۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه
۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه
باز هم دربارهی اتهامِ انتحال
اخیراً استدلالهایی از گوشه و کنار در دفاع از آقای دکتر محمود خاتمی در موردِ ماجرای اتهامِ انتحال شنیده میشود. محتوای این استدلالها انکارِ این ادعا نیست که ایشان در رسالهی دکتریای که در دانشگاهِ دارام از آن دفاع کردهاند وسیعاً از جملههای دیگران استفاده کردهاند بی آنکه ارجاعی به آنان داده باشند یا حتی اسمِ نویسندگانِ آن جملهها را در رسالهشان آورده باشند؛ این دفاعها نمیگویند که ایشان مقالهی کسِ دیگری را (با تغییرِ عنوانِ بعضی بخشها و اضافهکردنِ چکیده) به اسمِ خودشان در نشریهای منتشر نکردهاند. استدلالها از سنخِ دیگری است. مطابقِ این استدلالها، آقای دکتر خاتمی (بخشی از) این کارها را انجام دادهاند، و بلااشکال هم بوده است، و در بینِ فیلسوفانِ بزرگْ بیسابقه هم نبوده است. یعنی قدما هم، از زمانِ شکوفاییِ تمدنِ اسلامی تا ملاصدرا، مکرراً و وسیعاً از نوشتههای دیگران استفاده میکردهاند بی آنکه ارجاع داده باشند، و این روالْ خلافِ عرف یا اخلاق نبوده است. مطابقِ این استدلال، بزرگانی که اندیشههای سترگ داشتهاند لازم نمیدیدهاند (یا فرصت نداشتهاند) مقدماتِ مطالب را خودشان بنویسند، و لذا آن مقدمات را از آثارِ دیگران برمیداشتهاند، و اشکالی هم نداشته است. استدلالْ ختم میشود با گفتنِ اینکه آقای دکتر خاتمی هم که از زمرهی بزرگاناند چنین کردهاند و خردهای نمیشود بر ایشان گرفت، بر رغمِ آنچه بدخواهان اصرار دارند.
دربارهی این استدلال چه میشود گفت؟ گمان میکنم بعضی نکات را بتوان مطرح کرد، حتی بدونِ دانشِ فراوان در موردِ تاریخِ مفهومِ انتحال.
۱. میتوان پذیرفت که در دورانهای گذشته (حتی شاید تا میانههای قرنِ هجدهم) مفهومِ اصالت آنقدر اهمیت نداشته است که امروزه دارد. این شاید در هنر آشکارتر از فلسفه باشد، به این صورت که شاید در دورانهای گذشته آفریدنِ اثرِ هنریِ بدیع آنقدر مهم نبوده است که تواناییِ کپیکردنِ کارِ بزرگان. اما گذشته هر طور که بوده، در زمانِ ما عرف و قانونِ حاکم بر آکادمیا این است که کسی آثارِ دیگران را در اثرِ خودش بدونِ ارجاعِ دقیق نیاورَد (و حتی با ارجاعِ دقیق هم نمیشود بیش از میزانِ مشخصی مستقیماً نقل کرد). مشخصاً، در بسیاری از دانشگاهها فردی که رسالهای را برای دفاع عرضه میکند متنی را امضا میکند و شهادت میدهد که مطالبْ نوشتهی خودش است. مثلاً آقای خاتمی در صفحهی iv از رسالهی دکتریِ دانشگاهِ دارام با حروفِ بزرگ نوشتهاند که رساله کارِخودشان است، و اسمشان را هم نوشتهاند.
شاهدی بر اینکه در دورانِ ما روال چنین است این است: یکی از نشریاتی که مقالهای به نامِ آقای دکتر خاتمی منتشر کرده بود، بعد از اینکه به این نتیجه رسید که مقاله منحول بوده است مقاله را از وبگاهِ رسمیاش برداشت و عذرخواهی کرد، و نشریهی دیگری هم غیر از عذرخواهی و برداشتنِ مقاله، در مقالهای (با امضای سردبیر) با ذکرِ مکررِ نامِ آقای خاتمی توضیحاتی داد در موردِ انتحال و راههایی برای جلوگیری از آن و مجازاتِ مرتکباناش. (و واکنشِ نشریاتِ خارجی منحصر به اینها نبوده است.)
۲. بیایید بپذیریم که مثلاً ابوحامد غزالی وقتی میخواسته آراءِ فارابی و ابنسینا را مطرح کند (که بعد ردّشان کند) وقت یا حوصله نداشته که آن آراء را با بیانِ خودش بنویسد، و بنابراین قطعاتِ بزرگی را نقل کرده، بی آنکه گفته باشد جملات از خودش نیست. و بیایید فرض کنیم که آقای دکتر خاتمی هم فرصت نداشتهاند گزارشِ شخصیِ خودشان از آراءِ دیگران را بنویسند. سؤال این است: آیا، در اواخرِقرنِ بیستم و در اوایلِ قرنِ بیستویکم، آقای دکتر خاتمی نمیتوانستهاند خوانندگانشان را مستقیماً به آن آثار ارجاع بدهند؟ پیداکردنِ کتاب و مقاله در این عصرِ اینترنت نوعاً آسانتر از زمانِ ابوحامد و صدرالمتألهین است؛ اگر مثلاً قصدِ آقای دکتر خاتمی این بوده است که ابتدا آراء اندرو کارپنتر را مطرح کنند تا بعد نقدش کنند، آسانتر از اینکه مقالهی کارپنتر را به نامِ خاتمی منتشر کنند این بوده است که در ابتدای نقدشان بنویسند که خوانندگان برای آراءِ کارپنتر میتوانند به فلان نشانی (ی الکترونیک) مراجعه کنند.
۳. اما این فرض که آقای دکتر خاتمی میخواستهاند آراءِ کسانی را مطرح کنند تا بعداً نقدشان کنند یا ایدههای آن دیگران را بیشتر بپرورانند فرضی است که درستیاش روشن نیست. در موردِ رسالهی دکتریِ ایشان در دانشگاهِ دارام، به نظر میرسد که بعضی جملاتی که بدونِ ارجاع نقل شدهاند اصلاً در موردِ شخصیاند غیر از آن که آقای دکتر خاتمی در موردشان بحث میکنند! یعنی شخصی در دههی هفتادِ میلادی متنی نوشته دربارهی ابنطفیل، و آقای دکتر خاتمی تعدادی از همان جملات را نقل کردهاند الّا اینکه حالا جملات تبدیل شدهاند به جملاتی دربارهی ملاصدرا. به نظر نمیرسد که مطرحکردنِ آراءِ دیگران در میان بوده باشد. یا مثلاً همان مقالهی اندرو کارپنتر را در نظر بگیرید. فرض کنیم قصدِ آقای دکتر خاتمی این بوده که بعداً این مقاله را نقد کنند یا گسترش بدهند؛ بسیار خوب، این بعداً کِی بوده است؟ از انتشارِ آن مقاله به نامِ آقای خاتمی دوازده سال گذشته است، و مطلبِ مرتبطی به قلمِ آقای خاتمی ندیدهایم—وانگهی، مقالهی کارپنتر به نظر نمیرسد که ربطِ وثیقی به پژوهشهای آقای خاتمی داشته باشد.
۳. اما این فرض که آقای دکتر خاتمی میخواستهاند آراءِ کسانی را مطرح کنند تا بعداً نقدشان کنند یا ایدههای آن دیگران را بیشتر بپرورانند فرضی است که درستیاش روشن نیست. در موردِ رسالهی دکتریِ ایشان در دانشگاهِ دارام، به نظر میرسد که بعضی جملاتی که بدونِ ارجاع نقل شدهاند اصلاً در موردِ شخصیاند غیر از آن که آقای دکتر خاتمی در موردشان بحث میکنند! یعنی شخصی در دههی هفتادِ میلادی متنی نوشته دربارهی ابنطفیل، و آقای دکتر خاتمی تعدادی از همان جملات را نقل کردهاند الّا اینکه حالا جملات تبدیل شدهاند به جملاتی دربارهی ملاصدرا. به نظر نمیرسد که مطرحکردنِ آراءِ دیگران در میان بوده باشد. یا مثلاً همان مقالهی اندرو کارپنتر را در نظر بگیرید. فرض کنیم قصدِ آقای دکتر خاتمی این بوده که بعداً این مقاله را نقد کنند یا گسترش بدهند؛ بسیار خوب، این بعداً کِی بوده است؟ از انتشارِ آن مقاله به نامِ آقای خاتمی دوازده سال گذشته است، و مطلبِ مرتبطی به قلمِ آقای خاتمی ندیدهایم—وانگهی، مقالهی کارپنتر به نظر نمیرسد که ربطِ وثیقی به پژوهشهای آقای خاتمی داشته باشد.
۴. دیگر اینکه، در زمانهی ما، انتشارِ کتاب و مقاله در ارتقاءِ رتبهی دانشگاهی مؤثر و بلکه تعیینکننده است. قاعدتاً اینکه آقای دکتر خاتمی سالها است که در دانشگاه تهران استادِ تمام هستند از جمله نتیجهی این است که در کارنامهشان این مقالات و کتابهایی هست که هست. تردید دارم که اگر ایشان اعلام کرده بودند که، بر خلافِ عرف و قانونِ آکادمیک، نوشتههایی در کارنامهشان هست که جزئاً یا کلّاً از خودشان نیست، در آن صورت باز هم به این مقام ارتقاء پیدا میکردند. و آیا حقوقِ استادانِ دانشگاه تهران از بیتالمال نمیآید؟
۵. اینکه نوشتههایی را به قصدِ نقد یا تمهید یا تبرکْ نقل کنیم یک چیز است، گذاشتنِ مشخصاتِ اثری از شخصی دیگر (یا کُلاژی از آثارِ دیگران) در ویترینِ سیویِ خودمان چیزی دیگر. اینکه اثری از کسِ دیگری را اثرِ خودمان معرفی کنیم و در زمرهی تألیفاتمان بیاوریم و بابتاش مزد و پاداش بگیریم ظاهراً در همهی دورانها مذموم بوده است. شاهدش حکایتِ شیخ است در بابِ اولِ گلستان که: شیّادی گیسوان بافت که یعنی علویام، و با قافلهی حجاز به شهر درآمد که یعنی از حج میآیم، و قصیدهای پیشِ ملک برد یعنی خود گفتهام. و ملک او را نعمتِ بسیار فرمود و اکرام کرد، تا اینکه سرّش برملا شد، از جمله به این صورت که شعرش را به دیوانِ انوری یافتند.
***
از انتشارِ بیانیهی دانشگاهِ تهران بیش از نُه ماه گذشته است. آیا انتظارِ نابجایی است که اولیاءِ دانشگاه رسماً تصمیمی بگیرند و اعلاماش کنند؟
***
هدفِ من در اینجا بررسیِ استدلالی بود که در ابتدا معرفی کردم. اینکه، مطابقِ قوانینِ مربوط، آقای دکتر خاتمی مجرم هستند یا نه، و، اگر مجرم هستند مجازاتشان چیست، امری است که بر عهدهی مقاماتِ رسمیِ دانشگاهِ تهران و چند نهادِ دیگر است.
از انتشارِ بیانیهی دانشگاهِ تهران بیش از نُه ماه گذشته است. آیا انتظارِ نابجایی است که اولیاءِ دانشگاه رسماً تصمیمی بگیرند و اعلاماش کنند؟
۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سهشنبه
خورشید و ماه، واقعگرایی و وابستگی به هدف
معلم روی تخته نوشت
٤؍١٠؍١٤٣٦
ش توجه کرد که شکلِ نمادها تغییر کرده است، و کمی در موردِ قلمِ عربي (در مقابلِ قلمِ فارسی) صحبت کردند. بعد، خ پرسید "آقا، به نظرِ شما تقویمِ قمری بهتر است یا تقویمِ خورشیدی؟"
"بستگی دارد با تقویم چه بخواهیم بکنیم. مثلاً فرض کنید از الآن میخواهم برای مدتها بعد با دوستی قرار بگذارم تا با هم کمی قدم بزنیم. اگر بخواهم که این قدمزدن در شبی مهتابی باشد، تقویمِ قمری است که به کارم میآید؛ اگر بخواهم هوا بهاری باشد، تقویمِ خورشیدی."
۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه
ثباتِ شخصیت: توهین [تمرینی در بدیهیاتنویسی]
از نحوهی برخوردِ شخص با توهین میشود چیزهایی در موردِ شخصیتاش فهمید. البته از مرحلهی جلوتری هم میشود واردِ بحث شد: اینکه فرد چقدر مستعدِ این باشد که حرفی یا کاری را توهین به خود تلقی کند. فعلاً فرض میکنم که—با معیاری که دقیقاً نمیدانم چیست—واقعاً به فردی توهین شده است، نه اینکه در ری کسی بگوید که از نزولخوارانِ رومی خوشاش نمیآید، و کسی در بغداد برآشوبد که به او هتاکی شده است.
این وضعیتها بسیار آشنا است و شاید نیازی نباشد نمونهای به دست داد.
یک. نخستوزیر دارد واردِ ساختمانی میشود. کسی از لایههای محافظان رد میشود و جلو میآید و تخممرغِ گندیدهای به او میزند. نخستوزیر حتی روی برنمیگردانَد. حتی سرعتِ گامبرداشتناش را تغییر نمیدهد.
دو. یکی از تماشاچیان در ورزشگاه چیزی به یک بازیکنِ فوتبال میگوید. بازیکن از نردهها بالا میرود و به او حمله میکند و با مشت و لگد جواب میدهد.
حالا شاید اینطور باشد که نخستوزیر مطمئن است که محافظاناش به سراغِ تخممرغانداز خواهند رفت، و شاید میترسد که در آنجا ماندن برایش خطرِ جانی داشته باشد، و شاید، در نهایتِ ریاکاری، میخواهد که در نظرِ رأیدهندگانِ انتخاباتِ بعدی موقر و ریشهدار به نظر بیاید. و شاید فرقِ فارقی باشد بینِ توهینِ لفظی و پرتابِ تخممرغِ گندیده. به هر حال، اینطور به نظرم میرسد که رفتارِ نخستوزیر پخته و وزین است و رفتارِ ورزشکار بدوی و غیرفرهیخته است.
[ادامه دارد.]
این وضعیتها بسیار آشنا است و شاید نیازی نباشد نمونهای به دست داد.
یک. نخستوزیر دارد واردِ ساختمانی میشود. کسی از لایههای محافظان رد میشود و جلو میآید و تخممرغِ گندیدهای به او میزند. نخستوزیر حتی روی برنمیگردانَد. حتی سرعتِ گامبرداشتناش را تغییر نمیدهد.
دو. یکی از تماشاچیان در ورزشگاه چیزی به یک بازیکنِ فوتبال میگوید. بازیکن از نردهها بالا میرود و به او حمله میکند و با مشت و لگد جواب میدهد.
حالا شاید اینطور باشد که نخستوزیر مطمئن است که محافظاناش به سراغِ تخممرغانداز خواهند رفت، و شاید میترسد که در آنجا ماندن برایش خطرِ جانی داشته باشد، و شاید، در نهایتِ ریاکاری، میخواهد که در نظرِ رأیدهندگانِ انتخاباتِ بعدی موقر و ریشهدار به نظر بیاید. و شاید فرقِ فارقی باشد بینِ توهینِ لفظی و پرتابِ تخممرغِ گندیده. به هر حال، اینطور به نظرم میرسد که رفتارِ نخستوزیر پخته و وزین است و رفتارِ ورزشکار بدوی و غیرفرهیخته است.
[ادامه دارد.]
۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه
فارسینویسی، چند نسل بعد از مسعود فرزاد
برای من جالب است بدانم که کسانی که مطالبِ وبگاهِ بیبیسی فارسی را مینویسند با کدام ملاکِ حرفهای انتخاب شدهاند—بدنویسیشان گاه حیرتانگیز است. مثلاً این عنوان را ببینید:
شما را نمیدانم؛ اما فهمِ من از این عنوان این است که بیش از دویست نمایندهی مجلس شورای اسلامی خواستهاند که توافقِ هستهای در مجلس تصویب بشود.
بیبیسی فارسی برای این خبر مرجعی ذکر نکرده؛ اما به نظرم حتی بدونِ دیدنِ بیانیهی نمایندگان هم میشد که نویسندهی محترمِ بیبیسی فارسی، با کمی آگاهی از وضعیتِ قانونگذاری در ایران، متوجه شود که عنوانی که انتخاب کرده غریب است: نمایندگانِ فعلیِ مجلس کمتر از سیصد نفرند، و اگر بیش از دویست نفرشان بخواهند چیزی را تصویب کنند، دستکم در نبودِ حکمِ حکومتیِ بر خلافِ آن، میتوانند تصویباش کنند. لازم نبود بیانیه بدهند!
بیبیسی فارسی برای این خبر مرجعی ذکر نکرده؛ اما به نظرم حتی بدونِ دیدنِ بیانیهی نمایندگان هم میشد که نویسندهی محترمِ بیبیسی فارسی، با کمی آگاهی از وضعیتِ قانونگذاری در ایران، متوجه شود که عنوانی که انتخاب کرده غریب است: نمایندگانِ فعلیِ مجلس کمتر از سیصد نفرند، و اگر بیش از دویست نفرشان بخواهند چیزی را تصویب کنند، دستکم در نبودِ حکمِ حکومتیِ بر خلافِ آن، میتوانند تصویباش کنند. لازم نبود بیانیه بدهند!
آنچه نمایندگان گفتهاند این است که میخواهند دولتْ برجام را چونان لایحهای به مجلس بدهد. نمایندگان نخواستهاند که برجام تصویب بشود (و اصلاً توضیحِ یک عکسِ خبرِ بیبیسی فارسی میگوید که یکی از نمایندگانْ برجام را خلافِ بعضی خطهای قرمز میداند)؛ گفتهاند که اجرایش بدونِ تصویبِ مجلس و تأییدِ شورای نگهبان اعتبار ندارد.
مسأله این نیست که عنوانِ بیبیسی فارسی ظرافتی را نادیده گرفته؛ به نظرم موضوع این است که بهکلّی تصویرِ نادرستی ایجاد میکند. تصورم این است که نویسنده یا فارسیاش خوب نیست یا ابتدائیاتِ نظامِ سیاسیِ ایران را نمیداند یا مهارتاش در خبرنویسی زیاد نیست.
پینوشتِ نامربوط به موضوع. نظرِ شخصیِ من این است که توافقِ هستهای اتفاقِ مبارکی است، دستکم برای جلوگیری از خسرانِ بیشتر. کمی نگرانام که اگر دولت لایحهای بدهد مجلس شورای اسلامی تصویباش نکند؛ با این حال معتقدم که عرضهاش به مجلس کاری است که به مردمسالاری و قانونگرایی کمک میکند.
مسأله این نیست که عنوانِ بیبیسی فارسی ظرافتی را نادیده گرفته؛ به نظرم موضوع این است که بهکلّی تصویرِ نادرستی ایجاد میکند. تصورم این است که نویسنده یا فارسیاش خوب نیست یا ابتدائیاتِ نظامِ سیاسیِ ایران را نمیداند یا مهارتاش در خبرنویسی زیاد نیست.
پینوشتِ نامربوط به موضوع. نظرِ شخصیِ من این است که توافقِ هستهای اتفاقِ مبارکی است، دستکم برای جلوگیری از خسرانِ بیشتر. کمی نگرانام که اگر دولت لایحهای بدهد مجلس شورای اسلامی تصویباش نکند؛ با این حال معتقدم که عرضهاش به مجلس کاری است که به مردمسالاری و قانونگرایی کمک میکند.
۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه
هیوم که دوستاش داریم
در بینِ فیلسوفانی که بعضی آثارشان را خواندهام (و تعدادشان خیلی زیاد نیست) کمتر کسی هست که نوشتههایش را بهاندازهی نوشتههای دیوید هیوم دوست بدارم.
علاقهام به آثارِ هیوم (و مخصوصاً به کاوشِ اولاش) شاید تا حدی ناشی از علاقهام به طرزِ نوشتناش باشد، که این هم شاید تا حدی ناشی از این باشد که انگلیسیِ قرنِ هجدهم به کامِ من بسیار شیرین است (یا شاید هم موضوع برعکس است و علاقهام به انگلیسیِ قرنهجدهمی ناشی از علاقهام به آثارِ هیوم است؟)؛ هر چه که هست، این علاقهی زیاد به آثارِ هیوم را در افرادِ زیادی دیدهام، اعمّ از تجربهگرا و عقلگرا و خداشناس و ملحد. و کسانِ زیادی را دیدهام که با من در حسِ دیگری هم شریکاند: اینکه علاقه به نوشتههای هیوم گاه گسترش مییابد به علاقه به خود هیوم، خودِ همان شخصِ فربهی که هرگز شغلِ دانشگاهی نداشت و همهجا محبوب بود و کمی بعد از اعلامِ استقلالِ ایالاتِ متحدهی امریکا درگذشت.
خواستم احساسام را برای دوستی بگویم. بیتأمل گفتم "هیوم از جهتی مثلِ آقای سیّدمحمد خاتمی است: هرچه بگوید دوستاش داریم."
۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه
حکایتِ آن مرد کاو هر آدینه تیکِتِ لاتاری خریدی بهشوق و هر شنبه دور ریختی با یأس و گفتی بس بعید است که باشم من برنده
در تاکسی بودم و از میدانِ تجریش در طولِ خیابانِ ولیعصر به طرفِ جنوب میرفتیم. از زعفرانیه تازه رد شده بودیم. آقای راننده کمی قبل از اینکه به خانمِ میانسالِ کنارِ خیابان برسد سرعتاش را کم کرد. خانم کمی خم شد و گفت "آزادی". آقای راننده تردید نکرد و نگه داشت.
خانم نیامد. آقای راننده بیشتر منتظر ماند، بینتیجه. آقای راننده ماشین را عقب بُرد و جلوی خانم ایستاد. "مگه آزادی نمیرین؟" خانم با تأخیر و بهکندی سوار شد. آقای راننده در اواخرِ میانسالی بود و خوشرو بود. بعد از سلام و حرکت پرسید "برای شما نگه داشتم؛ چرا تشریف نیاوردین؟"
خانم گفت "آخه فکر نمیکردم از اینجا ببرن آزادی. فکر کردم حتماً شنیدین آرژانتین."
۱۳۹۴ تیر ۳۰, سهشنبه
تطبیقِ گاهبهگاهِ واقعیت با خوانشِ تحتاللفظیِ جملههای بیانکنندهی عصبانیت
تکذیبیه (با دزدیِ مجددِ ایدهی آقای ابراهیم گلستان): از پاراگرافِ دوم به بعد، این داستانْ کاملاً تخیلی است؛ شباهتِ بعضی اتفاقات با بعضی کردههای برخی افرادِ واقعی قاعدتاً مایهی شرمساریِ آن افرادِ واقعی باید باشد.
اسفندِ گذشته به مناسبتِ پروژهی تفریحی-تحقیقیِ کوچکی که با دوستِ عزیزی برای خودمان تعریف کرده بودیم کمی دربارهی معناشناسیِ دشنام خواندم، و بهتر از قبل فهمیدم که اگر، در مقامِ دشنامدهی، وصفی را در موردِ کسی بهکار میبریم، اینطور نیست که لزوماً داریم میگوییم که آن وصف در موردِ او صادق است.
اما مدتی بعد دیدم که عکسِ مطلب هم برقرار است. با دوستِ قدیمیای از جلوی محلِ کارش رد میشدیم. قبلاً هم آنجا را دیده بودم (فقط از بیرون)، و این بار دیدم که سَردَرش را عوض کردهاند. همنظر بودیم که نازیبا است، و به طرزِ مُقنِعی استدلال کرد که، برای ملاحظاتِ امنیتیِ آنجا، ناکارآمد است. واضح مینمود که برای سردرِ تازه زیاد هزینه کردهاند، و شروعِ فرآیندِ زوالِ زودهنگاماش را میشد دید. و میشد دید که جاهاییاش را وصله کردهاند، به طرزی که خیلی هم جور نبود. حکمتِ حضورِ بسیار پررنگِ زردِ کمرنگ را هنوز هم (که هنوز است؟) نفهمیدهام.
به علّتی که برای خودم هم روشن نیست برخی مسؤولانِ آنجا را سخت نادوست میدارم، با آنکه انشایشان خیلی خوب است. هوا بهاری بود و صمیمیتِ دوستِ قدیمی باعث شد خویشتنداری نکنم. گفتم "و لابد طراحِ این بنا برادرزنِ کسی [از مسؤولانِ آن مؤسسه] است و پیمانکارش هم خواهرزادهی کسی دیگر [از مسؤولانِ آن مؤسسه]."
قصدم دشنام بود، نه توصیف. و دوستِ قدیمی توضیح داد که درست گفتهام! (گیرم با کمی جابهجایی در نسبتها.)
قصدم دشنام بود، نه توصیف. و دوستِ قدیمی توضیح داد که درست گفتهام! (گیرم با کمی جابهجایی در نسبتها.)
۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه
طول کشید تا جوابی پیدا کنم
پول را دادم و آمدم در صف ایستادم. احساس کردم چیزی اشتباه است. بقیهی پول را درآوردم و نگاه کردم؛ بله: بهجای چهارهزار تومان، آقای پولگیرنده ششهزار تومان به من پس داده بود. سه تا دوهزارتومانی بود. دو تای رویی را در جیبام گذاشتم و رفتم سراغِ آقای پولگیرنده و اسکناس را به طرفاش دراز کردم. "قربان، اضافه دادین."
تشکر نکرد. نگاهی به اسکناس کرد. اسکناس خیلی کهنه بود. گفت "اینو عوضش کنین."
۱۳۹۴ تیر ۹, سهشنبه
چون ماه قمرِ زمین است
صبح، سختیِ بیسابقهی برخاستن. از خانه که بیرون میرفتم هوا تاریک بود. هنوز و کاملاً. دلتنگی و غم. و سعدی در سرم میخوانْد: دو هفته میگذرد کان مَهِ دوهفته ندیدم. باقیِ غزل چه بود؟ به جان رسیدم از آن تا به خدمتاش نرسیدم؟ از آن خیلیمعدود غزلهای شیخ که دوست ندارم. کاش فقط همان یک مصراعاش را دیده بودیم.
بعد، تعجب: این آیا ماهِ نو است در آن گوشهی آسمان؟ نه آیا دو-سه روزِ دیگر تازه بیستوهفتمِ رجب است؟
بعد میبینم که چه قطاعی از دایره است که روشن است. بله: این هلالِ آخرِ ماه است. کدام را سلخ میگفتهاند، کدام را غرّه؟
حالا از امروز صبحها زودتر روشن میشود. و ماهِ نو حتماً در راه است.
اولِ زمستانِ چند سال پیش.
بعد، تعجب: این آیا ماهِ نو است در آن گوشهی آسمان؟ نه آیا دو-سه روزِ دیگر تازه بیستوهفتمِ رجب است؟
بعد میبینم که چه قطاعی از دایره است که روشن است. بله: این هلالِ آخرِ ماه است. کدام را سلخ میگفتهاند، کدام را غرّه؟
حالا از امروز صبحها زودتر روشن میشود. و ماهِ نو حتماً در راه است.
اولِ زمستانِ چند سال پیش.
۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه
در بابِ اعتبارِ اَسناد و دلالتِ ارقام
این روزها رسانههای مشهور به "اصولگرا" در موردِ مطلبی از وبگاهِ ویکیلیکس زیاد مینویسند و میگویند. محتوای مطلبِ ویکیلیکس این است که آقای دکتر سیدعطاءالله مهاجرانی از حکومتِ عربستان سعودی برای دورهی چهارسالهی تحصیلِ فرزندشان در انگلستان تقاضای کمکِ مالی کرده بودهاند (حدودِ شصتوپنجهزار پوند)، و چکی با یکچهارمِ این مبلغ در وجهِ سفارتِ المملکة العربیة السعودیة در لندن صادر شده است. گزارشِ الف در این مورد نسبتاً مبسوط است. (گزارشها در این مورد ساکتاند که آیا در سه-چهار سالِ بعد از تاریخِ این سند هم چکِ دیگری برای این مصرف صادر شده است یا نه.)
علاقهی من به آقای دکتر مهاجرانی صرفاً مربوط میشود به بعضی کارهایشان در دورانِ وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی (۱۳۷۹-۱۳۷۶) و نیز قدرتِ سخنوریشان، و خیلی برایم مهم نیست که این داستانِ کمکِ عربستان به ایشان واقعیت داشته باشد یا نه. و اصلاً، حتی اگر قرار نبوده باشد که این پول صرفِ درسخواندنِ کسی بشود، برایم روشن نیست که پولگرفتنِ ادعاییِ آقای مهاجرانی—در زمانی که مسؤولیتِ حکومتیای در ایران نداشتهاند—فینفسه کارِ بدی بوده باشد (اخلاقاً بد، یا در تعارض با حبِّ وطن). دو نکته میخواهم بگویم.
اول (و جدیتر) این سؤال است که اصولگرایان آیا علیالاصول برای مطالبِ ویکیلیکس اعتباری قائل هستند یا نه. فیالمثل اگر فردا این وبگاه چیزی منتشر کرد که به ضررِ اصولگرایان بود (یا مخالفانِ اصولگرایان اینطور گمان میکردند)، آیا استناد به ویکیلیکس هنوز هم اعتباری خواهد داشت؟
نکتهی دوم در موردِ نحوهی برخوردِ روزنامهی کیهان با این موضوع است. مبالغِ ادعاشده را مقایسه کنید:
بر اساس سند منتشر شده ویکی لیکس سفارت عربستان در لندن هزینه بیش از 12 هزار پوندی برای هرسال تحصیلی(4 سال_از 2011 تا2015) و مبلغی بالغ بر 4256 پوند برای هزینههای زندگی آقازاده مهاجرانی را تامین میکند.
در این اسناد مردی که از سوی مدعیان اصلاحطلبی«زینت کابینه اصلاحات» معرفی میشد و پشت صحنه حمایت از نشریات زنجیرهای (پایگاه مطبوعاتی دشمن) قرار داشت، رسما به نام بورسیه فرزند خود درخواست پول از وزارت خارجه دولت فخیمه عربستان میکند و سعودیها نیز قریب 70 میلیون پوند (رقمی بالغ بر 360 میلیون تومان) را به عنوان «هدیه» به وی میپردازند.
بنا را بر این میگذارم که نویسندهی مطلبِ کیهان قصدِ فریبِ خوانندگاناش را نداشته وقتی که مبلغِ کمتر از هفتادهزار پوندی را بیش از هزاربرابر کرده است. تبدیلِ "هزار" به "میلیون" حتماً سهوالقلم بوده است (چنان که از معادلِ ریالیاش پیدا است)، و روزنامهی کیهان حتماً خطایش را اصلاح خواهد کرد.
توصیهی کتاب است که دشمنی با گروهی وادارتان نکند که از عدالت فاصله گیرید (۵:۸).
۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه
الحاق به حافظهی بلندمدت
این ترجمهی نهچندان دقیقی است از بندِ اولِ شعرِ ترانهای طولانی از گروهِ ABBA:
لابد ساعتِ هشت از خانه آمدهام بیرون، چون همیشه همین کار را میکنم
مطمئنام که قطارم ایستگاه را درست بهموقع ترک کرد
واردِ شهر که میشدهام لابد روزنامهی صبح را میخواندهام
و سرمقاله را که خواندهام، بی تردید اخم کردهام
لابد ساعتِ هشت از خانه آمدهام بیرون، چون همیشه همین کار را میکنم
مطمئنام که قطارم ایستگاه را درست بهموقع ترک کرد
واردِ شهر که میشدهام لابد روزنامهی صبح را میخواندهام
و سرمقاله را که خواندهام، بی تردید اخم کردهام
میزِ کارم را لابد حدودِ نُهوربع مرتب کردهام
با نامههایی که میبایست بخوانم، و انبوهی از کاغذها که منتظر بودند امضا شوند
لابد دوازدهونیم یا همان موقعها رفتهام برای ناهار
همان جای معمول، با همان گروهِ معمول
و، بالاتر از همهی اینها، کاملاً مطمئنام که باران باریده است
روزِ قبل از روزی که آمدی
این متن را من عاشقانه مییابم (جورهای دیگری هم تعبیرش کردهاند). و چیزی که به نظرم درخشاناش میکند این است که مستقیماً از عشق صحبت نمیکند—در سراسرِ ترانه کلمهی love نمیآید. و کوبندگیای در این هست که تا به ترجیعبندْ ("روزِ قبل از روزی که آمدی") نرسیم شاید تصوری از این نداشته باشیم که داریم متنِ عاشقانهای را میخوانیم یا میشنویم. کسی روزی آمده، و اینکه او آن روز آمده رویدادهای روزِ قبل را، رویدادهای هرروزهی زندگیِ بیمعنای راوی در آن روزِ خاص را، در یادش ثبت کرده است.
حیف است که این تلألؤ در بندهای بعدی حفظ نمیشود—اینطور به نظرِ من میآید که، در بندهای بعد، تأکید بر یکنواختیِ زندگیِ راوی و نظمِ کانتگونهاش کمی زیادی است، و بعضی قافیهها هم زورکی بهنظر میآید (گرچه در همان بندهای بعد هم صحبت از سریالِ دالاس و ذکری از مریلین فرِنچ را بسیار دوست دارم). و البته که ترانه به همین شکل هم به نظرِ من فوقالعاده است.
[بسیاری از چیزهایی که راوی از اتفاقاتِ روزِ قبل گزارش میکند از جنسِ نتیجهگیری-از-قاعدهای-کلّی است، مثلاً اینکه در بندِ سوم میشنویم که لابد پیش از دهِ شب آمادهی خواب شده بوده است چون باید زیاد بخوابد و میخواهد که پیش از آن ساعت در تختاش باشد. البته همهی اتفاقاتِ گزارش از این نوع نیست: مثلاً و مشخصاً اینکه آن روز باران باریده بوده است (مگر اینکه فرض کنیم که راوی مثلاً در سیاتل زندگی میکرده)؛ اما بیشترشان از این جنس است. شاید قوّتِ شعر بیشتر میشد اگر به چند اتفاقِ خاصِ کماهمیتِ دیگر هم اشاره میشد—مثلاً چیزی این جنس که آن روز یکی از همکارانِ راوی سرما خورده بوده یا اینکه راوی صبح در روزنامه خوانده که دیشب بلژیک و السالوادر در جامجهانیِ اسپانیا ۱-۱ مساوی کردهاند، یا نکتهی کماهمیتی در قسمتی از سریالِ دالاس که آن شب دیده است.]
این آخرین ترانهی این گروه است. چه خوب است که آخرین اثرِ هنرمند اینقدر برجسته باشد.
--
کاش اصطلاحاتِ خوبی سراغ داشتم که هم با ادبیاتِ کلاسیکمان سازگار باشد و هم بتواند تمایزهایی را نشان دهد. به هر حال، در نبودِ اصطلاحاتِ بهتر، فعلاً به song میگویم ترانه، و به lyrics-ِ ترانه میگویم شعرِ ترانه. (احساسِ من این است که آهنگ بیشتر نزدیک است به melody، و خیلی برایم روشن نیست که تصنیف یعنی چه. و البته شاید در متونِ قدیمیِ ما ترانه گاه به معنای lyrics باشد.)
این متن را من عاشقانه مییابم (جورهای دیگری هم تعبیرش کردهاند). و چیزی که به نظرم درخشاناش میکند این است که مستقیماً از عشق صحبت نمیکند—در سراسرِ ترانه کلمهی love نمیآید. و کوبندگیای در این هست که تا به ترجیعبندْ ("روزِ قبل از روزی که آمدی") نرسیم شاید تصوری از این نداشته باشیم که داریم متنِ عاشقانهای را میخوانیم یا میشنویم. کسی روزی آمده، و اینکه او آن روز آمده رویدادهای روزِ قبل را، رویدادهای هرروزهی زندگیِ بیمعنای راوی در آن روزِ خاص را، در یادش ثبت کرده است.
حیف است که این تلألؤ در بندهای بعدی حفظ نمیشود—اینطور به نظرِ من میآید که، در بندهای بعد، تأکید بر یکنواختیِ زندگیِ راوی و نظمِ کانتگونهاش کمی زیادی است، و بعضی قافیهها هم زورکی بهنظر میآید (گرچه در همان بندهای بعد هم صحبت از سریالِ دالاس و ذکری از مریلین فرِنچ را بسیار دوست دارم). و البته که ترانه به همین شکل هم به نظرِ من فوقالعاده است.
[بسیاری از چیزهایی که راوی از اتفاقاتِ روزِ قبل گزارش میکند از جنسِ نتیجهگیری-از-قاعدهای-کلّی است، مثلاً اینکه در بندِ سوم میشنویم که لابد پیش از دهِ شب آمادهی خواب شده بوده است چون باید زیاد بخوابد و میخواهد که پیش از آن ساعت در تختاش باشد. البته همهی اتفاقاتِ گزارش از این نوع نیست: مثلاً و مشخصاً اینکه آن روز باران باریده بوده است (مگر اینکه فرض کنیم که راوی مثلاً در سیاتل زندگی میکرده)؛ اما بیشترشان از این جنس است. شاید قوّتِ شعر بیشتر میشد اگر به چند اتفاقِ خاصِ کماهمیتِ دیگر هم اشاره میشد—مثلاً چیزی این جنس که آن روز یکی از همکارانِ راوی سرما خورده بوده یا اینکه راوی صبح در روزنامه خوانده که دیشب بلژیک و السالوادر در جامجهانیِ اسپانیا ۱-۱ مساوی کردهاند، یا نکتهی کماهمیتی در قسمتی از سریالِ دالاس که آن شب دیده است.]
این آخرین ترانهی این گروه است. چه خوب است که آخرین اثرِ هنرمند اینقدر برجسته باشد.
--
کاش اصطلاحاتِ خوبی سراغ داشتم که هم با ادبیاتِ کلاسیکمان سازگار باشد و هم بتواند تمایزهایی را نشان دهد. به هر حال، در نبودِ اصطلاحاتِ بهتر، فعلاً به song میگویم ترانه، و به lyrics-ِ ترانه میگویم شعرِ ترانه. (احساسِ من این است که آهنگ بیشتر نزدیک است به melody، و خیلی برایم روشن نیست که تصنیف یعنی چه. و البته شاید در متونِ قدیمیِ ما ترانه گاه به معنای lyrics باشد.)
۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه
افتادن از آن سوی بام؟
سِر تیم هانت یکی از برندگانِ جایزهی نوبلِ ۲۰۰۱ در پزشکی و فیزیولوژی است. چند روز پیش در جایی گفته است (از خبرِ گاردین نقل میکنم): "اجازه دهید دربارهی گرفتاریام با دختران برایتان بگویم ... سه چیز اتفاق میافتد وقتی آنان در آزمایشگاه هستند ... شما عاشقِ آنان میشوید، آنان عاشقِ شما میشوند و وقتی از آنان انتقاد میکنید، گریه میکنند."
این صحبتها وسیعاً منتشر شد (از جمله در توئیتر)، و افرادِ بسیاری اعتراض کردند. یکی-دو روز بعد، پروفسور هانت از بعضی از مقامهایش (از جمله در یونیورسیتیکالجِ لندن) استعفا کرد. و گویا بعد از انتشارِ صحبتهایش مسؤولانِ بعضی از این جاها به او گفته بودهاند که اگر استعفا نکند اخراجاش میکنند.
به نظرم اوضاعِ بدی است که کسی بابتِ اظهارِ نظری مجبور شود استعفا کند. این را میتوانم بفهمم که حقوقِ زنان برای قرنها تضییع شده است و خردِ جمعیِ بعضی جوامعِ متمدن تصمیم گرفته است از آنان حمایت کند، احیاناً با اعطای امتیازاتی؛ اما اینکه این باعث شود اظهارِ نظر (یا شوخی) در موردِ بعضی ویژگیهای زنانْ نتیجهاش این باشد که کسی شغلاش را از دست بدهد، این چیزی است که برای من بسیار نامطلوب است. اوضاع کمابیش مثلِ وقتی است که کسی علناً منکرِ هولوکاست باشد. شاید حتی برای حفظِ حقوقِ زنان هم بهتر باشد که بهجای اخراج، موضوع را نادیده بگیرند یا خونسردانه بررسی کنند که آیا محتوای حرف درست هست یا نه.
پینوشت. اشتباه نشود: اینکه اوضاعِ آزادیِ بیان در بریتانیا بسیار بهتر از ایران است برای من واضح است؛ تعجبِ من از این است که در جامعهی آزاد هم میشود از این چیزها دید.
اشتراک در:
پستها (Atom)