صبح، سختیِ بیسابقهی برخاستن. از خانه که بیرون میرفتم هوا تاریک بود. هنوز و کاملاً. دلتنگی و غم. و سعدی در سرم میخوانْد: دو هفته میگذرد کان مَهِ دوهفته ندیدم. باقیِ غزل چه بود؟ به جان رسیدم از آن تا به خدمتاش نرسیدم؟ از آن خیلیمعدود غزلهای شیخ که دوست ندارم. کاش فقط همان یک مصراعاش را دیده بودیم.
بعد، تعجب: این آیا ماهِ نو است در آن گوشهی آسمان؟ نه آیا دو-سه روزِ دیگر تازه بیستوهفتمِ رجب است؟
بعد میبینم که چه قطاعی از دایره است که روشن است. بله: این هلالِ آخرِ ماه است. کدام را سلخ میگفتهاند، کدام را غرّه؟
حالا از امروز صبحها زودتر روشن میشود. و ماهِ نو حتماً در راه است.
اولِ زمستانِ چند سال پیش.
بعد، تعجب: این آیا ماهِ نو است در آن گوشهی آسمان؟ نه آیا دو-سه روزِ دیگر تازه بیستوهفتمِ رجب است؟
بعد میبینم که چه قطاعی از دایره است که روشن است. بله: این هلالِ آخرِ ماه است. کدام را سلخ میگفتهاند، کدام را غرّه؟
حالا از امروز صبحها زودتر روشن میشود. و ماهِ نو حتماً در راه است.
اولِ زمستانِ چند سال پیش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر