۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

بارانِ نیمه‌شب، و تناقض




پول‌مان داشت تمام می‌شد. عطرهایمان تمام شده بود. به نظرمان رسیده بود که عطر واجب است—شامِ سالگردِ آشنایی می‌تواند باشد برای وقتی که گشایشی بشود؛ اما بی عطر نمی‌شود. او برای من عطر خرید، من برای او که نام‌اش مدتی بود که شهرزاد بود. بعد هم مرا برد رستورانِ کوچکِ خیلی خوبِ نسبتاً ارزانی، و به‌درستی پیش‌بینی کرد که چه غذایی را دوست دارم. موقعِ شام توجه کردیم که کریسمس است.

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

توصیه به خود برای بعضی روزهای بد



احساس می‌کنی همیشه هوایش را داشته‌ای. اگر خواسته ببیندت به دیدارش شتافته‌ای. اگر خواسته حرف بزند گوش کرده‌ای. هرگز با او خشن حرف نزده‌ای. همیشه در جمع نشان داده‌ای که برایش احترامِ زیاد قائلی (به او نخندیده‌ای، به مشکلاتِ شخصی‌تان در حضورِ دیگران اشاره نکرده‌ای، به‌جای او تصمیم نگرفته‌ای). هر وقت نوازش خواسته دریغ نکرده‌ای.

بعد یک جا تو از او کمک خواسته‌ای. ناگهان خواسته‌ای بگوید (به خودت، تلفنی) که دوستت دارد. یا خواسته‌ای برایت ئی‌میلی دوسطری بنویسد (با هر محتوایی که باشد: گفته‌ای که فقط می‌خواهی چیزی از او برسد). یا گفته‌ای که احساس کرده‌ای زن‌دایی‌اش با تو رفتارِ نامؤدبانه‌ای داشته (و فقط می‌خواسته‌ای ابرازِ ناراحتی کند از اینکه احساسِ بدی داشته‌ای؛ می‌داند که نمی‌خواسته‌ای رابطه‌اش با زن‌داییِ محترم را تغییر بدهد). چیزی که خواسته بوده‌ای از جنسِ کمکِ عاطفی بوده: نخواسته بودی از آن سرِ شهر بیاید دیدن‌ات؛ نخواسته بودی پنجِ صبح بیدارت کند؛ نخواسته بودی همین امشب مقاله‌ات را ویرایش کند. سخت نبوده. او دریغ کرده.

سرخورده می‌شوی. با خودت می‌گویی که نمی‌خواسته‌ای سرمایه‌گذاری کنی وقتی هوایش را داشته‌ای: هوایش را داشته‌ای چون دوست‌اش داشته‌ای. اما وقتی چند ماه و چند سال چنان بوده‌ای، انتظاری در تو ایجاد شده که او هم گاهی چنین کند—مخصوصاً وقتی چنین‌کردن کارِ پرزحمتی نبوده؛ مخصوصاً وقتی صریحاً خواسته‌ای چنین کند. غمگین می‌شوی.

بعد با خودت می‌گویی که شاید تو هم بارها ندیده‌ای خواسته‌اش را، یا دیده‌ای و جواب نداده‌ای، یا جوابِ مناسب نداده‌ای—هیچ از خودش پرسیده‌ای؟ یا شاید کاری که از نظرِ تو آسان است برای او سخت است و الآن نمی‌تواند: واقعاً نمی‌تواند. شاید آن پرانتزهای پاراگرافِ دوم که برای تو واضح بوده برای او نبوده. یا شاید آن‌قدر افسرده بوده‌ای که ندیده‌ای دارد سعی می‌کند کمک کند. یا شاید پیامک‌ات به او نرسیده، شاید هنوز ئی‌میل‌ات را نخوانده، شاید تلفن‌ات آنتن نمی‌دهد. از این قبیل.

از ایده‌های میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی است که برای رفتارِ درست باید منطق را به زیانِ خود و روان‌شناسی را به سودِ دیگران به‌کار برد.

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

گیرم که فضائلِ پدرْ موروثی؛




و اصلاً فرض کنیم کورشِ هخامنشیْ بزرگ بوده است و مدرن و دمکرات و طرفدارِ حقوقِ بشر. بعد از فتحوحاتِ مسلمین و مغولان و متفقین، ما ساکنانِ ایران را چه نسبتی با او؟

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

موعظه: در آدابِ غم‌خواری




نمی‌دانم: شاید این را قبلاً هم گفته باشم. به هر حال، به نظرم غم‌خواری را آدابی هست، یکی اینکه وقتی کسی دارد برایم ماجرای ناخوشایندی را تعریف می‌کند که بر او گذشته، خیلی بد است که بگویم "ای وای، چطور چنین کاری کردی؟"، یا—بدتر—بگویم "دیدی گفته بودم که این‌طور خواهد شد؟"

دودیگر اینکه هر قدر هم ماجرا بد بوده باشد و هر قدر هم کسی که دارد برایم تعریف می‌کند عزیز باشد، اینجا جای این نیست که من بی‌تابی کنم. دست‌کم تا مدتی جای این نیست. من باید گوش کنم.

سه‌دیگر اینکه به نظرم سخت ناپسند است که داستانِ تلخ‌اش—شرحِ رنج‌اش—که تمام شد بگویم که باید خوشحال باشد که بدتر از این اتفاق نیفتاده است (یا بگویم: خیال‌ام راحت شد، چرا که در شروعِ داستان‌اش چیزِ بدتری را تصور کرده بودم). ظاهراً امرِ واقع این است که، در این عالمِ کون و فساد، هر وضعیتی که بگیرید وضعیتِ بدتری هم قابلِ تصور است؛ خب، که چه؟ خوشحال باشد که بدتر از این نشده است؟ او دارد می‌گوید که در تعب است که استطاعتِ پای‌پوشی ندارد، و من بگویم "خوشحال باش: کسانی هستند که پای ندارند"؟ او می‌گوید که آن آقا کارِ مهوعی کرده، و من بگویم که باید خوشحال باشد که آقای محترم به او تجاوز نکرده؟

کاش دیروز کمی پخته‌تر رفتار کرده بودم.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

"جان باخت و ترور شد": شماره‌ی اخیرِ نشریه‌ای علمی-پژوهشی




جاویدان خرد: فصلنامه علمی-پژوهشی در حکمت، سال هشتم، شماره سوم دوره جدید، تابستان ۱۳۹۰، شماره مسلسل ۱۹.

علمی-پژوهشی بودنِ نشریه از جمله به این معنا است که چاپِ مقاله در آن می‌تواند باعثِ ارتقاءِ رتبه‌ی علمیِ نویسندگانِ مقاله بشود. این نشریات نوعاً دیرتر از زمانِ موعود منتشر می‌شوند: کارِ داوری و اصلاحْ سخت و وقت‌گیر است. بنابراین عجیب نیست که شماره‌ای که تاریخ‌اش تابستانِ ۱۳۹۰ است اخیراً (پاییزِ ۱۳۹۱) منتشر شده باشد. اما چیزی که شاید عجیب باشد این است که مقالاتِ این شماره همگی جدیدند:

-         حسن پناهی آزاد، "نسبت نفس و ادراک در حکمت صدرایی". تاریخِ دریافت فروردینِ ۱۳۹۱، تاریخِ پذیرشِ نهایی تیرِ ۱۳۹۱.
-         عبدالحسین خسروپناه، "الگوی حِکمی-اجتهادی علوم انسانی". تاریخِ دریافت بهمنِ ۱۳۹۰، تاریخِ پذیرشِ نهایی خردادِ ۱۳۹۱.
-         مهدی فدایی مهربانی، "تفسیر فلسفی حقیقت شب قدر بر مبنای جهان‌شناسی و زمان‌شناسی حکمای الهی معاصر شیعه". تاریخِ دریافت اردیبهشتِ ۱۳۹۱، تاریخِ پذیرشِ نهایی تیرِ ۱۳۹۱.
-         عبداله محمدی، "هویت تعلقی نفس و آثار آن در حکمت متعالیه". تاریخِ دریافت اسفندِ ۱۳۹۰، تاریخِ پذیرشِ نهایی تیرِ ۱۳۹۱.
-         حمیدرضا ورکشی و حمیدرضا رضانیا، "تبیین ارزش شناخت صدرایی با نقد دیدگاه دیوید هیوم". تاریخِ دریافت فروردینِ ۱۳۹۱، تاریخِ پذیرشِ نهایی تیرِ ۱۳۹۱.
-         مهدی عبداللّهی، "فلسفهٔ فلسفه دین" [به انگلیسی]. تاریخِ دریافت اسفند ۱۳۹۰، تاریخِ پذیرش مردادِ ۱۳۹۱.
-         سیداحمد غفاری قره‌باغ، "بررسی و نقد جایگاه معقول اول و معقول ثانی فلسفی در حکمت متعالیه" [به انگلیسی]. تاریخِ دریافت بهمن ۱۳۹۰، تاریخِ پذیرش تیرِ ۱۳۹۱.

این قاعدتاً یعنی که داوران و ویراستاران و ناشرِ این نشریه‌ی علمی-پژوهشی آن‌قدر کارآمدند که نه فقط مقاله‌ای که پیش از سالِ نود پذیرفته شده باشد در نوبتِ انتشار ندارند، بلکه مقاله‌ها را چهار-پنج‌ماهه نهایی می‌کنند و مقاله‌های پذیرفته‌شده‌ی امسال را در شماره‌ی تابستانِ پارسال منتشر می‌کنند.

چند نکته‌ی دیگر. یکی اینکه جنابِ آقای دکتر خسروپناه که نویسنده‌ی یکی از مقالاتِ این شماره‌اند مدیرِ مسؤولِ همین نشریه هم هستند. این نشان می‌دهد که ایشان به‌راستی در قید و بندِ عرفِ آکادمیکِ غرب نیستند، عرفی که مطابقِ آن، کسی در مجله‌ی پژوهشیی تحتِ نظارتِ خودش مقاله چاپ نمی‌کند. در غرب چنین نمی‌کنند حتی اگر، چنان که دست‌کم در نشریاتِ فلسفیِ جهانِ انگلیسی‌زبان مرسوم است، داورانِ مجله در زمانِ تصمیم‌گیری ندانند که نویسنده‌ی مقاله کیست.
  
دوم اینکه از بینِ این هشت نویسنده، محلِ کارِ چهار نفر ذکر شده است، که سه نفرشان (آقایان پناهی آزاد، خسروپناه، عبداللّهی) در مؤسسه‌ی واحدی اشتغال دارند: این افراد عضوِ هیأتِ علمیِ  پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی‌اند.

سوم، بخش‌هایی از مقاله‌ی علمی-پژوهشیِ آقای خسروپناه:

پروفسور سید محمدنقیب العطاس با وجود تأسیس مؤسسه ایستاک در مالزی به انزوا کشیده‌شد و دکتر اسماعیل فاروقی با وجود تشکیل مؤسسه بین‌المللی اندیشه اسلامی در آمریکا، جان باخت و ترور شد. (ص. ۳۰.)

      شایان ذکر است که در استفاده از پیش‌فرض‌های ابزاری و به‌کارگیری ریاضیات نباید فقط به توابع به‌کار رفته در علوم طبیعی بسنده کرد. انسان، موجود مختاری است که در طول اراده الهی به فعالیت‌های رفتاری و اجتماعی می‌پردازد. پس معادله: y=f(x) که تنها y، بیانگر متغیر تابع و f، بیانگر ضابطه تابع و x، بیانگر متغیر مستقل است؛ برای تبیین رفتارها و فعالیت‌های اجتماعی انسان کفایت نمی‌کند. انسان‌شناسی به معادله جدیدی نیاز دارد و علاوه بر دو مؤلفه x و y به دو مؤلفه دیگر یعنی z و e نیاز دارد. x بیانگر حق تعالی و y بیانگر انسان و اراده انسان و z بیانگر محدودیت‌های جامعه و طبیعت و e بیانگر هدف است. (صص. ۵۶-۵۵.)

      حاصل سخن آنکه: نظریه‌های علوم انسانی، متوقف بر مشاهده همراه با پارادایم و پیش‌فرض‌های خاصی است و به صرف مشاهده، نظریه‌ها شکل نمی‌گیرند. (ص. ۵۸.)


چهارم، از مقاله‌ی آقایان ورکشی و رضانیا:

هیوم شکاکیتی را پذیرفت که امکان کشف و فهم حقیقت، شناخت جهان، احکام جزمی مابعدالطبیعه عقل‌گرایان و نیز امور ماوراءالطبیعه متداول را واژگون می‌کند (Hume. 1995: 151-153).
      در نقد این ادعا باید گفت: این مدعای هیوم به دو صورت خودمتناقض است؛
      ۱- هیوم از آن جهت که شکاک است نمی‌تواند مدعای خود را به‌صورت یک امر یقینی مطرح کند. زیرا که وی در صدد نفی معرفت یقینی در قضایای ترکیبی است، و مدعای خود را به‌صورت یک گزاره یادشده بیان می‌کند. اکنون این گزاره گزاره‌ای خودمتناقض خواهد بود. چرا که اگر این گزاره معرفتی یقینی باشد، مدعای هیوم را نقض می‌کند، و اگر این گزاره نادرست باشد مشکل هیوم هم‌چنان باقی است. [...] (صص. ۱۲۳-۱۲۲.)

غیر از مراجعِ عربی و فارسی، این مقاله چهار مرجعِ انگلیسی دارد، که یکی‌اش یکی از چاپ‌های یک کتابِ لغت برای زبان‌آموزان است.


پنجم، از مقاله‌ی آقای عبداللّهی:

According to what was mentioned, philosophy of religion is one of the philosophy of. Philosopher of religion with the tendency to a special philosophical school, philosophizes on the concepts, claims and religious practices, although most of the problems in philosophy of religion is refer to the epistemic aspects and beliefs of religious traditions. (p. 25.)



ششم، اولین جمله‌ی مقاله‌ی آقای غفاری قره‌باغ:

It seems that the recognizing the principle in reality, can brings surprising results in philosophy and even cause to establishing the new philosophical school. (p. 31.)

البته شاید لازم باشد بگویم که در شناسنامه‌ی این شماره‌ی نشریه آمده است: "ویراستار بخش انگلیسی: دکتر [...]".

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

"دامنی پرگل از نخبگان"




...
شوقی در دل دارم، بی‌قرارم
شوری در سر جز دانش ندارم  
با تو این ره می‌سپارم
عاشق میهنم من
با دل و جان آگاه
من به سعی فراوان 
پا نهادم در این راه
...

این بخشی است از "شعر سرود ملی نخبگان". شوخی نمی‌کنم: بنیاد ملی نخبگانْ سرود دارد (و اخیراً هم از این سرود رونمایی شده است)، و این هم که نقل کردم بخشی از این سرود است—خودتان خبر و متنِ شعر را در سایتِ رسمی ببینید.

رئیسِ محترمِ بنیاد ملی نخبگان هم توضیح داده‌اند:

نسرین سلطان خواه در باره ی این سرود به خبرنگاران گفت: تهیه کنندگان و دست اندرکاران تهیه این سرود از میان برگزیدگان هنری بوده اند.

وی افزود: یکی از وظایف بنیاد ملی نخبگان ایجاد احساس هویت مشترک میان این قشر است و چنین فعالیت هایی باید در حوزه فعالیت ها ی فرهنگی مرتبط با نخبگان با توان بیشتری انجام شود.

عرضی ندارم.

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

"Love can be a many splendored thing"




اولین اوائلِ آبانی بود که می‌شناختم‌اش. فاصله‌مان زیاد بود—آن‌قدر که ظهرِ من هشت‌ونیمِ بعدازظهرِ او بود. حالا هم زیاد است، آن‌قدر که نـُهِ صبحِ او در اینجایی که من هستم هوا دارد تاریک می‌شود. از دوستِ نازنینی خواسته بودم برایش گل ببرَد. سفارش داده بودم:

... یک دسته‌گل، تزئین‌نشده. حداکثر—بسته به سلیقه‌ی تو—یک روبانِ نارنجی یا یک زَروَرقِ نارنجی داشته باشد (و نه هر دو را). گلِ عروس یا برگ و غیره؟ مطلقاً نه. اگر روبان بود، روبان‌اش ریش‌ریش نباشد و ترجیحاً نازک باشد—مثلِ یک بندِ نازک.

می‌خواهم گل‌ها رز باشد، هفت تا: پنج تا زرد و دو تا نارنجی، ترجیحاً همه تقریباً بازنشده، ولی هیچ‌کدام نه کاملاً غنچه. اگر ضرورتی پیش آمد [مثلاً اگر چهار تا زردِ خوب بیشتر نبود]، می‌شود که چهار تا زرد باشد و سه تا نارنجی، یا شش تا زرد و یک نارنجی.

رُزِ زرد  اصولاً چند نوع است. یک نوع‌اش هست که بسیار کم‌رنگ است و شکل‌اش هم با رزِ کلاسیکِ قرمز فرق دارد (گل‌برگ‌هایش کشیده‌ترند)؛ از این نوع رز نمی‌خواهم. آن نوع رزِ زرد می‌خواهم که رنگ‌اش یا نسبتاً تند است (شاید حتی با ته‌رنگی از قرمز)، یا (ترجیحاً) بسیار ملایم، اما نه خیلی کم‌رنگ که به سفید بزند—یک بستنیِ لیموییِ هوس‌انگیز را تصور کن.

یادِ ۷۱-۶۸:۲ افتادم!

شاخه‌ها می‌خواهم نسبتاً بلند باشند، اما نه خیلی؛ این را تو تصمیم بگیر که چگونه باشد. می‌خواهم عرفاً بلند محسوب شوند، اما دراز نباشند—مثلِ زتاجونز باشند، نه مثلِ کیدمن.

ببخشای که این‌همه دستور دادم—نمی‌دادم اگر این‌همه دوست‌اش نمی‌داشتم یا این‌همه تحسین‌اش نمی‌کردم، یا اگر تو این‌قدر دلنشین نبودی.


آبان ماهِ محبوبِ من است. در قصیده‌ی خمریه‌ی استاد رودکی هم ذکرش هست: "از سرِ اردیبهشت تا بُنِ آبان". فرزانه سی‌و‌یک‌ساله می‌شود این روزها. هنوز کتاب را ننوشته‌ام.

پی‌نوشت. ترانه‌ی کِلی کلارکسن، البته.

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

از اوائلِ پاییزِ یکی از همین سال‌های اخیر




بانو، لطف نموده خیال‌تان را چند ساعتی فرا بخوانید—باید خواندنِ مقاله‌ی هینتیکا را همین امروز تمام کنم، و نمی‌گذارد.

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

نقطه‌گذاری و بدیهیات‌گویی چونان روشی برای فرار از افسردگی




دانی که چیست دولت دیدارِ یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.

دیده‌ام که برخی این بیت را چنان می‌خوانند که گویی حافظ دارد صحبت می‌کند از ترجیحِ (الف) بر (ب):

(الف) گدایی در کوی او
(ب) خسروی در کوی او.

به نظرِ من این خوانشْ غلط است. تصورِ من این است که حافظ دارد صحبت می‌کند از اینکه مثلاً گدایی در فلان محله‌ی اوپسالا را (که محلِ سکونتِ یار است) بر سلطنت بر کلِّ ممالکِ محروسه‌ی سوئد مرجّح بدانیم.

دانی که چیست دولت؟: دیدارِ یار دیدن؛
در-کوی-او-گدایی بر خسروی گزیدن.

استفاده از "-" به این شکلی که در بالا به‌کار رفته—که نباید اشتباه بشود با خطِ بلندتری که در همین جمله دو بار به‌کار رفته—در انگلیسیِ آکادمیک رایج است و یک نمونه‌ی جالب‌اش را می‌شود در مقاله‌ی کلاسیکی از بـِنـَسِراف (ص. 50، سطرهای پنجم و چهارم از پایین) دید. گمان می‌کنم دونقطه بعد از علامتِ سؤال را فقط در مقاله‌ای از دیوید کاپلان دیده باشم (یادم نیست کدام مقاله).

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

شـُنعتِ دروغ




در جمعی خصوصی فیلمِ مستندی دیدم درباره‌ی تحصنِ استادان با هدفِ بازگشاییِ دانشگاهِ تهران، در اوائلِ زمستانِ سالِ پنجاه‌وهفت (قبل از پیروزیِ انقلاب). موضوعِ فیلمْ کشته‌شدنِ کامران نجات‌اللهی بود. می‌دانیم که مراسمِ تشییعِ نجات‌اللهی تبدیل به تظاهراتِ بزرگی بر ضدِ شاه شد. تهران‌نشینان احتمالاً می‌دانند که خیابانی که هنوز وسیعاً "ویلا" خوانده می‌شود و از خیابانِ انقلابِ اسلامی تا بعد از بلوارِ کریمخان زند امتداد دارد نامِ رسمی‌اش "استاد نجات‌اللهی" است. مقتلِ نجات‌اللهی در ساختمانِ وزارتِ علوم در این خیابان بوده.

در جایی از فیلم یکی از استادانِ متحصن می‌گوید که کامران متولدِ ۱۳۳۳ بود  و در زمانِ کشته‌شدن هنوز بیست‌وچهار سال از تولدش نگذشته بود [تصویرِ صفحه‌ی اولِ شناسنامه‌اش را می‌بینیم]. می‌گوید که اعلام شد که دکتر نجات‌اللهی کشته شده، و می‌گوید که برای اینکه سنِّ مقتول با مدرکِ ادعایی جور در بیاید نجات‌اللهی را بیست‌وهفت‌ساله اعلام کردیم.

در محضرِ یکی از استادانِ داخل در ماجرا بودیم. فیلم که تمام شد پرسیدم که آیا این دروغ‌گویی حاصلِ توافقِ جمعی بوده است، و آیا کسی از استادان سعی کرد که خبر را اصلاح کند یا نه. استاد جواب داد که کارْ حاصلِ بحث و توافق نبوده است، و کسی هم در آن شلوغی به فکرِ تکذیب نبود، خود اگر خبردار شده بود. تصریح کردم که قصدم منزه‌طلبی نیست، آن هم چند دهه بعد از واقعه؛ گفتم که سؤال‌ام برای فهمیدنِ بهترِ اطرافِ حادثه بوده است.

برخوردِ یکی از حضار برای من جالب بود: "شما که فیلسوف‌ هستید باید بدانید که حقیقت نسبی است". این را بدانم؟ و حقیقت نسبی است حتی به این صورت که بیست‌وسه-چهارساله را بیست‌وهفت‌ساله بخوانم و غیردکتر را دکتر؟

من در دروغ زشتی‌ِ زیادی می‌بینم، مخصوصاً دروغی که هدف‌اش گمراه‌کردنِ جمعِ بزرگی باشد، مخصوصاً دروغی که مرگِ کسی را وسیله‌ی رسیدن به هدفی سیاسی کند—هر قدر هم که آن هدف مطلوب‌ام باشد. دلیلِ عقلیِ خیلی قاطعی برای بدبودنِ دروغ ندارم؛ این‌قدر هست که زیبایی‌شناسی‌ام شدیداً واکنش نشان می‌دهد.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

آزادیِ بیانِ رؤسای کشورهای خارجی در اجلاس‌های رسمی




در پایگاه اطلاع‌رسانیِ رئیسِ مجمعِ تشخیصِ مصلحتِ نظام آمده است:

رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام با توجه به جوّ آزاد اجلاس در جمهوري اسلامي ايران براي بيان ديدگاه‌هاي مختلف گفت: كشورهاي استكباري و رسانه‌هاي وابسته به آنان سعي كردند دستاوردهاي خوب اجلاس تهران را تحت‌الشعاع مواضع برخي نطق‌هاي ميهمانان قرار دهند در صورتي كه اگر حسن‌نيت داشتند، بايد برعكس آن عمل كرده و نتيجه‌گيري مي‌كردند كه در اجلاس تهران آن‌قدر سعه‌صدر و آزادي بيان و تحمل مخالف براي حاضران وجود داشت كه همه توانستند نظرات خود را در قالب يك اجلاس بين‌المللي بيان كنند.

پیشتر هم دبیرِ ستادِ حقوقِ بشرِ قوه‌ی قضائیه ایده‌ی مشابهی را مطرح کرده بود. خبرگزاری مهر در مطلبی با عنوانِ "محمدجواد لاریجانی-1: بیان نظرات مخالف توسط مرسی نشان دهنده سعه صدر بالای ایران است" گزارش کرده است که

وی در خصوص سخنان مرسی رئیس جمهور مصر در اجلاس نم با بیان اینکه جمهوری اسلامی ایران از بیان نظرات مخالف ابایی ندارد گفت: ما اعتقاد نداریم که باید نظرات دیگران را حذف کرد. در اجلاس امروز تهران اظهارات مخالفی از سوی محمد مرسی رئیس جمهور مصر و بان کی مون دبیرکل سازمان ملل مطرح شد اما ما مخالف اظهار نظر نیستیم و اعتقاد داریم کسی نباید نظر خود را به دیگران تحمیل کند.

لاریجانی با تاکید بر اینکه بیان نظرات مخالف از سوی محمد مرسی و بان کی مون در اجلاس تهران بزرگی و سعه صدر جمهوری اسلامی ایران را نشان می دهد گفت: اجلاس امروز تهران نشان دهنده عظمت و مقام بالای جمهوری اسلامی ایران بود.

به گمانِ من این نظرات تلقیِ غریبی از سعه‌ی صدر و آزادیِ بیان را نشان می‌دهد—نیز تلقیِ جالبی را از مفهومِ اجلاسِ بین‌المللی در سطحِ سرانِ کشورها. آقای محمد مرسی در سخنرانی‌اش در اجلاسِ تهران چیزهایی گفته که در تعارض با بعضی سیاست‌های جمهوری اسلامی ایران است (و، مطابقِ آنچه وزیرِ امورِ خارجه‌ی جمهوری اسلامی ایران اعلام کرده است، ترجمه‌ی دست‌کم یکی از شبکه‌های تلویزیونیِ رسمیِ جمهوری اسلامی از دست‌کم بخش‌هایی از آن سخنانْ "دارای اشکال" بوده است). به نظر می‌رسد که آقایان هاشمی‌رفسنجانی و لاریجانی این موضوع را که آقای مرسی—که رئیس‌جمهورِ مصر است—توانسته چنین صحبت‌هایی را مطرح کند از فضایلِ جمهوری اسلامی برمی‌شمارند: آقای هاشمی‌رفسنجانی معتقدند که این حاکی از این است که در اجلاس آزادیِ بیان وجود داشته است؛ آقای لاریجانی هم می‌گویند که قائل به این نیستند که باید نظراتِ دیگران را حذف کرد.

سؤالی طبیعی در اینجا این است که اگر، به فرض، جمهوری اسلامی ایران این اندازه سعه‌ی صدر نمی‌داشت چگونه رفتار می‌کرد؟ آیا از آقای مرسی می‌خواست که پیش از جلسه متنِ سخنرانی را برای ممیّزی به دبیرخانه‌ی اجلاس تحویل بدهد؟ آیا اگر از بیان‌شدنِ نظراتِ مخالف ابا می‌داشتیم احتمالاً سخنرانیِ آقای مرسی را قطع می‌کردیم؟ از طرفِ دیگر، آیا اینکه آقای احمدی‌نژاد بارها در سازمانِ مللِ متحد بر ضدِ اسرائیل و امریکا سخنرانی کرده‌اند نشان‌دهنده‌ی "عظمت و مقام بالای" ایالاتِ متحده است؟ ظاهراً چیزهایی هست که از اقتضائاتِ اجلاس‌های این‌چنینی است، و ربطی به سعه‌ی صدر ندارد.

قوانینِ جمهوریِ اسلامیِ ایران آزادیِ بیان را محدود می‌کنند (مثلاً از اصلِ بیست‌وچهارمِ قانونِ اساسیِ جمهوریِ اسلامیِ ایران برمی‌آید که مطبوعات در انتشارِ مطالبی که مخل به مبانیِ اسلام باشد آزاد نیستند). نظرها درباره‌ی آزادیِ بیان متفاوت است و من استدلالِ بسیار قاطعی به نفعِ هیچ کدام از طرف‌های متعددِ این بحث نمی‌شناسم، اما به نظرم یک چیز واضح است: وقتی در جایی آزادیِ بیان باشد لازم نیست مقاماتْ بودن‌اش را یادآوری کنند. سعه‌ی صدر و آزادیِ بیان که باشد، طبیعی است که هر کسی—رئیس‌جمهورِ باشد یا نباشد—بتواند حرف‌اش را بزند. شاید خوب باشد که اگر ایدئولوژی‌ای را در موردِ آزادیِ بیان (یا در موردِ هر چیزِ دیگری) پذیرفتیم، در موردِ ایدئولوژی‌ِ مختارمان شرمنده نباشیم. البته که آماده‌ی تأمل و فحص در این مورد باشیم که حدودِ آزادیِ بیان چگونه باید باشد، اما سعی نکنیم اوضاع را به خلافِ واقع طوری جلوه بدهیم که از ما ایرادِ حقوق‌بشری نگیرند.

آقای مرسی حرف‌هایی زده که با مواضعِ رسمیِ جمهوری اسلامی ناسازگار است؛ شهروندانِ عادیِ ما احتمالاً نمی‌توانند چنان مطالبی را منتشر کنند، و در ایران هم آن مطالب با این وسعت—هر چه که هست—منتشر نمی‌شد اگر که ما میزبان نبودیم. به نظرم بهتر است به‌جای اینکه با زحمتِ زیاد سعی کنیم درباره‌ی سعه‌ی صدرمان نتیجه‌گیری کنیم، مواضعِ خودمان را شرح دهیم و مواضعِ مخالف را تحلیل کنیم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

"لاییک" یعنی بد؟



فرض کنید در موضوعِ خاصی نظرِ مشخصی دارم. آیا به دور از تواضع—و به دور از واقع‌بینی—است که گمان کنم هر کس با من در آن موضوع اختلافِ نظر دارد لامحاله در گمراهی است؟ آیا اقتضای عقلانیتْ این است که شواهدِ خلافِ نظرم را بررسی کنم؟ آیا جوابِ این سؤال‌ها وابسته به موضوع و تابعی از میزانِ قوّتِ توجیهی است که برای نظرم دارم؟ می‌دانم که این سؤالاتْ معرکه‌ی آراء است، و من هم شخصاً تکلیف‌ام با خودم روشن نیست.

اما تقریباً برایم روشن است که این از آفاتِ اندیشه است که معتقد باشیم هر کس ایدئولوژی‌اش با ما متفاوت است لزوماً به لحاظِ اخلاقی هم شخصِ منحطی است. و به نظرِ من از نشانه‌های این آفت این است که نام‌های مربوط به ایدئولوژی‌های رقیب‌‌مان را چونان دشنام به‌کار ببریم. چیزی که مرا به یادِ این بحث‌ها انداخت مرورِ خطبه‌های امروزِ نمازِ جمعه‌ی  تهران بود. اگر خبرِ ایسنا دقیق باشد، آیت‌الله آقای سیداحمد خاتمی گفته‌اند "سیاستمداري که دروغ بگوید و افترا بزند فرقي با سیاستمدار لاییک ندارد".

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

چاپِ دوم



قرار است انتشارات هرمس ترجمه‌ی من از کتابِ کریپکی را دوباره منتشر کند. یک ماه فرصت دارم که اصلاحات را به ناشر تحویل بدهم. بسیار ممنون خواهم شد اگر اشتباهاتی را که در ترجمه پیدا کرده‌اید منتشر کنید یا به من خبر بدهید (نشانیِ ئی‌میل را می‌شود در پروفایلِ این وبلاگ دید).  

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

موعظه: پرهیز از ریای مضرّ



شخصاً با این مخالف‌ام که استخدامِ کسی یا پذیرش‌اش چونان دانشجو تابعی از اعتقاداتِ سیاسی‌ و دینی‌اش باشد—شخصاً با چیزی که به "گزینش" مشهور است مخالف‌ام، و حتی به نظرم اخلاقاً (و بلکه قانوناً هم) شبهه‌ناک است. متأسف‌ام که به نظر می‌رسد که امرِ گزینش که در دورانِ مدیریتِ اجراییِ آقای خاتمی آسان‌گیرانه‌تر شده بود در دورانِ آقای احمدی‌نژاد کم‌وبیش به همان سبک و سیاقِ دورانِ نخست‌وزیریِ آقای موسوی بازگشته است.

متذکر هستم که، مع‌الاسف، این‌طور نیست که همه بتوانند در موردِ گزینش طوری رفتار کنند که عزتِ نفس‌شان آسیب نبیند—مثلاً این‌طور نیست که همیشه کارفرما شدیداً به خودِ من احتیاج داشته باشد و جایگزینِ سربه‌راه‌تری برایم نداشته باشد. می‌فهمم که کار یا تحصیل می‌تواند بسیار مهم باشد و هزینه‌ی محروم‌شدن از اینها زیاد باشد.

اما مکرراً دیده‌ام که کسانی برای شرکت در مصاحبه‌ی گزینشْ ظاهرشان را تغییر داده‌اند (مثلاً ریش گذاشته‌اند یا چادر پوشیده‌اند)، و بعد  ابرازِ خوشحالی کرده‌اند که گزینش‌گران را فریفته‌اند. گمان نمی‌کنم گزینش‌گری به این سادگی گول خورده باشد. اگر برای حکومت جداً مهم باشد که ظاهرِ کارمند یا دانشجویش چگونه باشد، بعید است که به همان جلسه‌ی گزینش و روزهای معدودِ اطراف‌اش اکتفا کند. به نظرِ من کاری که این جلسه با منِ تغییرِ-ظاهر-داده می‌کند این است که به من—که احتمالاً از ظاهرِ معمول‌ام خبر دارد—بگوید: ببین، برای اینکه از کار یا تحصیل باز نمانی ناچاری جوری باشی که من می‌گویم. برای اینکه زندگی‌ات را طوری ادامه دهی که می‌خواهی، باید هر وقت که من می‌خواهم هر طور که من می‌خواهم باشی. تو هم، چنان که خودت هم با این ریش یا چادر می‌بینی، چاره‌ای جز اطاعت نداری. حالا برو فعلاً به کار یا تحصیل‌ات برس.

کسی که ظاهرش را تغییر می‌دهد تا در گزینش رد نشود کارِ ناخوشایندِ بی‌حاصلی کرده است. اولاً—ببخشایید که تکرار می‌کنم—اگر برای دستگاهی که دارد گزینش‌اش می‌کند ظاهر واقعاً مهم باشد، در این صورت اکتفا نخواهد کرد به بررسیِ اینکه در روزِ گزینش چه شکلی بوده‌ است. و ثانیاً گزینش‌شونده با عوض‌کردنِ ظاهرش خودش را شدیداً و به طرزِ غیرلازمی زیرِ سلطه‌ی گزینش‌گر قرار داده است.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

تقریرِ محلِ تأکید



"جان بر افشانم اگر سعدیِ خویش‌ام خوانی".

مصطفی مهاجری پرسید که آیا تأکید بر "سعدی" است یا بر "خویش". (البته تقریباً مطمئن‌‌ام که قصدِ مصطفی سؤال نبوده است بلکه می‌خواسته دقیقه‌ای را نشان‌مان دهد.)

به نظرم بستگی به این دارد که جمله‌ی مصراع را چه کسی ادا کند. اگر جمله را خودِ شیخ بگوید احتمالاً معقول است فرض کنیم که تأکید بر "خویش" بوده—جان بر افشانم اگر بگویی مالِ توام. اما اگر شاعرِ متوسطی این جمله را از زبانِ خودش بگوید شاید مناسب باشد که بر "سعدی" تکیه کند—جان بر افشانم اگر هم‌پایه‌ی سعدی بدانی‌ام.


سناریوی اول.
-خارجی، روز. سعدی و صنمی در حومه‌ی شیراز قدم می‌زنند. سعدی چیزِ بامزه‌ای گفته است.

صنم: سعدیِ خودمی.
[سعدی جان بر می‌افشانـَد.]



سناریوی دوم.
-داخلی، روز. اعلی‌حضرت از افتتاحِ ایستگاهِ قطار برگشته است. محمدحسن مهریار چیزی در مدحِ او خوانده است. اعلی‌حضرت چیزِ زیادی نفهمیده، اما سر تکان داده است.

رضا خان: شما سعدیِ ما می‌باشید.
[مهریار جان بر می‌افشانـَد.]

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

وقتی در حبس بود، ۲۰۷



وانمود می‌کردیم که صبوریم، و مؤثر بود. گفت بردبار اگر نیستید تظاهر به بردباری کنید، که کم است کسی که خودش را شبیهِ گروهی کند و از آنان نشود.

نه اینکه جزوِ آنان به‌حساب بیاید؛ نه: می‌گوید که از آنان می‌شود.

ان لم تكن حلیما، فتحلم—فانه قل من تشبه بقوم الا اوشك ان یكون منهم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

درباره‌ی ملکه‌ی سابق



به مناسبتِ سالگردِ مرگِ محمدرضا پهلوی شبکه‌ی manoto 1 فیلمی پخش کرد: از تهران تا قاهره. فیلم بیش از دو ساعت است و تشکیل شده است از صحبت‌های خانمِ فرح دیبا و فیلم‌هایی قدیمی (صحنه‌هایی از تظاهرات، فیلم‌های خبری، مصاحبه‌های شاه و دیگران). به نظرِ من—که در این امور تخصصی ندارم—انتخابِ فیلم‌ها و تدوینِ برنامه و فضای مصاحبه‌ی خانمِ دیبا و لباس و آرایشِ ایشان کاملاً حرفه‌ای است، و حدس می‌زنم که برنامه در ایجاد یا تقویتِ نوعی نوستالژی موفق بوده باشد، و متأسف‌ام.

در موردِ محتوا، بعضی از صحبت‌های خانمِ دیبا برای من شدیداً نامطبوع است. مثلاً فیلمی از اعتراضاتِ (خشنِ) گروهی از جوانان در امریکا را می‌بینیم، و خانمِ دیبا می‌گویند که اینان دانشجویانی بودند که برای تحصیل به امریکا فرستاده شده بوده‌اند و گروه‌های مخالفِ سلطنت این افراد را "مغزشویی" می‌کرده‌اند. یا تعریف می‌کنند که گرچه بیشترِ نیم‌تاج‌های موردِ استفاده‌ی ایشان از جواهراتِ‌ سلطنتی بوده است (یعنی در تملکِ شهبانو نبوده)، اما بعضی جزوِ اموالِ شخصیِ خودِ ایشان بوده—مثلاً یک نیم‌تاجِ خاص که شاه برای ایشان خریده بوده است. لابد اعلی‌حضرت پولِ این نیم‌تاج را با کـدِّ یمین فراهم کرده بوده‌اند. جای دیگری هم صحبت می‌کنند از اینکه ثروتی که شاه در خارج از ایران داشته حدودِ شصت‌ودومیلیون دلار بوده، که البته فقط حدودِ پنجاه‌میلیون‌اش بینِ ایشان و برخی دیگر از خویشاوندانِ شاه تقسیم شده.

اوجِ این نامطبوع‌بودن از نظرِ من جایی است که خانمِ دیبا واردِ بحثِ قیمتِ نفت می‌شوند. تعریف می‌کنند که در ۱۹۷۳ اوپک قیمتِ نفت را بالا برد. "دنیا فکر کرد که عقابِ اوپک شاهِ فقیده، و این قیمت.. بالارفتنِ قیمتِ نفت ضرر زده به اقتصادِ دنیا، و از همونجا یه مقدار.. فشارها و مخالفت‌ها شروع شد."  چند دقیقه‌ی بعد هم می‌شنویم که چنان صحبت می‌کنند که گویی اصرارِ سفرای بریتانیا و امریکا به شاه در موردِ ترک ایران در سالِ پنجاه‌وهفت را هم شاهدی می‌گیرند بر این نظریه‌ی توطئه.

از اینها بگذریم. نکته‌ای که در موردِ ایشان بسیار جلبِ توجه می‌کند این است که در موردِ شاه تقریباً همه‌جا با لفظِ "اعلی‌حضرت" صحبت می‌کنند، که عجیب نیست. اما به نظرم وقتی کسی را با این لقب می‌خوانیم باید کلمه را فصیح تلفظ کنیم—به نظرم مضحک است که چنین لقبِ مطنطنی را به‌کار ببریم اما واژه را چیزی شبیه به اعلـَضرت تلفظ کنیم. انتظار داشتم ایشان بعد از نوزده سال ملکه‌بودن به این امر واقف شده بوده باشند.


۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

[نامه: آزادیِ بیان، و پرهیز از سراشیبی]



سلام محمد.

می‌گویی که کامنت‌های "نامربوط" شبیهِ آگهیِ تبلیغاتی‌اند، که تو و من با آسوده‌دلی نه فقط حذف‌شان می‌کنیم بلکه سعی می‌کنیم کاری کنیم که اصلاً از اول به ما نرسند.

اما اینکه مطلبی مربوط هست یا نیست تشخیص‌اش با کیست؟ ملاک‌اش چیست؟ در موردِ تبلیغاتْ محکِ خوبی داریم: فرستنده‌ی تبلیغات (تبلیغ برای فلان شامپو، برای دینِ مبینِ مسیحیت، برای گوگل و نامِ آن خلیج، یا هر چیزِ دیگری)، احتمالاً نوعاً شخصِ من را در نظر نداشته وقتی تبلیغ‌اش را فرستاده—فلــّه‌ای فرستاده. اما فحش‌دهنده دقیقاً و خیلی به خودِ من نظر داشته!

به نظرم این ملاکِ‌ خوبی نیست که بگوییم که کامنت‌گذار باید استدلال داشته باشد—خیلی از چیزهایی که مجاز می‌شماریم از جنسِ استدلال نیستند: تشویق‌، ابرازِ هم‌دلی‌، خاطره‌گویی‌، متلک، و از این قبیل. به نظرم دشنام هم در طیفی است که اینها جزوش هستند.

خوشبختانه کامنت‌ها وسطِ مطالبِ وبلاگ نمی‌آیند—دیده نمی‌شوند مگر اینکه بخواهیم ببینیم‌‌شان. کسی که می‌خواهد ذیلِ مطلبی نظر بدهد، اگر برایش مهم است که به نظرِ دیگرانی هم توجه کند که نمی‌شناسدشان، به نظرم باید زحمتِ غربال‌کردن را بپذیرد.

مستقل از بحث‌های مربوط به آزادیِ بیان، من مشکلِ شخصی‌ای هم با حذفِ یادداشت‌های "نامربوط" دارم. خودم را آن‌قدر می‌شناسم که بدانم که خودخواه و خودشیفته و مستبدم. اگر با حذفِ نوشته‌های حاویِ کلماتِ به‌اصطلاح رکیک شروع کنم، سریعاً می‌رسم به حذفِ‌ توهین‌ها، بعد تهمت‌ها، بعد حذفِ چیزهایی که به نظرم حاویِ استدلال‌های غلط است، بعد نوشته‌هایی که ظرایفِ استدلال‌های مرا—و من چه بزرگ و دانایم!—درک نکرده، بعد آنهایی که به حدِ کفایت از من تعریف نکرده، و هلـُمَّ جراً. بهتر است شروع‌اش نکنم.

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

مستأصل یعنی ریشه‌برکنده



نشسته‌ام لبِ جوی، پشت به پیاده‌رو، چشم‌ها بسته، سر در میانِ دست‌ها. هوا گرم، من افسرده، من مستأصل. اتوبوس چند دقیقه‌ی دیگر می‌رود، و سایه را با خودش می‌برد.

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

توضیح‌نداده قهر نکنید



گفتم که همین امروز تا هفت آزادم. بارِ اول‌مان می‌شد، اگر که می‌شد.

گفت "می‌دانی ساعت چند است، پسرِ خوب؟"

"بله: پنج. یک ساعت راه است تا آنجا. می‌توانیم از شش شروع کنیم."

"فکر کنم تو مرا با کسانِ دیگری اشتباه گرفته‌ای."

دیگر حرفی نزد. این را می‌شد فهمید که سخت عصبانی است، ولی من بالاخره نفهمیدم که یک ساعت کم بوده است یا زیاد.

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

منطق، قانونِ اساسی، زندانیِ سیاسی



آقای محمدجواد لاریجانی دبیرِ ستادِ حقوقِ بشرِ قوه‌ی قضائیه‌ی جمهوری اسلامی ایران با وبگاهِ رسمیِ همین ستاد مصاحبه کرده‌اند و نظرشان را در موردِ این ادعا که در ایران با زندانیانِ سیاسی بدرفتاری می‌شود توضیح داده‌اند. چیزی که برای من در اینجا مهم است تعریفی است که آقای لاریجانی از زندانیِ سیاسی به‌دست داده‌اند:

زندانی سیاسی یعنی کسی که در چارچوب قوانین، فعالیت سیاسی کرده اما او را به ناحق به زندان انداخته اند چرا که حاکمان و گردانندگان نظام کار او را دوست نداشته اند. براساس این تعریف  در نظام جمهوری اسلامی هیچ زندانی سیاسی وجود ندارد یعنی کسی نیست که فعالیت سیاسی قانونی انجام داده باشد و چون حکومت از کار او خوشش نمی آمده و آن را دوست نداشته به زندان افتاده باشد.

می‌خواهم این تعریف را مختصراً بررسی کنم بدونِ اینکه واردِ این بحث بشوم که در ایران زندانیِ سیاسی هست یا نیست.

تصورِ من—که در این امور بسیار کم‌سوادم—این است که اینکه حکومت از کارِ‌ کسی خوش‌اش نیاید احتمالاً در هیچ مفهومِ جدیِ سیاسی‌ای مدخلیت ندارد؛ بنابراین تصور می‌کنم که منظورِ آقای لاریجانی این است که زندانیِ سیاسی کسی است که علی‌رغمِ قانونی بودنِ کارِ سیاسی‌اش و به علتِ انجامِ آن کارِ سیاسی زندانی شده است. اما حالا بیایید فرض کنیم که در زمانِ سلطنتِ محمدرضا پهلوی انتشارِ نوعِ خاصی از جملات در موردِ شخصِ اولِ مملکت جرم بوده باشد (مثلاً نصیحت‌کردن‌اش، یا گفتنِ اینکه در فلان امر اشتباه کرده است، یا خطاب‌کردن‌اش به صیغه‌ی مفرد). در این صورت، طبقِ تعریفِ آقای لاریجانی، کسی که به دلیلِ سخنرانی بر ضدِ شاه زندانی می‌شد زندانیِ سیاسی نمی‌بود چرا که رفتارش قانونی نمی‌بود. یا مثلاً راسلِ میان‌سال که برای تبلیغاتِ صلح‌طلبانه‌اش زندانی شد زندانیِ سیاسی نبوده است—راسلِ هشتادوچندساله هم که بابتِ تبلیغ علیهِ تولیدِ سلاح‌های هسته‌ای زندانی شد زندانیِ سیاسی نبوده است. و غیرذلک. تعریفِ آقای لاریجانی معقول به نظر نمی‌رسد.

شهودِ من این است که، علی‌القاعده، مفهومِ زندانیِ سیاسی ربطِ وثیقی دارد به مفهومِ جرمِ سیاسی: احتمالاً زندانیِ سیاسی کسی است که زندانی است چرا که در دادگاهِ صالحی اثبات شده است که مرتکبِ جرمِ سیاسی‌ای شده است. (این تعریفْ تعریفی از منظرِ حکومت است؛ شاید خودِ زندانی صالح‌بودنِ دادگاه را قبول نداشته باشد.) و در این مرحله است که باید جرمِ سیاسی را تعریف کنیم. اگر در این با من هم‌دل باشید که زندانیِ سیاسی چنین ربطی به جرمِ سیاسی دارد، در این صورت احتمالاً با این هم هم‌دل خواهید بود که آقای لاریجانی اگر به نتایجِ تعریف‌اش پای‌بند باشد باید بپذیرد که در ایران نه فقط زندانیِ سیاسی نداریم، که اصلاً جرمِ سیاسی—یا دست‌کم جرمِ سیاسی‌ای که ارتکاب‌اش مستوجبِ زندان باشد—مصداق ندارد چرا که از تعریفِ ایشان (به اضافه‌ی این حکم که زندانیِ سیاسی به علتِ جرمِ سیاسی‌اش زندانی شده است) نتیجه می‌شود که فعل یا ترکِ فعلی که جرمِ سیاسی است، هم جرم است و هم قانونی است!

از طرفِ دیگر، طبقِ اصلِ صدوشصت‌وهشتمِ قانونِ اساسیِ جمهوری اسلامی ایران،

 رسیدگی‏ به‏ جرایم‏ سیاسی‏ و مطبوعاتی‏ علنی‏ است‏ و با حضور هیأت‏ منصفه‏ در محاکم‏ دادگستری‏ صورت‏ می‏ گیرد. نحوه‏ انتخاب‏، شرایط، اختیارات‏ هیأت‏ منصفه‏ و تعریف‏ جرم‏ سیاسی‏ را قانون‏ بر اساس‏ موازین‏ اسلامی‏ معین‏ می‏ کند.
 
اگر استدلالِ من صحیح باشد، آنگاه صِرفِ تأمل در تعریفِ آقای لاریجانی یکی از تکالیف قانونگذارانِ عادی را ساقط می‌کند. یعنی اگر تعریفِ آقای لاریجانی را بپذیریم، آنگاه با اندکی تأمل معلوم می‌شود که هیچ چیزی جرمِ سیاسی محسوب نمی‌شود.

خلاصه اینکه من گمان می‌کنم منطقاً نمی‌شود اینها را توأماً پذیرفت:

-         زندانیِ سیاسی کسی است که به واسطه‌ی کارِ سیاسیِ قانونی‌ای زندانی شده است [برگرفته از صحبتِ آقای لاریجانی].
-         زندانیِ سیاسی کسی است که به واسطه‌ی جرمِ سیاسی زندانی شده است [احتمالاً برآمده از معنای "زندانی سیاسی"].
-         از نظرِ قانونِ اساسی (اصلِ ۱۶۸) جرمِ سیاسی علی‌الاصول ممکن است رخ بدهد.
-         احکام‏ دادگاه‏ ها باید مستدل‏ و مستند به‏ مواد قانون‏ و اصولی‏ باشد که‏ بر اساس‏ آن‏ حکم‏ صادر شده‏ است‏. [قانونِ اساسی، اصلِ ۱۶۶].
-         قانونِ اساسی مجموعه‌ای منسجم و معقول است.

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

دفاع از دست‌کم بعضی از حقوقِ شهروندی [پی‌نوشت دارد]



بقالی‌ای حوالیِ میدانِ هفتِ تیر. بقیه‌ی پول‌ام را که داد دیدم هر آب‌میوه را دوهزاروپانصد تومان حساب کرده. در جوابِ سؤال‌ام گفت "شما قیمت‌ها را نمی‌دانید." گفتم "می‌دانم: دیشب از تجریش خریده‌ام دوهزار تومان." قبول نکرد. پول‌ام را پس گرفتم.

در پیاده‌روی جلوی مغازه زنگ زدم به ۱۲۴. بر خلافِ بارهای قبل، این بار کسی جواب داد—قبلاً پیام‌گیر داشتند. مؤدب و دقیق بود. نشانی را پرسید. کمی بلندتر از معمولِ خودم صحبت می‌کردم، شاید کمی (؟) بدجنسانه. نشانی دادم و موضوعِ شکایت را گفتم. آقای بقال از مغازه آمد بیرون: "مهندس، فاکتور را دیدم؛ همان دوهزار تومان است." کدِ پی‌گیری را تکرار کردم. مکالمه که تمام شد به آقای مغازه‌دار گفتم که می‌تواند این را به مأمور توضیح بدهد.

قبلاً  هم شکایت کرده‌ام. مشخصاً: هلیم‌فروشیِ معروفی محصول‌اش را گران‌تر از چیزی که در تابلو نوشته بود می‌فروخت. یک هفته بعد از شکایت‌ام دیدم که تابلو را اصلاح کرده و قیمتِ فروشْ همان است که اعلام کرده.

من در اقتصاد و در فلسفه‌ی سیاسی دقیقاً بی‌سوادم. فعلاً تصور و شهودم این است که علی‌الاصول در موردِ تقریباً هر کالایی این‌طور است که می‌شود به هر قیمتی فروخت‌اش؛ اما این حقِ شهروندان است که قیمت‌های هر کالایی در هر فروشگاهی اعلام‌شده باشد و حکومت وظیفه دارد در این موارد از حقِ شهروندان دفاع کند. این ربطی به تحریم—که ظاهراً چیزی فراتر از "کاغذپاره" است—و ربطی به وضعِ اقتصاد و سیاست ندارد.



پی‌نوشت. از حامد قدوسی ممنون‌ام که موضوعی را توضیح داد و اجازه داد نامه‌اش را در اینجا منتشر کنم. حالا گمان می‌کنم که حرف‌ام در این مورد که فروشنده وظیفه دارد قیمت‌ها را اعلام کرده باشد احتمالاً غلط است.
--

سلام حامد.

 تصورِ من این است که هر فروشگاهی که به عمومِ مردم جنس می‌فروشد باید قیمتِ کالاهایش را اعلام کرده باشد. (و به نظرم یک نتیجه‌ی این قید این خواهد بود که قیمتِ کالا باید مستقل از این باشد که خریدارِ بالقوه کیست.) 

حالا من خیلی خوب می‌دانم که نه هیچ اقتصاد بلدم نه فلسفه‌ی سیاسی. (سال‌ها است می‌خواهم نوزیک بخوانم و فرصت نمی‌شود.) در کمالِ بی‌سوادی، متمایل‌ام به اینکه بازار باید آزاد باشد و دخالتِ دولت در هر حیطه‌ای باید کمینه باشد.

خیلی ممنون می‌شود اگر یک وقتی راهنمایی‌‌ام کنی در موردِ چیزی که در موردِ قیمت گفتم. آیا این حرف از نظرِ شخصِ تو پذیرفتنی است؟ آیا مکاتبی هستند که با آن موافق باشند؟ مکاتبی که با آن موافق نباشند؟ آیا این تصورِ من ناشی از ساده‌انگاری است؟ چه چیزهایی را مفروض گرفته‌ام که احساس می‌کنم فروشنده باید قیمتِ کالاهایش را اعلام کند؟

شاد باشی،
کاوه.
-

سلام کاوه٬ امیدوارم خوب و خوش باشی

ببین من از زاویه نرماتیو اخلاقی نمی‌دانم آیا چیزی می‌دانم اضافه کنم یا نه. احتمالن باید بین شفاف بودن قیمت برای اطلاع همه (حتی کسانی که ذینفع نیستند) و شفاف بودن قیمت بین دو طرف معامله هم یک تفاوتی قایل بشویم. قاعدتا از دومی باید بشود دفاع قوی‌تری کرد تا اولی.

ولی از زاویه تحلیل کارایی اقتصادی و رفاه چیزی که می‌گویی موضوع چندین محور بحث است:

۱) تبعیض قیمت (Price Discrimination): این مدل می‌گوید که فروشنده می‌تواند جنس را به هر کس متناسب با تمایل با پرداختش (Willinglness to Pay) قیمت‌گذاری کند که بسیار معمول است (علی آقای ساندویچی شریف هم به دانش‌جوها قیمت متفاوتی می‌داد). اگر چنین اتفاقی بیفتد فروشنده رانت بیش‌تری از خریداران استخراج می‌کند ولی خب عمده ماجرا می‌شود انتقال رانت از خریدار به فروشنده. چون خیلی از مدل‌های رفاه اقتصادی روی رفاه کل جامعه به عنوان شاخص رفاه تمرکز دارند این برای‌شان اثر جدی به حساب نمی‌آید (چون مجموع مازاد تفاوتی نمی‌کند). ولی می‌شود در انواع مثال‌ها نشان داد که این تبعیض و در واقع یک‌سان اعلام‌نکردن قیمت گاهی به نفع فقرا خواهد بود. فرض کن غذایی هست که قیمت تولیدش ۱۰۰ واحد است. من فقط می‌توانم ۱۱۰ واحد بدهم و تو ۲۰۰ واحد. اگر فروشنده بخواهد به هر دو یک قیمت بفروشد شاید قیمت را ۲۰۰ تعیین کند و من را از دست بدهد و فقط تو را نگه دارد (۱۱۰ تعیین نمی‌کند چون سود ۲۰۰ برای یک نفر بیش از ۱۱۰ برای دو نفر است). حال اگر بتواند تبعیض قایل شود به تو 200 می‌فروشد و به من 110 و لذا من هم غذا گیرم می‌آید و تو هم از معامله راضی هستی.

۲) مدل‌های جست و جو (Search Models) با صحبت تو هم‌جهت‌تر است. این مدل‌ها می‌گویند که وقتی جست و جو هزینه‌بر باشد هر فروشنده‌ای می‌تواند قیمت شبه‌انحصاری اعمال کند (همین چیزی که مردم در ایران به آن می‌گویند دل‌به‌خواهی بودن قیمت). ولی اگر به طریقی قیمت‌های همه به اطلاع مردم برسد این قدرت از دست فروشنده می‌رود و ضمنا کل جامعه هم در هزینه‌های جست و جو (رفتن از این مغازه به آن) صرفه‌جویی می‌کند. البته از آن طرف می‌توانیم بگوییم که باز همه مغازه‌ها می‌توانند به من مشتری خاص قیمت خاص من را بگویند و این اتفاق بیفتد. مثلا همه خطوط هوایی به من که وترن یا بازنشسته هستم ممکن است قیمت متفاوتی بدهند.

امیدوارم کمکی کرده باشد.
قربانت
حامد