است. مسأله را کمی عینی‌تر بررسی کنیم.

تحقیقاتِ دانشجو—با کمک و راهنماییِ استادش—منجر به کشفِ مهمی شده؟ مقاله هم خوب از کار درآمده؟ پس احتمالاً استاد وظیفه‌اش را خوب انجام داده. چرا باید نام‌اش در مقامِ نویسنده‌ی مقاله بیاید؟ بیایید فرض کنیم استاد سهمِ‌ مهمی در کشف و اثباتِ این قضیه داشته (مثلاً فرض کنیم حتی ایده‌های کلیدیِ کار از استاد بوده است). آیا استاد کاری فراتر از وظیفه‌اش کرده است؟ غیر از این، استاد برای راهنماییِ دانشجویش پول و اعتبار گرفته است؛ تصورِ من این است که شایسته نیست که یک بارِ دیگر هم برای کاری که در بهترین حالت اساساً همان کارِ قبلی است امتیاز بگیرد.

شاید بگویید " شما دارید حوزه‌ی وظایفِ استادِ راهنما را بسیار گسترده‌تر از آنچه هست می‌گیرید. وظیفه‌ی استادِ راهنما راهنمایی است؛ اگر استاد، غیر از راهنماییِ رساله، در پژوهشْ مشارکت هم بکند، در این صورتِ حقِ استاد است که نام‌اش به عنوانِ یکی از پژوهشگران ذکر بشود."
برای من کاملاً روشن نیست که محتوای این اعتراض چیست. به فرض که در موردِ رساله‌ی دکتری فرقِ فارقی بین راهنمایی و مشارکت باشد (و من در این مورد تردیدِ جدی دارم)، سؤال‌ام این است: چرا استاد باید در این پژوهش "مشارکت" کند؟ آیا استاد مسأله را خوب—یعنی: از جمله مطابقِ توانایی‌های دانشجو—انتخاب نکرده، یا در راهنمایی کوتاهی کرده، و زمانی که مهلت رو به اتمام بوده ناچار شده شخصاً واردِ گود بشود؟ در این صورت به نظرم استاد در وظیفه‌اش (یعنی در "راهنمایی") کوتاهی کرده، و عجیب است که این کوتاهی سبب بشود که نهایتاً استاد امتیازی هم بابتِ انتشارِ مقاله‌ی مشترک بگیرد.

یا شاید استاد از همان اول با دیدِ مشارکتی واردِ موضوع شده؟ در این حالت به نظرم استاد از ابتدا دارد دانشجو را چونان دستیارِ‌ تحقیقاتی‌اش می‌بیند، و صحبت از "استادِ راهنما" وجهی ندارد. بحث صرفاً بحثِ لفظی نیست—موضوع این نیست که اگر من بر حق باشم نهایتاً باید به استادِ راهنما چیزِ دیگری گفت (مثلاً "محققِ ارشدِ پروژه‌ی رساله‌ی دکتری"). موضوع این است که این دیدگاه دیدگاهِ کسی است که دانشجو را ابزارِ پیشرفتِ کارش می‌بیند، که از نظرِ من چندان پسندیدنی نیست. غیر از این، این هم پرسیدنی است که: در ایرانِ امروزِ ما چند ریاضی‌دان هستند با پروژه‌های آن‌چنان مهمی که نیاز به دستیارهای تمام‌وقت داشته باشند؟
شاید بگویید "طبقِ قانونِ دانشکده‌ی ما، شرطِ فارغ‌التحصیلیِ دانشجو این است که با استادش مقاله‌ی مشترکی داشته باشد." در این صورت من دارم بر ضدِ این قانون استدلال می‌کنم! به نظرم صرفِ شرطِ انتشارِ‌ مقاله برای اتمامِ دوره‌ی دکتری شرطِ نامعقولی است؛ [۴] با افزودنِ شرطِ مشترک‌بودنِ مقاله بدترش نکنیم. اگر دانشگاهی نگرانِ ‌این است که سهم‌اش در تولیدِ‌ مقاله مغفول بماند، می‌تواند دانشجویان‌اش را ملزم کند که در مقالاتی که پیش از دفاع منتشر می‌کنند تصریح کنند که مقاله مستخرج از پایان‌نامه‌ا‌ی به راهنماییِ خانم یا آقای فلان در دانشگاهِ بهمان است.

شاید بگویید "من جداً تمایلی به انتشارِ مقاله‌ی مشترک با دانشجویم ندارم؛ اما فعلاً دانشجو لازم دارد مقاله منتشر کند تا فارغ‌التحصیل بشود، و نکته این است که بودنِ اسمِ من به عنوانِ نویسنده‌ی همکارْ احتمالِ پذیرفته‌شدنِ مقاله را بیشتر می‌کند." راست‌اش جوابِ قاطعی ندارم، جز اینکه ابرازِ تعجب کنم از اینکه برای نشریه‌ی پژوهشیِ معتبری در ریاضیات اسمِ نویسنده تا این حد مهم باشد (و البته ابرازِ شادمانی کنم از اینکه ریاضی‌دانانِ متعددی در ایران هستند که نشریاتِ معتبرِ جهانی مرعوبِ بزرگیِ اسم‌شان می‌شوند).
شاید بگویید "من دانشجویم را مجبور نکردم؛ صرفاً پیشنهاد کردم مقاله‌ی مشترکی بنویسیم، و او پذیرفت." (صورتِ قوی‌تری از این اعتراض می‌گوید که اصلاً خودِ دانشجو پیشنهاد کرد مقاله مشترک باشد.) به این موضوع در بخشِ بعدی می‌پردازم.

 

دو: استادِ راهنما و دانشجو و روابطِ قدرت.
به نظر می‌رسد که امرِ واقع این باشد که اتمامِ دوره‌ی دکتری نوعاً برای دانشجویان اهمیتِ بسیار زیادی دارد—به نظر می‌رسد آینده‌ی شغلیِ دانشجو و شخصیتِ اجتماعی‌اش تا حدِ زیادی وابسته به موفقیت در این دوره باشد. استادِ راهنما بر دانشجو برتری‌ای دارد که ناشی از نظامِ اداری-دانشگاهی است: دانشجو به یک معنا زیردستِ استادِ راهنما است. متأسفانه، بسا که آینده‌ی دانشجو صرفاً تابعی از کیفیتِ کارش نباشد.

اگر این‌طور باشد، آنگاه به نظرم استادِ راهنما اخلاقاً موظف است که در موردِ استفاده از دانشجو احتیاط کند. استاد به دانشجویش پیشنهاد می‌کند که مقاله‌ی مشترکی بنویسند، و دانشجو "نه" نمی‌گوید. شاید حتی جوابِ مثبت‌اش را هم با لبخند بگوید. اما شهودِ اجتماعیِ من این است که سخت است اطمینان از اینکه دانشجو رضایت دارد. آیا اگر دانشجو درگیرِ رابطه‌ی رسمیِ فعلی با استاد نبود باز هم پیشنهادِ اشتراک در مقاله را می‌پذیرفت؟

به نظرِ من تفوّقِ استاد بر دانشجو بعضی کارها را که در نبودِ این رابطه مجاز می‌بود غیرمجاز می‌کند. به نظرم من مجاز هستم که از کسی که بر او تسلطِ اداری‌ای ندارم درخواست کنم که کامپیوترِ مرا تعمیر کند یا به پسرِ دوازده‌ساله‌ام علوم درس بدهد، اما به نظرم مجاز نیستم این را از کارمندم یا از دانشجویی که با من درسی دارد یا تحتِ نظرِ من رساله می‌نویسد بخواهم. (مایل‌ام بگویم که حتی اگر خودِ کارمند یا دانشجویم هم چنین پیشنهادی داد مجاز نیستم بپذیرم.) [۵]

 
حالِ فعلیِ ما؟
حرف‌هایم (و تلاش‌هایم برای جواب‌دادن به اعتراض‌های مقدّر) همه با این فرض بوده است که استاد سهمِ مهمی در فراهم‌شدنِ‌محتوای مقاله داشته است. در کمالِ تأسف باید بگویم که مشاهداتِ من در جامعه‌ی ریاضیِ ایران این فرض را تمام و کمال تأیید نمی‌کند. مواردِ متعددی می‌شناسم که قضاوتِ دانشجو این است که استادِ راهنما سهمِ معتنابهی در تولید و پردازشِ محتوا نداشته است. مواردی می‌شناسم (که البته تعدادشان کمتر از مواردِ نوعِ‌ قبل است) که استاد حتی نمی‌تواند اثباتِ قضیه‌ی اصلیِ مقاله را بازسازی کند. مواردی می‌شناسم که استاد حتی در موردِ خودِ قضیه—فارغ از برهان‌اش—بصیرتِ ویژه‌ای ندارد... در این موارد، به نظرم مشترک‌بودنِ مقاله کاملاً مصداقِ استثمارِ دانشجو است.

برای اینکه به شهودها و ادعاهای من در موردِ مشاهدات‌ام از جامعه‌ی ریاضیِ ایران اکتفا نکرده باشیم، پیشنهاد می‌کنم انجمنِ ریاضیِ ایران از فارغ‌التحصیلانِ دوره‌های دکتریِ ریاضیِ داخل نظرسنجی کند (از جهاتِ مختلفْ خوب است از فارغ‌التحصیلانِ ایرانیِ دانشگاه‌های خارجی هم نظرپرسی کنند). فارغ‌التحصیلان بی ذکرِ نام به سؤال‌هایی شبیهِ اینها جواب بدهند:

الف. آیا در دوره‌ی دکتری مقاله‌ی مشترکی با استاد راهنمایتان داشته‌اید؟

اگر بله،
ب. آیا گمان می‌کنید که مشارکتِ علمیِ استادتان آن‌قدر بوده که بشود ایشان را نویسنده‌ی همکار دانست؟

پ. اگر نگرانِ آینده‌ی علمی و شغلی‌تان نبودید، آیا باز هم حاضر می‌شدید نامِ ایشان به عنوانِ نویسنده‌ی همکار ذکر شود؟

البته شاید خوب باشد که قضاوتِ دانشجو تنها ملاکِ سیاست‌گذاری نباشد؛ اما دست‌کم چیزی درباره‌ی رضایتِ دانشجویان خواهیم فهمید.


 

یادداشت‌ها.
[۱] یعنی فارغ‌التحصیلِ نوعیِ این دوره تا زمانِ گرفتنِ مدرکِ دکتری بیش از سه مقاله منتشر کرده است. برای دقیق‌ترشدنِ تصویر: یکی از فارغ‌التحصیلانِ دانشگاهِ مازندران بیش از بیست مقاله منتشر کرده است.
[۲] وقتی این آمارها را مقایسه می‌کنیم شاید لازم باشد به این هم توجه کنیم که استادانِ دوستانی که به سؤال‌های من جواب داده‌اند نوعاً ریاضی‌دانانِ شناخته‌شده‌ای بوده‌اند—قابلِ پیش‌بینی است که کسی که ده سال پیش نشانِ فیلدز گرفته نخواهد چیزی منتشر کند مگر اینکه با معیارهای خودش کارِ بسیار برجسته‌ای باشد. به علاوه، ریاضی‌دانانی در این سطح نوعاً احتیاجی هم به فربه‌ترکردنِ فهرستِ مقالات‌شان ندارند.

* مسعود آریاپور و امیرحسین اصغری و سیاوش شهشهانی و عباس عدالت و شهرام محسنی‌پور در بحث یا بعد از خواندنِ تحریری از این مقاله نظرهایشان را به من گفتند. از لطفِ ایشان (که لزوماً با همه‌ی حرف‌های من موافق نیستند) بسیار ممنون‌ام.
[۳] روشن است که چیزهایی در این قصه‌ی خیالی هست که با مواردِ واقعیِ روابطِ استاد-دانشجو متفاوت است. اما به نظرم نادرست است که بگوییم که رساله‌ی دکتری (و نه مقاله) است که متناظر با تابلوی پایانِ دوره‌ی شاگردِ نقاشی است. رساله‌ی دکتری را—که در صفحه‌ی عنوان‌اش هم اسمِ استاد می‌آید—نوعاً تعدادِ بسیار کمی از اعضای جامعه‌ی ریاضی می‌بینند. به نظر می‌رسد که مقاله‌‌های مستخرج از رساله است که می‌تواند توجهِ جامعه‌ی ریاضی را جلب کند.

[۴] نگارنده هیچ دانشگاهی در طرازِ جهانی سراغ ندارد که شرطِ اتمامِ دوره‌ی دکتریِ ریاضی‌اش انتشارِ مقاله باشد. بهترین توجیهی برای وجودِ این شرط در بعضی دانشگاه‌های ایران که به نظرم می‌رسد این است که دانشگاه لازم می‌داند منبعی (نشریه‌ی پژوهشی‌ای) از خارجِ دانشگاه کیفیتِ پژوهشِ دانشجوی دکتری‌اش را ارزیابی کند. اینکه دانشگاهی غیر از سنـّتِ برگذاریِ جلسه‌ی دفاعِ رساله‌ی دکتری با حضورِ ممتحنانی از بیرونِ دانشگاه تأییدِ داورانِ نشریه‌ای را هم طلب کند لابد چیزی درباره‌ی اعتماد به نفسِ آن دانشگاه می‌گوید. از اینکه بگذریم، اگر علی‌الاصول چنین تأییدی لازم باشد به نظر می‌رسد که باید در تدوینِ سیاهه‌ی نشریاتِ موردِ قبول جداً تجدیدِ نظرکرد—مسلماً نشریاتِ درجه‌ی چندم به‌کار نمی‌آیند.
[۵] با پذیرفتنِ خطرِ بدفهمیده‌شدن، موضوعِ مرتبطی را ذکر می‌کنم. در بخش‌هایی از دنیای سکولارِ غرب، در حالتِ کلـّی منعِ قانونی‌ یا عرفی‌ای برای روابطِ جنسیِ خارج از ازدواج وجود ندارد، اگر طرفین به سنِّ قانونی رسیده باشند و رابطه با رضایتِ طرفین باشد. اما در بعضی از همین نظام‌ها، استاد مجاز نیست با دانشجویش (هم‌چنان که پزشک با بیمارش) رابطه‌ی جنسی داشته باشد—و ظاهراً حکمتِ این حکم این است که، علی‌رغمِ اعلامِ رضایتِ دانشجو یا بیمار، شائبه‌ی جدی‌ای هست که تن‌دادنِ دانشجو یا بیمار ناشی از سلطه‌ی استاد یا پزشک بوده باشد.
[۶] این را بدیهی می‌گیرم که صرفِ اصلاحاتِ صوری و اصلاحِ اشکالاتِ زبانیِ مقاله کسی را شایسته‌ی این نمی‌کند که نام‌اش به عنوانِ‌ یکی از نویسندگانِ مقاله بیاید.

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

"مارکسیسم فروپاشید و دچار بحرانهای متعددی شد"



نظامِ جمهوری اسلامی ایران چه تصوری از علومِ انسانی دارد؟ به نظرم یک راهِ نزدیک‌شدن به فهمِ این موضوع بررسیِ مقامِ علمیِ آقای حجت‌الاسلام دکتر عبدالحسین خسروپناه است که امسال با حکمِ وزیرِ علوم به ریاستِ مؤسسه‌ی پژوهشیِ حکمت و فلسفه‌ی ایران منصوب شدند.

قبلاً یکی از مکتوباتِ آقای دکتر خسروپناه را بررسی کرده‌ام؛ این بار بخشی از یک مصاحبه‌ی ایشان با خبرگزاریِ مهر را بدونِ نقد نقل می‌کنم. متنِ کاملِ خبرگزاری به لحاظِ لفظی کاستی‌هایی دارد (از جمله اینکه، به نظرِ من، در جاهایی واژه‌های "کمونیسم" و "کمونیست" را به‌اشتباه به‌جای هم به‌کار گرفته است)، و البته محتمل است که اشتباه از خبرگزاری باشد. به هر حال، غرضِ من توجه‌دادن به قوتِ تحلیلِ جنابِ خسروپناه است نه تسلط‌شان بر زبان. در ضمن، نشانیِ مطلبِ خبرگزاریِ مهر را در سایتِ رسمیِ مؤسسه (در بخشِ "مؤسسه در رسانه‌ها") می‌شود دید—یا دست‌کم در ساعتِ هشتِ شبِ بیست‌وهشتمِ آذرِ نود می‌شد دید.


حجت الاسلام خسرو پناه با اشاره به این که ضعف فلسفی مارکسیسم باید در این میان مورد توجه قرار گیرد گفت: مارکسیسم ادعا می کرد که فلسفه ای مبتنی بر علوم تجربی است. علوم تجربی مبتنی بر مبانی پست مدرن شده بود و پست مدرنیستها هم نسبی گرا بودند و به معرفت قائل نبوده و اعتقاد دارند که تجربه نه تنها مفید یقین نیست بلکه نمی تواند هیچ نظریه را اثبات کند و مرتب درحال تغییر است ، وقتی علم با مبانی پست مدرن تزلزل پیدا کند، فلسفه ای که مبتنی بر علم تزلزل یافته است، متزلزل خواهد شد، از این رو منطق دیالیستیک آنها دچار آسیب و بحران جدی شد و وقتی فلسفه و فرهنگ مارکسیسم آسیب ببیند به طور طبیعی اقتصاد آن هم آسیب خواهد دید. وقتی چهار رکن مهم اقتصاد، فرهنگ و فلسفه و آسیب دیدند مارکسیسم فروپاشید و دچار بحرانهای متعددی شد.



۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

موعظه: 146



ستم‌دیده‌بودن بدی‌ای دارد که گاهی شاید خودِ ستم‌دیده به آن توجه نکند: اینکه می‌تواند شخص را تلخ و بی‌منطق و نامنصف کند.

از این هم بدتر وقتی است که ستم‌دیده شبیهِ ستمگر می‌شود، و خبر ندارد. می‌خواهد با استبداد مبارزه کند، و خودش—هنوز به قدرت نرسیده—به‌غایت مستبد است. برخوردش با انتقاد این نیست که شاید منتقدْ حرفِ درست یا به‌دردخوری هم زده باشد: خشمگین می‌شود و خشم‌اش را مهار نمی‌کند—دشنام می‌دهد، شعر می‌خوانـَد، مسخره می‌کند، انگیزه‌جویی می‌کند، تهمت می‌زند، بایکوت می‌کند.

و استبدادزدگی منحصر به وقتی نیست که رفتارمان آگاهانه استبدادی است. مثلِ تبعیض است: شاید بدترین شکل‌اش وقتی است که خودمان هم متذکر نیستیم رفتارمان و گفتارمان تبعیض‌آمیز است؛ متذکر نیستیم که شخصیت‌مان ساخته‌ی ایدئولوژیِ تبعیضی است. و شاید در بعضی حیطه‌ها چیزی بهتر از گفتار—آن هم گفتارِ بی‌تأمل—شخصیت‌مان را نشان ندهد.

کسی که با هیولاها می‌جنگد باید مراقب باشد که خودش هیولا نشود...



۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

کسی که مثلِ ما نیست دانشجو نیست؟



نامه‌‌ی سرگشاده‌ای منتشر شده است با صدها امضا، که تعدادِ معتنابهی از امضاکنندگان‌اش افرادِ برجسته‌ای هستند. عنوانِ نامه تا حدی گویای محتوایش است:

نامه‌ی سرگشاده‌ی جمعی از دانش‌آموختگان ایرانی در محکومیت حمله به سفارت انگلستان در تهران.

به نظرِ‌ من حمله به سفارت (و نیز حمله به باغِ قلهک، که در نامه از آن ذکری نشده) اولاً غیراخلاقی و ثانیاً نابخردانه بوده است—به نظرم لازم نیست در این موارد توضیحی بدهم. شخصاً خوشحال‌ام که، تا جایی که می‌دانم، هیچ کدام از مقاماتِ بلندپایه‌ی اجرایی یا قانون‌گذارِ جمهوری اسلامی علناً از این حرکات حمایت نکرده‌اند، و خوشحال‌ام که وزارتِ امورِ خارجه در موردِ‌ حمله به سفارت اظهارِ تأسف کرده است و آقای وزیر گفته است که این اتفاق تکرار نخواهد شد. و آیت‌الله العظمی آقای ناصر مکارم‌شیرازی که از مراجعِ تقلیدِ نزدیک به حکومت هستند لازم دانسته‌اند که "با صراحت" مردم را از اعمالِ فراقانونی نهی کنند. و حتی بیشتر از این: گفته‌اند که "به احتمال بسیار قوى در این‌گونه موارد افراد نفوذى خود را به میان جوانان پاکباز مى‌فرستند تا دست به تخریب و اقدام‌هاى دیگرى بزنند و در سطح جهان بر ضد ما تبلیغات وسیعى راه بیندازند که انداختند"، و خواسته‌اند مردم کاری نکنند که "هزینه‌هاى زیادى باید براى آن بپردازیم".

گفتنِ اینها البته به این معنا نیست که من با کارِ قانونی‌ی مجلس شورای اسلامی در الزامِ دولت به تحدیدِ‌ روابط با پادشاهیِ متحدِ بریتانیای کبیر و ایرلندِ شمالی موافق‌ام—اما این بحثِ دیگری است. حرف‌ام در اینجا ناظر به بخشی از نامه‌ی سرگشاده است:


[...] اطلاق عنوان «دانشجو» برای عاملین این اعمال خشونت بار را درست نمی‌دانیم. گرچه وجود دانشجو در میان عاملین حمله به سفارت بریتانیا کاملاً محتمل است، تأکید می‌کنیم که عاملین این حمله به هیچ وجه نماینده‌ی عامه‌ی دانشجویان ایرانی نیستند.


اینکه امضاکنندگان می‌خواهند تأکید کنند که عاملانِ حمله نماینده‌ی عامه‌ی دانشجویانِ ایرانی نیستند البته واضح است: بسیاری از امضاکنندگان تصریح کرده‌اند که دانشجو هستند. اما نمی‌فهمم که امضاکنندگانِ نامه یا نویسندگان‌اش چرا اطلاقِ "دانشجو" بر اشغال‌کنندگانِ سفارت (و احتمالاً بر فاتحانِ باغِ قلهک) را درست نمی‌دانند. آیا این درست‌ندانستن از جنسِ‌ این نیست که مثلاً در پایانِ بازیِ فوتبالْ مسؤولی می‌گوید که کسانی که سنگ‌پرانی و صندلی‌شکنی کرده‌اند و دشنام داده‌اند نه تماشاگرِ واقعی، که گروهی "تماشاگرنما" بوده‌اند؟ (لابد چون تماشاگرانِ فوتبال در ایران بی‌شبهه بهترین تماشاگرانِ دنیا هستند.)

قیدِ "کاملاً محتمل" هم احتمالاً—و شاید اشتباه کنم—نقش‌اش تأکیدی بلاغی بر اصلِ مدعا است، یعنی "که اینها را دانشجوخواندنْ خطا است، گرچه شاید معدودی دانشجو هم بین‌شان باشد." اما تصورِ من این است که حتی ده سال پیش هم می‌شد در دانشگاه‌های تهران صدها نفر پیدا کرد که آماده‌ی حمله به سفارت‌ها باشند—یا شاید امضاکنندگان معتقدند که در دانشگاه‌هایشان در ایران همه‌ی شرکت‌کنندگان در مراسمِ سیاسی و تشکیلاتِ بسیج از خارج از دانشگاه‌ها می‌آمده‌اند؟ با سیاست‌های اخیرِ وزارتِ علوم در برگذاریِ متمرکزِ آزمون‌های تحصیلاتِ تکمیلی به نظر می‌رسد که پیداکردنِ چنین دانشجویانی حتی—و مخصوصاً—از میانِ دانشجویانِ دوره‌های دکتری بسیار راحت‌تر هم شده باشد، و از این هم راحت‌تر بشود.

(حدس می‌زنم که منظورِ نویسندگان بیشتر انکارِ خودجوش‌بودنِ حملات بوده باشد؛ اگر این‌طور باشد، به نظرم بهتر بود به‌جای انکارِ دانشجوبودنِ معترضان در یک جمله شواهدی برای خودجوش‌نبودن می‌آوردند.)

البته که خوب است و نشانه‌ی احساسِ مسؤولیت است که فرداً یا جمعاً در موردِ مسائلِ مهمی از جنسِ حمله به سفارت موضع بگیریم. اما چرا از موضع‌گیری و تحلیل فراتر برویم و بگوییم که کسانی که فلان کارِ ‌خلافِ میلِ ما را انجام داده‌اند دانشجو (یا ایرانی، یا ...) نیستند؟ به نظرم این خودراهمه‌انگاشتن در بیانیه‌ها از نشانه‌های استبدادزدگی است—مستبدان‌اند که این را به رسمیت نمی‌شناسند که کسانی جورِ دیگری هستند.



۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

مرهم



دندانِ شکسته و دندانِ پوسیده. و دیشب که ح می‌خواست و من نتوانستم. و سرماخوردگی. و خوابِ تب‌آلودِ طولانی. و کارِ مقاله که پیش نمی‌رود. و سروصدا. و روزی که دردِ کلیه بی‌تاب‌ام کرده بود و [...]. و آب که صبح سرد بود. و فیلترشکنی که کند و شکننده است.

بعد، پیامی از تو می‌رسد، و اوضاع خیلی هم بد نیست؛ خیلی هم بد نیست...

***

دایدو:

چای‌ام سرد شده؛ دارم فکرمی‌کنم که

اصلاً چرا از تخت‌خواب بلند شدم.

بارانِ صبحْ پنجره‌ام را با بخار پوشانده

و هیچ چیزی نمی‌توانم ببینم.

و حتی اگر هم می‌شد دید همه چیز خاکستری می‌بود

اما عکسِ تو روی دیوار به یادم می‌آورَد

که اوضاع خیلی هم بد نیست؛ خیلی هم بد نیست.



۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

توفیق در جدل: تبحر و یاریِ بخت



صحبتِ آقای محمدجواد لاریجانی با MSNBC به نظرِ من نمونه‌ای است ازجدلِ موفق—به نظرم آقای لاریجانی موفق است و مجریِ برنامه و سه آقای همرا‌ه‌اش در بحث شکست می‌خورند. منظورم از جدلْ گفت‌وگویی است که هدف‌ِ طرف‌هایش نه کشفِ حقیقت بلکه منکوب‌کردنِ حریف در نظرِ کسانی است که گفت‌وگو را دنبال می‌کنند. (توجه کنید که از این تعریف برنمی‌آید که طرف‌های درگیر در جدل لازم است دروغ بگویند. در ضمن، کیهان هم در موردِ این گفت‌وگو گزارشی منتشر کرده است.)

صرفِ همین که لاریجانی با سه—یا چهار؟—نفر طرف است به نظرِ من به نفعِ او است، حتی اگر لحاظ نکنیم که حریفانِ او مؤدب نیستند. (یک مثال: در 1:39 مجریِ برنامه انگلیسیِ لاریجانی را با لحنِ به‌-گوشِ-من-نامؤدبانه‌ای اصلاح می‌کند.) تصورِ من این است که بی‌ادبیِ جدل‌کننده باعثِ کم‌شدنِ قدرش نزدِ مشاهده‌کنندگان است. خندیدن به کسی و قطع‌کردنِ صحبت‌اش از مصادیقِ روشنِ بی‌ادبی‌اند.

لاریجانی در موردِ برنامه‌ی هسته‌ای هم خوب صحبت می‌کند؛ اما به نظرم بزرگ‌ترین موفقیت‌اش در این جلسه در موردِ سه زندانیِ سابقِ امریکایی است. در 9:44 یکی از آقایان در موردِ جهانگردانِ امریکایی می‌پرسد: چرا دستگیرشان کردید و یک سال نگه‌شان داشتید؟ لاریجانی می‌گوید فرض کنید که نیروهای امنیتیِ شما... و سؤال‌کننده حرف‌اش را قطع می‌کند: شما اینجا هستید [احتمالاً یعنی که نیروهای امنیتیِ ما کاری به شما—که ایرانی هستید—نداشته‌اند]. لاریجانی می‌گوید که لاریجانی با ویزا اینجا آمده است، و حالا حرف‌اش را راحت‌تر ادامه می‌دهد: فرض کنید نیروهای امنیتیِ شما که در مرزِ مکزیک گشت می‌زنند سه ایرانی را دستگیر کنند و بپرسند شما چرا در امریکا هستید، و جواب بشنوند که ما داشتیم در صحرا گردش می‌کردیم! طبیعتاً، با توجه به روابطِ خصمانه‌ی ایران و امریکا، مدت‌ها تحقیق می‌کردید با ظنِّ قوی در این مورد که آمده‌اند جایی را منفجر کنند. به‌کنایه—ولی بی‌تغییرِ لحن—اسمِ گوانتانامو را هم می‌آورَد.

در جدل مهم نیست که اصولاً این استدلال‌های "خودِ شما چطور؟" چه چیزی را نشان می‌دهند: از اینکه که نشان دهید من هم در موقعیتِ مشابهی کاری مشابهِ شما کرده‌ام یا خواهم کرد نتیجه نمی‌شود که کارِ شما بد نبوده است! (شاید توضیحِ روانیِ موضوع چیزی شبیه به این باشد: منِ امریکایی گمان می‌کنم که ایرانیانْ بی‌رحم و نامعقول‌اند که سه جهانگردِ ما را یک سال زندانی کردند. حالا می‌بینم که خودِ ما هم اگر در وضعیتِ متناظری سه ایرانی را دستگیر می‌کردیم رفتارمان غیر از این نمی‌بود. پس رفتارِ ایرانیان طبیعی و لذا پذیرفتنی بوده است.)

در جدل—بدیهی است که—مهم است که از موضوع اطلاعاتِ‌ زیاد داشته باشیم. جوابِ مناسبی به لاریجانی این می‌بود که: شما از این متهمان به جاسوسی/خرابکاری وثیقه گرفتید و علی‌القاعده می‌دانستید که اگر از ایران بروند دیگر برنمی‌گردند. اگر تحقیقات‌تان ناتمام بود چرا رهایشان کردید؟ اگر تمام شده بود و اتهام رد شده بود چرا برای آزادکردن‌شان پول گرفتید؟ (آیا جریمه‌ی ورودِ‌ غیرقانونی به ایران برای هر نفر نیم‌میلیون دلار است؟ این‌قدر زیاد؟) اگر تحقیقات تمام شده بود و اتهام اثبات شده بود هم چرا با این مبلغ آزادشان کردید؟ (آیا تاوانِ توطئه بر ضدِ امنیتِ ملـّیِ شما این‌قدر کم است؟) حریفانِ لاریجانی ظاهراً یا از این ماجرای وثیقه خبر نداشته‌اند یا به فکرشان نرسیده به‌کارش بگیرند.

حدس می‌زنم که این گفت‌وگو وضعِ ایران را در نظرِ ‌مخاطبانِ آن برنامه بهتر کرده باشد، و جای تشکر دارد. تحریم‌ها بر ما—ما که در ایران زندگی می‌کنیم—اثرِ بد دارد، و به نظرم مهم است که سعی کنیم افکارِ عمومیِ ایالاتِ متحده را نسبت به ایران نرم‌تر کنیم.

و به نظرم بخت با آقای لاریجانی همراه بوده است که درباره‌ی حقوقِ بشر از او نپرسیدند: نمی‌دانم در موردِ‌ حدِ زنا و کیفرِ ارتداد و حقوقِ هم‌جنس‌گرایان یا حبسِ‌ خانگیِ مقاماتِ ارشدِ سابق چه می‌توانست بگوید. مخاطب‌شناس‌تر از آن است که مثلاً بگوید در ایران هم‌جنس‌گرا نداریم.



۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

منطقِ مقدماتی



ترتیبِ سورها البته مهم است. مثلاً در جمله‌ی سعدی در جدال‌اش با مدعی (نقل—بدونِ حفظِ رسم‌الخط و سجاوندی—از گلستان، متنِ مصحَحِ غلامحسین یوسفی، چاپِ دوم انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۹، صفحه‌ی ۱۶۵):

و از جمله‌ی مواجبِ سکون و جمعیتِ درون که توانگر را میسر می‌شود یکی آنکه هر شب صنمی دربرگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد [...].


شیخ نمی‌گوید که صنمی هست که توانگر می‌تواند هر شب او را در برگیرد
و این چیزی می‌بود که برای داشتن‌اش توانگریِ بسیار ویژه‌ای لازم نیست. صحبتِ این نیست که صنمی هست که هر شب هست؛ صحبتِ این است که هر شب صنمی هست، که ممکن است صنمِ جدیدی باشد یا نباشد. (در ضمن، ظاهراً در اینجا شیخ "صنم" را کمابیش به‌ معنای داف به‌کار برده است.)


۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

شاید گاهی موعظه‌ی کلیشه‌ای بهترین کار نباشد



می‌گویم گاهی مشاهده‌ی اوضاع حال‌ام را بد می‌کند. می‌گویم که حالا بد کرده است. برایم فصل می‌گوید در اینکه موقعیت‌هایی هست که از این خیلی بدتر است. خب، گیرم که درست می‌فرمایید؛ این چه ربطی به حالِ من دارد؟ ظاهراً امرِ واقع این است که هر وضعِ بدی که در آن باشید وضعِ بدتری در جایی هست، یا بوده است، یا دست‌کم متصور است که باشد.

شاید وقتی کسی از اوضاع شکوه می‌کند همیشه بهترین کار موعظه نباشد—خواه موعظه‌ی خدامحور از جنسِ حکایتِ شیخ که استطاعتِ پای‌پوشی نداشت، خواه از این موعظه‌های انسان‌محور که روزِ بهتری فرا خواهد رسید که ما دوباره کبوترهایمان را الخ. کارهای دیگر هم می‌شود کرد: دعوت به قدم‌زدن یا سینما، شکلات‌دادن، فرستادنِ پیامی محبت‌آمیز.



۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

انصاف، بغضِ جمهوریِ اسلامی، احتمالاً حبِّ امریکا



ایالاتِ‌ متحده‌ی امریکا دو کشورِ همسایه‌ی ما را—در شرق و غرب—اشغال کرده است. کارِ عاقلانه آیا بی‌تفاوتی است؟ چند سال پیش چامسکی نوشته بود که گفتمانِ امریکا در موردِ مداخله‌ی ایران در عراق جداً مبتنی بر این فرض است که امریکا مالکِ دنیا است. و پرسیده بود که امریکا چه می‌کرد اگر ایران به کانادا و مکزیک حمله کرده بود و اشغال‌شان کرده بود (و البته نامِ کارش "آزادسازی" می‌بود).

در گزارشِ مکتوبی که از صحبت‌های ژنرال جک کین در سایتِ کنگره‌ی امریکا هست صحبتی از کشتنِ سردار قاسمِ سلیمانی نیست. اما در یک ویدئوی منتشرشده در همان سایت می‌توان شنید و دید که ایشان می‌گویند که اولین گزینه از نظرِ ایشان عملیاتِ‌ گسترده‌ی نظامی نیست. توضیح می‌دهند تحریم‌ها اثرِ عمده‌ای نداشته است. می‌گویند که اگر جامعه‌ی جهانی با ما [ایالاتِ متحده] همراهی نمی‌کند، بدونِ آنها پیش برویم. در 3:27 می‌گویند:

چرا اجازه می‌دهیم که فرماندهانِ نیروی قدس، که سی سال است کشتنِ ما را سازماندهی کرده‌اند، راست‌راست راه بروند؟ چرا نمی‌کشیم‌شان؟ کسانِ دیگری را که دارند سازمان‌های تروریستی‌ای بر ضدِ ایالاتِ متحده را اداره می‌کنند می‌کشیم. این افراد تقریباً هزار نفر از ما را کشته‌اند؛ چرا نمی‌کشیم‌شان؟

با میهن‌پرستی میانه‌ای ندارم؛ با این حال، تعجب می‌کنم وقتی می‌بینم که بعضی مخالفانِ ‌جمهوریِ اسلامی ظاهراً به مقابله‌ی ایران و امریکا در منطقه چنان می‌نگرند که گویی حکومتِ ایران زورگو و مداخله‌گر و متجاوز است و امریکا خلافِ‌ همه‌ی اینها است. و فقط تصور کنید که کسی در یک کمیسیونِ مجلسِ شورای اسلامی چیزی نظیرِ حرف‌های آقای کین را درباره‌ی یکی از فرماندهانِ امریکایی می‌گفت.

راستی، از آن سلاح‌های کشتارِ جمعی خبری نیست؟



۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

عاشقانه‌خوانی: براعتِ استهلال



مدتی بود که می‌خواستم کتابی درباره‌اش بنویسم. (مدتی است که دارم می‌نویسم.) در کتابخانه‌ی کوچکِ دانشکده کتابِ قدیمی‌ای دیدم: مجموعه‌ای از مقالاتی در فلسفه‌ی زبان، گردآورده‌ی کـَتس و فودور. الآن به خودِ کتاب دسترس ندارم، اما چیزی که در اینجا آمده با آنی که از روی سرلوحه‌ی کتاب یادداشت کردم مطابقت دارد:


نهنگ در میان ماهیان تشخصِ دوگانه‌ای دارد:

اولاً، از دور که دیده شود،

در میان‌شان برجسته است

و، ثانیاً، با بررسیِ دقیق

معلوم می‌شود که اصلاً ماهی نیست.

--اِم.اِف. مِیــِر.


چه شاعری بوده است این مِیــِر، و انگار که این عصاره‌ی کتابِ من است.

تصورم این است که آن روزها گوگل چیزی در موردِ این متن نشان‌ام نداد. به هر حال، اخیراً متنِ اصلی را پیدا کردم. چند سطرِ اولِ مقاله‌ی فنّی‌ای بود (و ویراستارانِ کتاب هم با دقت نقل‌اش نکرده بودند). چقدر شکستنِ سطرها اثرگذار است. و فرزانه امروز سی‌ساله شده است.



۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

ذکرِ نعمت: فاصله کم باشد و صفر نباشد




سه سال است که حظّ می‌برم، و هنوز عادی نشده است لذتِ نزدیکیِ نیاوران و اقدسیه. موهبتی است که خانه یا محلِ کارْ نزدیکِ خانه یا محلِ کارِ معشوق باشد. (گرچه من هم معتقدم که همکاربودن یا هم‌خانه‌بودن با معشوق برای رابطه مضر یا حتی مهلک است.)


۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

از خوبی‌های نقصِ آموزش



دارم مبانیِ حساب را می‌خوانم که فرگه در ۱۸۸۴ منتشر کرده است. تا جایی که به خواندنِ متن‌های کلاسیک مربوط می‌شود، قبلاً فقط از دو چیز تا این حد لذت برده بودم: برادرانِ کارامازف و کتابِ اولِ رساله‌ی هیوم. (لذتِ بارِ اولِ خواندنِ نامیدن و ضرورت هم کمتر از این نبود؛ اما وقتی می‌خواندم‌اش نمی‌دانستم که متنِ کلاسیکی است.)

بخش‌های مشهورِ تعریفِ عدد را طبیعتاً قبلاً خوانده بودم و می‌دانستم که درخشان‌اند، مفهوماً. (پاتنم گفته است که راهِ اغفالِ دانشجویانِ خوب و کشاندن‌شان به فلسفه این است که تعریفِ فرگه-راسل از عدد را برایشان بگوییم.) اما جاهای دیگری هم هست که نخوانده بودم، یکی از بهترین‌هایش (تا حالا) نقدِ فرگه بر تحلیلِ تجربه‌گرایانه‌ی جان ستیوارت میل. طنازیِ ظریفِ فرگه هم چشم‌گیر است. ترجمه‌ی انگلیسی‌ی جان آستین را می‌خوانم—متأسفانه آلمانی بلد نیستم.

نقصی در تحصیلاتِ من است که این کتاب را قبلاً جلد تا جلد نخوانده‌ام. قسمتِ خوبِ جریان این است که حالا می‌توانم برای اولین بار بخوانم‌اش. زیاد پیش نمی‌آید که بشود چنین شاهکاری را برای اولین بار خواند.



۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

در موجه‌سازیِ بعضی باورهای ما



از زمانِ انتشارِ خبرِ انتصابِ آقای حجت‌الاسلام دکتر عبدالحسین خسروپناه به ریاستِ مؤسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه‌ی ایران مترصدِ این بودم که از میزانِ بصیرت و توغل و دانشِ ایشان در فلسفه باخبر بشوم. در فهرستِ کتاب‌های منتشرشده‌ی ایشان بیست‌وهشت عنوان ذکر شده است، که به نظرِ من نشان می‌دهد ایشان (که متولدِ هزاروسیصدوچهل‌وپنجِ هجریِ خورشیدی هستند) نویسنده‌ی پرکاری هستند. تنبلیِ‌ مزمن مانع می‌شد سراغِ کتاب‌هایشان بروم؛ این بود که وقتی در وب‌سایتِ رسمیِ مؤسسه‌ عنوانِ "تعریف فلسفۀ معرفت از زبان دكتر خسروپناه"* را دیدم، و دیدم که حجمِ مطلب زیاد نیست (کمتر از ششصد کلمه)، با اشتیاق خواندم‌اش.

اولین جمله‌ی متنْ این است:

وقتی سخن از فلسفۀ معرفت به میان می آید، منظور تركيبی از هستی شناسی معرفت و معرفت شناسی است. 

که مفهوم‌اش برای من خیلی روشن نیست. اما بلافاصله تعریفی از معرفت‌شناسی به‌دست داده‌اند:

دانش معرفت‌شناسی یانظریة المعرفة، شناخت‌شناسی، تئوری شناخت واپیستمولوژی، با تعبیرات گوناگون تعریف شده است از جمله: علمِ شناختِ ابزار تفكّر ، شاخه‌ای از فلسفه كه ماهیت، حدود، پیشرفت‌ها و مبانی معرفت را بررسی می‌كند وقابلیت اعتماد به ادعا‌های معرفتی را می‌سنجد؛ علمی‌كه درباره شناخت‌های انسان وارزشیابی انواع آن وتعیین ملاك صحّت وخطای آنها بحث می‌كند.

در پایانِ همین پاراگرافِ اولْ تعریفِ کوتاه‌تری به‌دست داده‌اند (البته در این جمله‌ای که نقل می‌کنم ایشان عبارتِ "نظریه شناخت" را به‌کار برده‌اند که در میانِ پنج اصطلاحی که فهرست کرده‌اند نیامده است؛ اما حدس می‌زنم که در اصطلاح‌شناسیِ ایشان "نظریه شناخت" هم نامِ دیگری برای معرفت‌شناسی باشد):


به عبارت دیگر نظریه شناخت، دانش موجّه سازی باور است.

برایم روشن نیست که این تعریف چگونه عبارة اخریِ چیزهایی است که قبل از این جمله آمده است؛ ولی درک می‌کنم که شاید ایشان بعضی مقدمات را مفروض گرفته‌اند و توضیح نداده‌اند. اما گفتنِ اینکه نظریه‌ی شناخت—یا معرفت‌شناسی—دانشِ موجه‌سازیِ باور است به نظرم بسیار غریب است. آیا منظورشان این است که با معرفت‌شناسی یاد می‌گیریم که باورها را موجه کنیم؟ جمله‌ی ایشان را چگونه باید فهمید؟

اما شاید اساساً این تعریفْ تعریفِ مختارِ ایشان نباشد—و مؤیدِ این حدسْ این است که گفته‌اند "دانش معرفت‌شناسی [...] با تعبیرات گوناگون تعریف شده است" (تأکید از من است)؛ پس شاید در این اولین پاراگراف خواسته‌اند بعضی تعاریفِ موجود را ذکر کنند و بعد به تعریفِ دقیقِ خودشان بپردازند. (فقط برای من هنوز این سؤال مطرح است که کدام معرفت‌شناسِ قابلِ اعتنای مشهور یا غیرمشهوری گفته است—یا ممکن است گفته باشد—که معرفت‌شناسیْ دانشِ موجه‌سازیِ باور است.)

ادامه داده‌اند (پاراگرافِ دومِ متن):

تعریف‌دقیق معرفت‌شناسی عبارت‌است از: دانشی كه ازاحكام وعوارض علم ازآن جهت كه وجودی است ‌حكایتگر، بحث می‌كند، به عبارت روشن‌تر، این دانش ناظر به جنبه كاشفیت و حكایتگری معرفت است و پیرامون شناخت‌ها و معارف آدمی وگستره و ارزش آنها سخن می‌گوید.

عرضی ندارم.

اولین جمله‌ی پاراگرافِ بعدی:

هستی شناسی معرفت عبارت است ازشاخه ای ازمعرفت که به پرسش های پیرامون وجود وماهیت معرفت می پردازد اما معرفت به معنای مطلق آگاهی که به علم حضوری وحصولی تقسیم می گردد.

باز هم عرضی ندارم—فقط دوست دارم این بخش را با افزودنِ تأکیدهایی شاید نابجا برای خودم تکرار کنم: هستی‌شناسیِ معرفت عبارت است از شاخه‌ای از معرفت که به پرسش‌های پیرامونِ وجود و ماهیت معرفت می‌پردازد.

به خاطر داریم که عنوانِ نوشته به ما می‌گفت که قرار است تعریفِ فلسفه‌ی معرفت را از لسانِ آقای دکتر خسروپناه بشنویم؛ پس احتمالاً پاراگرافِ مستقلی که در ادامه‌ی متن و بعد از عنوانِ "موضوع فلسفه معرفت" آمده کلیدی است:

موضوع فلسفه معرفت، معرفت است وبحث اصلی این دانش درباره علم یا معرفت است. البتّه معرفت دوحیثیت (وجودی وحكایتگری) دارد ودراین علم، ازحیثیت حكایتگری علم ازنفس‌الامروازحیث وجودی آن بحث می‌شود. به‌طورخلاصه، موضوع این علم روشن‌‌ترین مفهوم یعنی علم و معرفت امّا با حیثیتهای پیشگفته است.

پس، از دیدِ جنابِ حجت‌الاسلام خسروپناه، [دوباره عیناً نقل می‌کنم] "موضوع فلسفه معرفت، معرفت است و بحث اصلی این دانش درباره علم یا معرفت است". تصورِ من این است که برای گفتنِ چنین جمله‌ای لازم نیست به اندازه‌ی رئیسِ‌ فعلیِ مؤسسه درس خوانده بود و هر کسی، بی هیچ دانشی در موردِ فیزیک (یا حقوق یا زیست‌شناسی یا ...) می‌تواند بگوید که موضوعِ فلسفه‌ی فیزیک (یا حقوق یا زیست‌شناسی یا ...)، فیزیک (یا ...) است. گمان نمی‌کنم که دانشجویی که چنین تعریف یا توصیفی به‌دست بدهد نمره‌ی بسیار درخشانی بگیرد.

پاراگرافِ بعدی را (ذیلِ عنوانِ "هدف فلسفه معرفت") تماماً نقل می‌کنم:

معرفت چیست؟ آیاتحصیل معرفت ممكن است؟ شرایط آن كدام است؟ آیا معرفت یقینی و مطابق واقع وجود دارد؟ آیامی‌توان به آن دست یافت؟ قلمرومعرفت بشر تاكجاست؟ با چه معیاری می‌توان معرفت صحیح را از ناصحیح تمییز داد؟ آیا وجود ذهنی واقیت دارد؟ آیا وجود ذهنی همان معرفت است؟ آیا معرفت ازسنخ وجود است یا ماهیت؟ آیا مجرداست یا مادی؟ و آیا کیف است یا مقوله دیگرعرضی است؟ و...؛ این پرسش‌ها، مسائل عمده ومهمّ فلسفه معرفت‌ است؛ هدف اصلی این دانش، نخست، ارائه راه‌هایی برای كسب معرفت یقینی وسپس بیان معیاری جهت اثبات (مطابق با واقع بودن) آن است؛ معرفت‌شناسی درپی شناسایی شناخت‌ها است. وهمچنین شناخت دقیق وجود وماهیت معرفت است. بنابراین، هدف این علم، یافتن پاسخ صحیح برای پرسش‌های پیشگفته است.

با خواندنِ این پاراگراف سؤال‌هایی برای درسی مقدماتی در معرفت‌شناسی به نظرم رسید:



یک. دست‌کم دو ابهام‌ِ این جمله را برشمارید: "آیا معرفت یقینی و مطابق واقع وجود دارد؟" [راهنمایی. این دو حالت را بررسی کنید: (الف) نویسنده "یقینی" و "مطابق واقع" را مترادف فرض کرده است؛ در موردِ ‌خلطِ مفاهیمِ روانشناختی/معرفت‌شناختی و مفاهیمِ‌ مابعدالطبیعی توضیح دهید. (ب) مرادِ نویسنده سؤال در موردِ وجودِ نمونه‌هایی از معرفت با این دو ویژگی است: یقینی‌بودن و مطابقت با واقع؛ توضیح دهید که چرا قیدِ "مطابق با واقع" زاید است.]
دو. با توجه به آنچه در ابتدای جلسه‌ی اول در موردِ‌ معرفت مرور کردیم، سعی کنید توضیح دهید که معرفت ناصحیح چگونه چیزی می‌تواند باشد.
سه. نظرِ انتقادی‌تان را درباره‌ی این جمله بنویسید: "هدف اصلی این دانش، نخست، ارائه راه‌هایی برای كسب معرفت یقینی وسپس بیان معیاری جهت اثبات (مطابق با واقع بودن) آن است".




ذیلِ عنوانِ "اهمیت فلسفه معرفت" این‌طور آمده:

فلسفه معرفت، راه یافتن پاسخ صحیح به پرسش‌های سرنوشت‌ساز را روشن ساخته و انسان را از ورطه پوچ انگاری و غفلت می‌رهاند.

این نحوه‌ی بیان مرا به یادِ جملاتِ کتاب‌های دبیرستانیِ بینشِ اسلامی در دهه‌ی شصت می‌اندازد، که البته شاید اشکالی نداشته باشد، حتی اگر گوینده‌اش رئیسِ مؤسسه‌ی پژوهشیِ حکمت و فلسفه باشد. (تصور می‌کنم که در زمانِ انتصابِ جنابِ حجت‌الاسلام خسروپناه، مؤسسه بزرگ‌ترین مرکزِ آموزش و پژوهشِ ایران در فلسفه‌ی تحلیلی بوده است.) به نظرِ من اشکالِ مهمِ گزاره‌ای که بیان فرموده‌اند این است که نشان می‌دهد که آقای دکتر خسروپناه فلسفه را—در اینجا: فلسفه‌ی معرفت را، هر چه که هست—با ایدئولوژی اشتباه گرفته‌اند.



بگذریم. در صفحه‌ی شخصیِ آقای دکتر خسروپناه آمده است که ایشان کتابی در فلسفه‌ی معرفت آماده‌ی انتشار دارند، که لابد بررسی‌اش تصویرِ دقیق‌تری از پختگیِ فلسفیِ ایشان از حیثِ محتوا و بیان به‌دست خواهد داد.




*پی‌نوشت (بیست‌وچهارمِ مهرِ نود). مطلبِ آقای دکتر خسروپناه را، چنان که محسن هم تذکر داده‌ است، از صفحه‌ی اصلیِ‌ سایتِ رسمیِ مؤسسه‌ی پژوهشیِ حکمت و فلسفه‌ی ایران برداشته‌اند. قول‌هایی که نقل کردم از متنی بود که عصرِ بیست‌ودومِ مهر می‌شد در سایتِ مؤسسه دید. (اگر مایل‌اید دقتِ نقل را بررسی کنید می‌توانید به من ئی‌میل بزنید تا عکسِ صفحه‌های مربوط را برایتان بفرستم.) مطلبِ مربوط و مشابهی را هنوز می‌شود در سایتِ شخصیِ آقای دکتر خسروپناه دید.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

بیدار که شدم مطمئن شدم که عاشق شده‌ام



در خیابانِ سپهبد قرنی، کمی جنوبِ کریم خان. از عرضِ خیابان رد می‌شدیم، از غرب به شرق. خیابان یک‌طرفه بود، از شمال به جنوب. او سمتِ چپِ من بود. نگاه‌اش کردم. سرخوشانه و با صدا، و با دهانِ نه‌کاملاًباز می‌خندید. دندان‌های جلویش را می‌شد دید.

کلِّ رؤیا شاید دو ثانیه طول کشید. جزئیاتِ تصویری بسیار زیاد بود.

۱۳۸۳.

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

گرچه بعید است در تنگنای وزن مانده بوده باشد،



شاید شیخ واقعاً قصد داشته این را بگوید:

لطفاً خودت بگذار تا مقابلِ روی تو بگذریم—حتماً باید دزدیده در شمایلِ خوبِ تو بنگریم؟



۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

دو نکته‌ی شاید بدیهی درباره‌ی ماجرای اجرا(؟)ی حکمِ خانمِ توحیدلو



یک. ظاهراً گروهی هستند که معتقدند که شلاق‌زدنْ برای هیچ جرمی مجازاتِ مناسبی نیست و از این نظر—ولی شاید نه از نظرِ شدت—مثلاً شبیهِ زنده‌در‌آتش‌سوزاندن است. در این مورد نظری ندارم (چون اصولاً در موردِ خودِ مفهومِ مجازاتْ سوادِ کافی ندارم)؛ اما برایم عجیب است که کسی که معتقد است که شلاق‌زدنْ خلافِ شأنِ انسانی است، در موردِ خانمِ توحیدلو این را اضافه کند که ایشان زن است و دانشجوی دکتری است. تصور نمی‌کنم که شأنِ انسانیِ افرادِ مذکر یا کم‌سوادْ کمتر از زنانِ‌ باسواد باشد. تنها نکته‌ای که در تکیه بر زن‌بودنِ ایشان می‌توانم ببینم این است که یا قصد داریم احساساتِِ مخاطب‌مان را تحریک کنیم یا خودمان در تهِ دل‌مان زنان را به طرزِ به-نظرِ-من-توهین‌آمیزی بیشتر از مردان قابلِ ترحم می‌یابیم.


دو. خانمِ‌ سمیه توحیدلو در وبلاگ‌شان چیزی نوشتند که ظاهراً برای مخاطبان‌شان این‌طور معنا می‌داده که حکمِِ شلاق در موردِ خانمِ توحیدلو اجرا شده است. انتشارِ‌ مطلبْ طبیعتاً واکنش‌برانگیز بوده است. بعداً ایشان در جای دیگری نوشته‌اند که اجرای حکم‌شان "نمادین" بوده است. شما را نمی‌دانم؛ برای شخصِ‌ من این صفت برای شلاق‌زدن معنای روشنی ندارد. خانمِ توحیدلو مطالبِ دیگری هم اضافه کرده‌اند،‌ که باز هم روشن نیست، گرچه این بار تأکید کرده‌اند که حکم اجرا شده است.


اینکه ذهن‌های تحریک‌شده را در تعلیق نگه داریم و به طرزِ‌ مبهمی صحبت از "مصالحی" کنیم که مانع از توضیح مختصر و مفید می‌شود،‌ به نظرِ‌ من کارِ‌ بدی است. اطلاع‌رسانیِ قطره‌چکانی به نظرم از ویژگی‌های اخلاقِ استبدادی است. نوعِ حتی بدترش این است که وسطِ همین جملاتِ پراکنده‌ی به لحاظِ خبری کم‌ارزش، انشاپردازی و تبلیغات هم بکنیم.


۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

در بابِ اینکه گذشته البته چراغِ راهِ آینده است



گفت که اگر در همان دیدارِ اول پیشنهاد نمی‌دادم (و بعداً پیشنهاد می‌دادم) محتمل‌تر بود که بپذیرد. گفتم که یادم می‌مانـَد که دفعه‌ی بعد که برای اولین بار می‌بینم‌اش پیشنهاد ندهم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

شأنِ علمی، سالِ خورشیدی، حسابِ ابتدایی



این کتاب—که با مجوزِ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت دهم تجدیدِ چاپ شده است—بسیار خواندنی است:

هاینس هالم، تشیّع، ترجمه‌ی محمدتقی اکبری، چاپِ دوم، نشر ادیان، قم، ۱۳۸۹.

ناشر در ابتدای کتاب از آقای حجت‌الاسلام رسول جعفریان "به دلیل بازنگری کامل و نکته سنجی‌های ایشان در محتوای کتاب و افزودن پاورقی‌های سودمند" تشکر کرده است. (فرض می‌کنم که افزوده‌های آقای جعفریان آنهایی است که با نشانه‌ی "«ج»" مشخص شده‌‌اند.) دو تا از پاورقی‌های آقای جعفریان:

- "این اظهار نظر مؤلف، جانبدارانه و به دور از شأن علمی است که در این قبیل مباحث توسط یک شخص بی‌طرف عنوان می‌شود. «ج»." (صفحه‌ی ۲۹.)

- "برخورد سطحی مؤلف را با این بخش تاریخ باید به دلیل روشی که وی در اینجا برگزیده و آن نهایت اختصار است توجیه نمود؛ تقریباً جز برخی نکات بدیهی، آنچه که وی کوشیده تا از خود بیفزاید، محل تردید و برخی واضح‌البطلان است. «ج»" (ص. ۴۰.)

به نظرم این دو پاورقیِ آقای جعفریان را اگر جدی بگیریم باید جداً از ناشرِ ایرانی بپرسیم که چرا سرمایه‌اش را صرفِ انتشارِ برخوردهای سطحی و جانبدارانه‌ی کسی می‌کند که، دست‌کم در موردِ بخشی از تاریخ، حرف‌هایش به دور از شأنِ علمی است و حرف‌هایش در بخشِ دیگری یا بدیهی است یا محلِ تردید یا واضح‌البطلان. اما احتمالاً این‌طور نیست که همه‌ی خوانندگانْ همه‌ی پاورقی‌های آقای جعفریان را جدی بگیرند—مثلاً حدس می‌زنم که برخی کسانی که مقدمه‌ی ناشرِ یک ترجمه‌ی فارسیِ موسی و یکتاپرستیی فروید را دیده باشند با خود بگویند که یادداشت‌های آقای جعفریان هم احتمالاً، دست‌کم در دیدِ ناشر، شرطِ لازمِ انتشارِ این کتاب در جمهوری اسلامی بوده است.

نوعِ دیگری از یادداشت‌ها هم هست که آقای جعفریان نکته‌های فنـّیِ مشخصی مطرح می‌کند یا برای وقایعی که مؤلف ذکر کرده تبیینی غیر از تبیینِ کتاب به‌دست می‌دهد. این یادداشت‌ها را نوعاً جدی می‌گیرم؛ اما این برایم خوشایند نیست که ترجمه‌ی کتابی از شخصی محلِ اظهارِ نظرهای شخصِ دیگری بشود، حتی اگر این اظهارِ نظرها همگی دقیق و بجا باشند. لابد فرض بر این است که نویسنده‌ی کتابْ محققاً در جاهایی بر خطا بوده است، و وظیفه‌ی ناشرِ ایرانی (یا وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی) است که حافظِ خواننده در مقابلِ عقایدِ نادرست باشد. شخصاً با این نگاه هم‌دل نیستم؛ اما موضوعِ اعتراض‌ام این نیست.

در صفحه‌ی ۳۸ آمده است: "پسر بزرگتر، حسن (ع) که در هنگام وفات پدرش ۳۶ یا ۳۷ ساله بود،"، و آقای جعفریان فوراً توضیح داده‌اند که: "امام مجتبی (ع)، بدون تردید در نیمهٔ رمضان سال ۳ هجری به دنیا آمده و بنابراین در رمضان سال ۴۱، سی و هشت (۳۸) سال داشته است." نیز، سه صفحه بعد که مؤلف می‌گوید که امامِ سومِ شیعه در زمانِ مرگِ معاویه ۵۴ساله بوده است آقای جعفریان توضیح داده‌اند که "امام حسین در سوم شعبان سال ۴ هجری به دنیا آمد و در سال ۶۰، قاعدتاً ۵۶ سال داشت."

به نظرم لازمه‌ی برخوردِ علمی با هر موضوعی این است که طرفِ بحث را به اندازه‌ی خودمان عاقل و باسواد فرض کنیم. تصورِ من این است که آقای جعفریان یا دستیاران‌شان باید کمی تأمل می‌کردند: آیا پروفسور هالم به هیچ منبعی برای سالِ‌ مرگِ معاویه و تولد و وفاتِ امامانِ شیعه دسترس نداشته است؟ یا شاید در دبستانْ تفریق یاد نگرفته است؟ آیا نمی‌شود احتمال داد که نویسنده مفهومِ متعارفِ سالِ خورشیدی را در نظر داشته است و نه سالِ قمری را؟

در موردِ امامِ دوم، ویکیپدیا با ذکرِ منبعی تولدشان را اولِ مارسِ ۶۲۵ ذکر می‌کند و بریتانیکا—بدونِ ذکرِ روز—در سالِ ۶۲۴؛ احتمالاً به همین علت است که مؤلف گفته است که در زمانِ رحلتِ پدرشان—که ظاهراً بنا بر اجماع در سالِ ۶۶۱ بوده است—ایشان سی‌وشش یا سی‌وهفت‌ساله بوده‌اند.


۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

ٲم للإنسن ما تمنـّی



همین است—گاهی نمی‌شود کاری‌اش کرد.

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

چیزها را به نام‌شان بخوانیم



اخیراً توجه کرده‌ام که شاید یک علتِ علاقه‌ی شدیدم به ترانه‌ای از دایدو این باشد که اصلاً صحبتی از عشق نمی‌کند. ترانه—آن‌طور که من می‌فهمم—در توصیفِ خواستنِ شدیدی است، احتمالاً در فردای اولین دیدار. و خواستنِ شدید می‌تواند همراه با عشق باشد یا نباشد. (بر رغمِ سیناترا، اصولاً به نظرم عشقِ در همان دیدارِ نخستْ امرِ ‌مشکوکی است.)

هیچ مخالفتی با عشق ندارم. به نظرم عشق پدیده‌ی زیبای هیجان‌انگیزی است، و خوشحال‌ام که چند باری بر من هم حادث شده است. اما تصور می‌کنم که کم‌تجربه اگر باشیم، محتمل است که چیزهای دیگری را—مثلاً مبهوت‌شدگی یا خواستنِ شدید را—با عشق اشتباه بگیریم.


عنوانِ این نوشته ترجمه‌ی ضرب‌المثلی است که در چندین زبان رایج است. اولین بار از زبانِ آنا (در گفت‌وگو با ورونسکی) شنیده‌ام.


پی‌نوشت. بر خلافِ ترانه‌ی دایدو، شعرِ ترانه‌ی سیناترا ساخته‌ی خواننده نیست. نیز، ویکیپدیا گزارش می‌کند که سیناترا درباره‌ی این ترانه‌اش نظرِ منفیِ شدیدی داشته است. بنا بر این، با توجه به اطلاعاتِ من، "بر رغمِ سیناترا،" عبارتِ مناسبی نیست.



۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

شدّت



از آن روزهایی است که دل‌ام می‌خواهد به‌اش نامه‌ی عاشقانه‌ی سرگشاده بنویسم.


۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

سعه‌ی صدر نسبت به گذشتگان



در همان سالِ سی‌وسه زاده شده بود. پیش‌زمینه هر چه که بوده باشد، دور از احتیاط نیست که بگوییم در آن سال هیتلر طیِ روالی دمکراتیک به صدارتِ عظمی رسیده بود. پدرِ او هم، مثلِ کثیری از اهالیِ آلمانِ هفتاد-هشتاد سال پیش، به "پیشوا" رأی داده بود و در بازه‌ی چندساله‌ای بعد از انتخاب هم از او حمایت کرده بود.

ناشکیبایانه می‌پرسیدم: چطور به او رأی دادند؟ نبردِ من را ندیده بودند؟ اگر دیده بوده‌اند و رأی داده، در این صورت مسلماً تقصیر داشته‌اند؛ و اگر ندیده بودند و به کسی که نمی‌شناختند رأی داده‌اند، قصورشان به نظرِ من نابخشودنی است. وانگهی...

رفت و از کتابخانه‌اش کتابِ بریک‌هاوس و سمیث را آورد (هلن را در کتابخانه نداشت) و از صفحه‌ی اول‌اش برایم این را خواند:

اما در موردِ وقایعِ زمان‌های این‌قدر دور، مناسب است که عقایدمان را هم‌سو با عقایدِ مردمانِ خردمندی نشان دهیم که در آن زمان می‌زیسته‌اند.


۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

موعظه: حالا باید حتی مؤدب‌تر باشید



- واقعاً رفتاری زشت‌‌تر از این سراغ داری که کسی در جمع با همسرش مشاجره کند (یا به او بی‌احترامی کند)؟

- آره: اینکه کسی در جمع با همسرِ سابق‌‌اش بگومگو کند (یا به او بی‌احترامی کند).