۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

هیوم که دوست‌اش داریم


در بینِ فیلسوفانی که بعضی آثارشان را خوانده‌ام (و تعدادشان خیلی زیاد نیست) کمتر کسی هست که نوشته‌هایش را به‌اندازه‌ی نوشته‌های دیوید هیوم دوست بدارم.

علاقه‌ام به آثارِ هیوم (و مخصوصاً به کاوشِ اول‌اش) شاید تا حدی ناشی از علاقه‌ام به طرزِ نوشتن‌اش باشد، که این هم شاید تا حدی ناشی از این باشد که انگلیسیِ قرنِ هجدهم به کامِ من بسیار شیرین است (یا شاید هم موضوع برعکس است و علاقه‌ام به انگلیسیِ قرن‌هجدهمی ناشی از علاقه‌ام به آثارِ هیوم است؟)؛ هر چه که هست، این علاقه‌ی زیاد به آثارِ هیوم را در افرادِ زیادی دیده‌ام، اعمّ از تجربه‌گرا و عقل‌گرا و خداشناس و ملحد. و کسانِ زیادی را دیده‌ام که با من در حسِ دیگری هم شریک‌اند: اینکه علاقه به نوشته‌های هیوم گاه گسترش می‌یابد به علاقه به خود هیوم، خودِ همان شخصِ فربهی که هرگز شغلِ دانشگاهی نداشت و همه‌جا محبوب بود و کمی بعد از اعلامِ استقلالِ ایالاتِ متحده‌ی امریکا درگذشت.

خواستم احساس‌ام را برای دوستی بگویم. بی‌تأمل گفتم "هیوم از جهتی مثلِ آقای سیّدمحمد خاتمی است: هرچه بگوید دوست‌اش داریم."

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

حکایتِ آن مرد کاو هر آدینه تیکِتِ لاتاری خریدی به‌شوق و هر شنبه دور ریختی با یأس و گفتی بس بعید است که باشم من برنده


در تاکسی بودم و از میدانِ تجریش در طولِ خیابانِ ولی‌عصر به طرفِ جنوب می‌رفتیم. از زعفرانیه تازه رد شده بودیم. آقای راننده کمی قبل از اینکه به خانمِ میانسالِ کنارِ خیابان برسد سرعت‌اش را کم کرد. خانم کمی خم شد و گفت "آزادی". آقای راننده تردید نکرد و نگه داشت.

خانم نیامد. آقای راننده بیشتر منتظر ماند، بی‌نتیجه. آقای راننده ماشین را عقب بُرد و جلوی خانم ایستاد. "مگه آزادی نمی‌رین؟" خانم با تأخیر و به‌کندی سوار شد. آقای راننده در اواخرِ میانسالی بود و خوشرو بود. بعد از سلام و حرکت پرسید "برای شما نگه داشتم؛ چرا تشریف نیاوردین؟"

خانم گفت "آخه فکر نمی‌کردم از اینجا ببرن آزادی. فکر کردم حتماً شنیدین آرژانتین."

۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

تطبیقِ گاه‌به‌گاهِ واقعیت با خوانشِ تحت‌اللفظیِ جمله‌‌های بیان‌‌کننده‌ی عصبانیت


تکذیبیه (با دزدیِ مجددِ ایده‌ی آقای ابراهیم گلستان): از پاراگرافِ دوم به بعد، این داستانْ کاملاً تخیلی است؛ شباهتِ بعضی اتفاقات با بعضی کرده‌های برخی افرادِ واقعی قاعدتاً مایه‌ی شرمساریِ آن افرادِ واقعی باید باشد.

اسفندِ گذشته به مناسبتِ پروژه‌ی تفریحی-تحقیقیِ کوچکی که با دوستِ عزیزی برای خودمان تعریف کرده بودیم کمی درباره‌ی معناشناسیِ دشنام‌ خواندم، و بهتر از قبل فهمیدم که اگر، در مقامِ دشنام‌دهی، وصفی را در موردِ کسی به‌کار می‌بریم، این‌طور نیست که لزوماً داریم می‌گوییم که آن وصف در موردِ او صادق است. 

اما مدتی بعد دیدم که عکسِ مطلب هم برقرار است. با دوستِ قدیمی‌ای از جلوی محلِ کارش رد می‌شدیم. قبلاً هم آنجا را دیده بودم (فقط از بیرون)، و این بار دیدم که سَردَرش را عوض کرده‌اند. هم‌نظر بودیم که نازیبا است، و به طرزِ مُقنِعی استدلال کرد که، برای ملاحظاتِ امنیتیِ آنجا، ناکارآمد است. واضح می‌نمود که برای سردرِ تازه زیاد هزینه کرده‌اند، و شروعِ فرآیندِ زوالِ زودهنگام‌اش را می‌شد دید. و می‌شد دید که جاهایی‌اش را وصله کرده‌اند، به طرزی که خیلی هم جور نبود. حکمتِ حضورِ بسیار پررنگِ زردِ کمرنگ را هنوز هم (که هنوز است؟) نفهمیده‌ام.

به علّتی که برای خودم هم روشن نیست برخی مسؤولانِ آنجا را سخت نادوست می‌دارم، با آنکه انشایشان خیلی خوب است. هوا بهاری بود و صمیمیتِ دوستِ قدیمی باعث شد خویشتن‌داری نکنم. گفتم "و لابد طراحِ این بنا برادرزنِ کسی [از مسؤولانِ آن مؤسسه] است و پیمانکارش هم خواهرزاده‌ی کسی دیگر [از مسؤولانِ آن مؤسسه]."

قصدم دشنام بود، نه توصیف. و دوست‌ِ قدیمی توضیح داد که درست گفته‌ام! (گیرم با کمی جابه‌جایی در نسبت‌ها.)

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

طول کشید تا جوابی پیدا کنم


پول را دادم و آمدم در صف ایستادم. احساس کردم چیزی اشتباه است. بقیه‌ی پول را درآوردم و نگاه کردم؛ بله: به‌جای چهارهزار تومان، آقای پول‌گیرنده شش‌هزار تومان به من پس داده بود. سه تا دوهزارتومانی بود. دو تای رویی را در جیب‌ام گذاشتم و رفتم سراغِ آقای پول‌گیرنده و اسکناس را به طرف‌اش دراز کردم. "قربان، اضافه دادین."

تشکر نکرد. نگاهی به اسکناس کرد. اسکناس خیلی کهنه بود. گفت "اینو عوضش کنین." 

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

چون ماه قمرِ زمین است



صبح، سختیِ بی‌سابقه‌ی برخاستن. از خانه که بیرون می‌رفتم هوا تاریک بود. هنوز و کاملاً. دلتنگی و غم. و سعدی در سرم می‌خوانْد: دو هفته می‌گذرد کان مَهِ دوهفته ندیدم. باقیِ غزل چه بود؟ به جان رسیدم از آن تا به خدمت‌اش نرسیدم؟‌ از آن خیلی‌معدود غزل‌های شیخ که دوست ندارم. کاش فقط همان یک مصراع‌اش را دیده بودیم.

بعد، تعجب: این آیا ماهِ نو است در آن گوشه‌ی آسمان؟ نه آیا دو-سه روزِ دیگر تازه بیست‌وهفتمِ رجب است؟‌ 


بعد می‌بینم که چه قطاعی از دایره است که روشن است. بله: این هلالِ آخرِ ماه است. کدام را سلخ می‌گفته‌اند، کدام را غرّه؟


حالا از امروز صبح‌ها زودتر روشن می‌شود. و ماهِ نو حتماً در راه است. 


اولِ زمستانِ چند سال پیش.

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

در بابِ اعتبارِ اَسناد و دلالتِ ارقام



این روزها رسانه‌های مشهور به "اصول‌گرا" در موردِ مطلبی از وبگاهِ ویکی‌لیکس زیاد می‌نویسند و می‌گویند. محتوای مطلبِ ویکی‌لیکس این است که آقای دکتر سیدعطاءالله مهاجرانی از حکومتِ عربستان سعودی برای دوره‌ی چهارساله‌ی تحصیلِ فرزندشان در انگلستان تقاضای کمکِ مالی کرده بوده‌اند (حدودِ شصت‌وپنج‌هزار پوند)، و چکی با یک‌چهارمِ این مبلغ در وجهِ سفارتِ المملکة العربیة السعودیة در لندن صادر شده است. گزارشِ الف در این مورد نسبتاً مبسوط است. (گزارش‌ها در این مورد ساکت‌اند که آیا در سه-چهار سالِ بعد از تاریخِ این سند هم چکِ دیگری برای این مصرف صادر شده است یا نه.)

علاقه‌ی من به آقای دکتر مهاجرانی صرفاً مربوط می‌شود به بعضی کارهایشان در دورانِ وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی (۱۳۷۹-۱۳۷۶) و نیز قدرتِ سخنوری‌شان، و خیلی برایم مهم نیست که این داستانِ کمکِ عربستان به ایشان واقعیت داشته باشد یا نه. و اصلاً، حتی اگر قرار نبوده باشد که این پول صرفِ درس‌خواندنِ کسی بشود، برایم روشن نیست که پول‌گرفتنِ ادعاییِ آقای مهاجرانیدر زمانی که مسؤولیتِ حکومتی‌ای در ایران نداشته‌اندفی‌نفسه کارِ بدی بوده باشد (اخلاقاً بد، یا در تعارض با حبِّ وطن). دو نکته می‌خواهم بگویم.

اول (و جدی‌تر) این سؤال است که اصول‌گرایان آیا علی‌الاصول برای مطالبِ ویکی‌لیکس اعتباری قائل هستند یا نه. فی‌المثل اگر فردا این وبگاه چیزی منتشر کرد که به ضررِ اصول‌گرایان بود (یا مخالفانِ اصول‌گرایان این‌طور گمان می‌کردند)، آیا استناد به ویکی‌لیکس هنوز هم اعتباری خواهد داشت؟

نکته‌ی دوم در موردِ نحوه‌ی برخوردِ روزنامه‌ی کیهان با این موضوع است. مبالغِ ادعاشده را مقایسه کنید:


بر اساس سند منتشر شده ویکی لیکس سفارت عربستان در لندن هزینه بیش از 12 هزار پوندی برای هرسال تحصیلی(4 سال_از 2011 تا2015) و مبلغی بالغ بر 4256 پوند برای هزینه‌های زندگی آقازاده مهاجرانی را تامین می‌کند.


در این اسناد مردی که از سوی مدعیان اصلاح‌طلبی«زینت کابینه اصلاحات» معرفی می‌شد و پشت صحنه حمایت از نشریات زنجیره‌‌ای (پایگاه مطبوعاتی دشمن) قرار داشت، رسما به نام بورسیه فرزند خود درخواست پول از وزارت خارجه دولت فخیمه عربستان می‌کند و سعودی‌ها نیز قریب 70 میلیون پوند (رقمی بالغ بر 360 میلیون تومان) را به عنوان «هدیه» به وی می‌پردازند.



بنا را بر این می‌گذارم که نویسنده‌ی مطلبِ کیهان قصدِ فریبِ خوانندگان‌اش را نداشته وقتی که مبلغِ کمتر از هفتادهزار پوندی را بیش از هزاربرابر کرده است. تبدیلِ "هزار" به "میلیون" حتماً سهوالقلم بوده است (چنان که از معادلِ ریالی‌اش پیدا است)، و روزنامه‌ی کیهان حتماً خطایش را اصلاح خواهد کرد.

توصیه‌ی کتاب است که دشمنی با گروهی وادارتان نکند که از عدالت فاصله گیرید (۵:۸).


۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

الحاق به حافظه‌ی بلندمدت



این ترجمه‌ی نه‌چندان دقیقی است از بندِ اولِ شعرِ ترانه‌ای طولانی از گروهِ ABBA:


لابد ساعتِ هشت از خانه آمده‌ام بیرون، چون همیشه همین کار را می‌کنم

مطمئن‌ام که قطارم ایستگاه را درست به‌موقع ترک کرد

واردِ شهر که می‌شده‌ام لابد روزنامه‌ی صبح را می‌خوانده‌ام

و سرمقاله را که خوانده‌ام، بی تردید اخم کرده‌ام

میزِ کارم را لابد حدودِ نُه‌وربع مرتب کرده‌ام

با نامه‌هایی که می‌بایست بخوانم، و انبوهی از کاغذها که منتظر بودند امضا شوند

لابد دوازده‌ونیم  یا همان موقع‌ها رفته‌ام برای ناهار

همان جای معمول، با همان گروهِ معمول

و، بالاتر از همه‌ی اینها، کاملاً مطمئن‌ام که باران باریده است

روزِ قبل از روزی که آمدی


این متن را من عاشقانه می‌یابم (جورهای دیگری هم تعبیرش کرده‌اند). و چیزی که به نظرم درخشان‌اش می‌کند این است که مستقیماً از عشق صحبت نمی‌کنددر سراسرِ ترانه کلمه‌ی love نمی‌آید. و کوبندگی‌ای در این هست که تا به ترجیع‌بندْ ("روزِ قبل از روزی که آمدی") نرسیم شاید تصوری از این نداشته باشیم که داریم متنِ عاشقانه‌ای را می‌خوانیم یا می‌شنویم. کسی روزی آمده، و اینکه او آن روز آمده رویدادهای روزِ قبل را، رویدادهای هرروزه‌ی زندگیِ بی‌معنای راوی در آن روزِ خاص را، در یادش ثبت کرده است.


حیف است که این تلألؤ در بندهای بعدی حفظ نمی‌شود—این‌طور به نظرِ من می‌آید که، در بندهای بعد، تأکید بر یکنواختیِ زندگیِ راوی و نظمِ کانت‌گونه‌اش کمی زیادی است، و بعضی قافیه‌ها هم زورکی به‌نظر می‌آید (گرچه در همان بندهای بعد هم صحبت از سریالِ دالاس و ذکری از مریلین فرِنچ را بسیار دوست دارم). و البته که ترانه به همین شکل هم به نظرِ من فوق‌العاده است.

[بسیاری از چیزهایی که راوی از اتفاقاتِ روزِ قبل گزارش می‌کند از جنسِ نتیجه‌گیری-از-قاعده‌ای-کلّی است، مثلاً اینکه در بندِ سوم می‌شنویم که لابد پیش از دهِ شب آماده‌ی خواب شده بوده است چون باید زیاد بخوابد و می‌خواهد که پیش از آن ساعت در تخت‌اش باشد. البته همه‌ی اتفاقاتِ گزارش از این نوع نیست: مثلاً و مشخصاً اینکه آن روز باران باریده بوده است (مگر اینکه فرض کنیم که راوی مثلاً در سیاتل زندگی می‌کرده)؛ اما بیشترشان از این جنس است. شاید قوّتِ شعر بیشتر می‌شد اگر به چند اتفاقِ خاصِ کم‌اهمیتِ دیگر هم اشاره می‌شد—مثلاً چیزی این جنس که آن روز یکی از همکارانِ راوی سرما خورده بوده یا اینکه راوی صبح در روزنامه خوانده که دیشب بلژیک و السالوادر در جام‌جهانیِ اسپانیا ۱-۱ مساوی کرده‌اند، یا نکته‌ی کم‌اهمیتی در قسمتی از سریالِ دالاس که آن شب دیده است.]

این آخرین ترانه‌ی این گروه است. چه خوب است که آخرین اثرِ هنرمند این‌قدر برجسته باشد.

--
کاش اصطلاحاتِ خوبی سراغ داشتم که هم با ادبیاتِ کلاسیک‌مان سازگار باشد و هم بتواند تمایزهایی را نشان دهد. به هر حال، در نبودِ اصطلاحاتِ بهتر، فعلاً به song می‌گویم ترانه، و به lyrics-ِ ترانه می‌گویم شعرِ ترانه. (احساسِ من این است که آهنگ بیشتر نزدیک است به melody، و خیلی برایم روشن نیست که تصنیف یعنی چه. و البته شاید در متونِ قدیمیِ ما ترانه گاه به معنای lyrics باشد.)


۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

افتادن از آن سوی بام؟



سِر تیم هانت یکی از برندگانِ جایزه‌ی نوبلِ ۲۰۰۱ در پزشکی و فیزیولوژی است. چند روز پیش در جایی گفته است (از خبرِ گاردین نقل می‌کنم): "اجازه دهید درباره‌ی گرفتاری‌ام با دختران برایتان بگویم ... سه چیز اتفاق می‌افتد وقتی آنان در آزمایشگاه هستند ... شما عاشقِ آنان می‌شوید، آنان عاشقِ شما می‌شوند و وقتی از آنان انتقاد می‌کنید، گریه می‌کنند." 

این صحبت‌ها وسیعاً منتشر شد (از جمله در توئیتر)، و افرادِ بسیاری اعتراض کردند. یکی-دو روز بعد، پروفسور هانت از بعضی از مقام‌هایش (از جمله در یونیورسیتی‌کالجِ لندن) استعفا کرد. و گویا بعد از انتشارِ صحبت‌هایش مسؤولانِ بعضی از این جاها به او گفته بوده‌اند که اگر استعفا نکند اخراج‌اش می‌کنند.

به نظرم اوضاعِ بدی است که کسی بابتِ اظهارِ نظری مجبور شود استعفا کند. این را می‌توانم بفهمم که حقوقِ زنان برای قرن‌ها تضییع شده است و خردِ جمعیِ بعضی جوامعِ متمدن تصمیم گرفته است از آنان حمایت کند، احیاناً با اعطای امتیازاتی؛ اما اینکه این باعث شود اظهارِ نظر (یا شوخی) در موردِ بعضی ویژگی‌های زنانْ نتیجه‌اش این باشد که کسی شغل‌اش را از دست بدهد، این چیزی است که برای من بسیار نامطلوب است. اوضاع کمابیش مثلِ وقتی است که کسی علناً منکرِ هولوکاست باشد. شاید حتی برای حفظِ حقوقِ زنان هم بهتر باشد که به‌جای اخراج، موضوع را نادیده بگیرند یا خونسردانه بررسی کنند که آیا محتوای حرف درست هست یا نه.

پی‌نوشت. اشتباه نشود: اینکه اوضاعِ آزادیِ بیان در بریتانیا بسیار بهتر از ایران است برای من واضح است؛ تعجبِ من از این است که در جامعه‌ی آزاد هم می‌شود از این چیزها دید.



۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

پایانِ ذهنی زیبا


تا اینجا را در فیلم دیده بودیم که زورِ سکیزوفرنی را می‌گیرد و (کمابیش) به زندگیِ معمولِ ما بشرهای معمولی برمی‌گردد و در ۱۹۹۴ برای کارهای دورانِ جوانی‌اش نوبلِ اقتصاد می‌گیرد. 

پایان را یکی-دو ساعت پیش اعلام کردند: جان نَش و همسرش در تصادفی در نیوجرزیِ امریکا کشته شدند. هنوز یک هفته نگذشته بود که جایزه‌ی آبل را گرفته بود.

نمی‌دانم چه کسی گفته است که گاهی واقعیت از هر درامی فراتر می‌رود. از طرفِ دیگر، شاعرِ مشهوری در قرنِ چهارم گفته است: فَطَعمُ الموتِ في أمرٍ حقیرٍ / کَطعمِ الموتِ في امرٍ عظیم.

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

آن که آن روز متولد شده امروز هجده‌ساله است



لابد خاطرات‌ام از دورانِ وزارت‌اش در فرهنگ و ارشادِ اسلامی در احساس‌ام مؤثر بود؛ به هر حال، حتی پیش از شروعِ تبلیغاتِ انتخابات هم دوست‌اش داشتمحتی پیش از مشاهده‌ی حرف‌زدن‌اش و دیدنِ اینکه معقول و محترم و مؤدب و فرهیخته و غیرکلیشه‌ای است و با بقیه فرق دارد. اما اینکه دوست‌اش بدارم و بسیار محترم‌اش بدارم نقشِ خیلی مهمی در رأی‌دادن‌ام نداشت: هدفِ من این بود که کسی که، به‌حق یا به‌ناحق، به "کاندیدای نظام" معروف بود برنده نشود. یا بهتر بگویم: هدف‌ام این بود که سعی کنم که آن که به آن لقب مشهور بود برنده نشود. هیچ امیدی نداشتم که نشود. از روی بغض، رفتم و در مسجدِ سازمان صدا و سیما رأی دادم.

شیرینیِ شعفِ دیدنِ نتیجه‌ی مطلوب را یادم هست. و یادم هست که در مراسمِ تنفیذِ حکم‌اش صحبت‌اش را با بخشی از آیه‌ای شروع کرد که مدتی بود داستانِ اطراف‌اش را بسیار دوست می‌داشتم. خواند: ربِّ إني لما أنزْلتَ إلَيَّ من خیرٍ فقیرٌ. 



۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

اولیاءِ دانشگاهِ تهران و احترام به افکارِ عمومی



شاید هنوز یادمان نرفته باشد که اواسطِ پاییزِ پارسال آقای دکتر محمود خاتمی متهم شدند به چندین مورد انتحال. اینجا و آنجا، و نیز در بعضی مطالبِ همین وبلاگ، می‌شود در موردِ جزئیاتِ اتهام‌ها چیزهایی دید.

غرض از این نوشته یادآوریِ این است که از انتشارِ بیانیه‌ی رسمیِ دانشگاهِ تهران در موردِ "شایعاتی مبنی بر عدم رعایت امانت داری علمی از سوی یکی از اعضای هیأت علمی"اش پنج ماه گذشته است. دانشگاه وعده داده بود که با سرعت و جدیت به موضوع رسیدگی خواهد کرد؛ هنوز رسماً توضیحِ دیگری نداده است، یا من ندیده‌ام. کاشِ عجالةً توضیحی بشنویم در موردِ میزانِ دشواری و وقت‌گیریِ بررسیِ این اتهاماتِ مشخص. 

طبقِ آنچه در وبگاهِ رسمیِ دانشگاهِ تهران می‌شود دید، آقای دکتر خاتمی هنوز در گروهِ فلسفه‌ی آن دانشگاه استادتمام هستند. مایل‌ام تکرار کنم که، تا جایی که من دیده‌ام، از بینِ کسانی که با اسمِ خودشان در موردِ این ماجرا چیزی منتشر کرده‌اند کسی نیست که مطالبه‌اش مستقیماً اخراجِ آقای دکتر خاتمی باشد؛ مطالبه، بررسیِ اتهام و برخوردِ قانونی و شفاف است. 

در ضمن، یکی دیگر از نشریاتِ علمیِ خارجی‌ای که مقاله‌ای را به نامِ آقای دکتر خاتمی منتشر کرده بود مقاله را از وبگاهِ رسمی‌اش برداشته است. توضیحاتِ مفصلِ سردبیرِ این نشریه خواندنی است.


۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

هذا یومٌ عصیبٌ



این را لوط می‌گوید (۱۱:۷۷)، وقتی که همشهریان‌اش هجوم آورده‌اند.

بعضی روزها روزهای سختی‌اند. 

و به روایتِ لوقا (۶:۴)، عیسی بن مریم گفته است که پیامبر در هیچ جا بی‌ارج نیست مگر در شهرِ خودش، بینِ خویشانِ خودش، در خانه‌ی خودش.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

چشمانْش وصفِ جادو



تفسیرِ الکشاف را می‌خوانم.

در توضیحِ بخشی از آیه‌ی صدوشانزدهمِ النحل (و لا تقولوا لِما تَصِف ألسنتکمُ الکَذِبَ)، زمخشری این بحث را پیش می‌کشد که وصفِ کذب با زبان به چه معنا است. و شعری عربی را شاهد می‌آورَد:

وجهها یصف الجمال
و عینها تصف السحر.

در ادامه هم ارجاعی می‌دهد به ۱۲:۱۸ و توضیحی می‌دهد در موردِ تعبیری از کتاب  که فهم‌اش برایم دشوار بوده است.

به اواخرِ جلدِ دوم رسیده‌ام (یعنی بیش از هزاروپانصد صفحه پیش رفته‌ام)، و هنوز مثلِ صفحاتِ شرحِ البقرة و آل‌عمران لذیذ است.

--
* سوادِ عربیِ من به خواندنِ اصلِ عربی قدّ نمی‌دهد؛ ترجمه‌ی فارسیِ مسعود انصاری را می‌خوانم (چهار جلد، انتشارات ققنوس، ۱۳۸۹). ترجمه‌ی سطرِ دوم که در عنوان آمده از آقای انصاری نیست.