۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

بدون شرح



نقل از وبگاهِ رسمیِ مجلس شورای اسلامی ("تذکرات کتبی نمایندگان به مسئولان اجرایی کشور"، یکشنبه پانزدهمِ تیرِ ۱۳۹۳):

کریمی قدوسی، پژمان فر، کائیدی، کوثری،آشتیانی عراقی، حسینی ، آلیا، موسوی نژاد ،بذرپاش و حسینیان [...] به وزیر ارتباطات و فن آوری جهت هر چه سریعتر فعال نمودن شبکه ملی اطلاعات و عدم پرداخت به موضوعات فردی مانند پهنای باند و رفع فیلتر تذکر دادند و در تذکر آخر خود به وزیر دادگستری خواستار اهتمام جدی در اجرای حکم ممنوع الخروج،ممنوع التصویر و ممنوع البیان بودن آقای خاتمی توسط قوه قضائیه شدند.

۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

"وای بر من: کاش فلانی را دوست نگرفتمی"


بعضی رابطه‌ها زندگی‌مان را عوض می‌‌کند. اگر آزادانه ادامه‌شان می‌دهیم لابد در نتیجه‌ی این است که مجموعاً راضی هستیم. اما به نظرم صِرفِ رضایت کافی نیست: لازم است هر از چندی جداً بررسی کنیم که، جدا از رضایتِ درمجموع‌مان، آیا این رابطه‌ی زندگی‌عوض‌کنْ خوب هم بوده است یا نه. (این هم سؤالِ مربوطِ مهمی است که: آیا واقعاً آزاد هستیم که ادامه ندهیم؟)

وقتی کسی در زندگی‌مان—زندگیِ‌ روزمره‌مان—حضورِ‌ زیاد دارد این احتمال هست که بد باشد و نتوانیم بد‌بودن‌اش را ببینیم. به نظرم یک نشانه‌ی بد این است که حضورِ‌ این شخص تقریباً هر دوستِ دیگری—حتی دوستانِ قدیمی را—کنار زده باشد. آیا آزادیم با هم‌کلاسی‌های قدیم برویم و قهوه‌ای بنوشیم؟ یا: دوستِ قدیمی‌ای از قاره‌ی دیگری آمده‌ است؛ آیا آزادیم ببینیم‌‌اش؟ به فرض که دیدیم، آیا باید حساب پس بدهیم و چهره‌ی درهم‌کشیده‌ای را تحمل کنیم؟ 

اگر هنوز به برخی دوستانِ قدیم دسترس داریم، به نظرم خوب است که هر از گاهی بخواهیم که ارزیابی‌مان کنند: آیا دور نیفتاده‌ایم از آنچه بودیم یا می‌خواستیم باشیم؟ (فرضِ من این است که جوابِ منفیِ قابلِ اعتماد نشانه‌ی بدی است: فرضِ من این است که کم پیش می‌آید که آدمِ سالم، دست‌کم وقتی از بیست‌سالگی گذشته باشد، به‌شدت تغییر کند.)

و خودمان هم می‌توانیم تأمل کنیم: آیا آرامش‌مان بیشتر شده است؟ آیا بیشتر پیش می‌آید که مضطرب یا عصبانی بشویم؟ آیا خوشحال می‌شویم از اینکه خانواده یا استادمان ما را با او ببینند؟ اگر اطلاعات و تجربه‌های فعلی را در شروعِ آشنایی می‌داشتیم، آیا باز هم می‌خواستیم واردِ این رابطه بشویم؟ 


پی‌نوشت. البته که الفرقان، ۲۸.

۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

در انتخاباتِ بعدیِ مجلس،



We SUPPORT Ali Motahari.


پی‌نوشت. در انتخاباتِ قبلیِ مجلس شورای اسلامی سعی می‌کردم دوستان‌ام را متقاعد کنم رأی بدهند، و مشخصاً از مزایای بودنِ آقای علی مطهری در مجلس می‌گفتم. هنوز هم معتقدم که باید رأی داد، الّا اینکه آقای مطهری اینجا و آنجا حرف‌هایی زده‌اند (یا طوری حرف زده‌اند) که دیگر مطمئن نیستم که، حتی در شرایطِ موجود، ایشان انتخابِ مناسبی باشند.

۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

دوباره دبیرستان، یا: ربطِ سَحبان و راکی


ریاضیاتِ اولِ دبیرستان را چند بار درس داده‌ام (اولین‌ بارش در قرنِ گذشته). قرار است دوباره درس بدهم، و به طرزِ مطبوعی هیجان دارم.

بارهای قبل پیش نیامده بود که درسی را در طولِ سالِ تحصیلی بیش از یک بار بگویم. اما این مدرسه‌ی خاص فقط چهار کلاسِ اول دارد و سیاستِ مسؤولانِ مدرسه این است که تدریسِ ریاضیاتِ همه‌ی کلاس‌های اول بر عهده‌ی شخصِ واحدی باشد. حالا مسأله‌ی من این است که مایل‌ام درسِ چهار-بار-در-هفته را چهار جورِ مختلف بگویم—از نظرِ نحوه‌ی ورود به مطلب، و مثال‌ها و تمرین‌ها و شوخی‌‌ها. به یادِ حکایتِ شیخ می‌افتم.

مسأله‌ی دیگری هم هست، که حل‌اش آسان‌تر است. به نظرم کسی که در مدرسه به پسرانِ دبیرستانی درس می‌دهد خوب است همیشه آماده‌ باشد که فوتبال بازی کند. تا نَفَس کم نیاورم،‌ مدتی است که از ایستگاهِ متروی تجریش که می‌خواهم بیایم بیرون دست‌کم صد پله را دوان می‌آیم بالا. (به آن بالا هم که می‌رسم به یادِ جایی در فیلادلفیا می‌افتم!)

۱۳۹۳ تیر ۴, چهارشنبه

داعش، داور، دندان


اصلاً نمی‌شود هوشِ گل‌زنی‌اش را تحسین نکرد، حتی وقتی باعث می‌شود تیمِ محبوبِ من ببازد، هم‌چنان که نمی‌شد تحسین‌اش نکرد برای خطای عمدِ حرفه‌ای‌اش در بازیِ جامِ ۲۰۱۰ با غنا. اما گازگرفتن؟‌ گازگرفتن؟ و نه برای اولین بار؟‌

باید فکر کنم و سعی کنم بفهمم که چرا این گازگرفتنِ (ادعاییِ) خاص این‌قدر به نظرم زشت است. الآن اینها به نظرم می‌رسد: ایتالیا (و مشخصاً کی‌یه‌لینی) در موقعیتِ دفاع بود، نه حمله، و سووارس در مقامِ دفعِ خطر نبود؛‌ و کارِ سووارس ظاهراً مسبوق به خشونتِ یدی یا لفظی‌ای از کی‌یه‌لینی نبود—بر خلافِ ماجراهای منتهی به خشونت‌های توتی و زیدان در یورو ۲۰۰۴ و جامِ جهانیِ ۲۰۰۶. و شاید زشتی تا حدی ناشی از این باشد که احساس می‌کنم گازگرفتنْ قربانی را خیلی زیاد (بیشتر از مشت و لگد و ضربه‌ی سر) با تنِ مهاجم درگیر می‌کند. چیزی که اصلاً نمی‌فهمم این است که چرا صحنه‌ای که سووارس بعد از واقعه نشسته بود و دندان‌هایش را گرفته بود این‌قدر برایم مشمئزکننده بود.

حالا اینها را گفتم که بگویم که وسطِ شنیدنِ حرف‌های دهشتناک و نگران‌کننده‌ی میزگردی در موردِ داعش،‌ خواندنِ جمله‌ای از مطلبِ گاردین باعث شد بتوانم در ساعتِ چهارِ صبح بلندبلند بخندم:‌ داورِ بازیِ اروگوئه-ایتالیا ملقّب است به دراکولا!


۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

ناگهان—زیباییِ تدوین در ۱۱:۴۳ و ۳۸:۲۴


سوره‌ی هود، آیه‌ی ۴۲. طوفان شروع شده است. نوح و پیروان‌اش در کشتی، بر موجی کوه‌پیکر. یک پسرِ‌ نوح در کشتی نیست و بر کناری است. نوح او را می‌خوانَد، و محبت و حسنِ ظنّ از کلام‌اش می‌بارد: پسرک‌ام، با ما سوار شو و با کافران مباش (و نمی‌گوید که از کافران مباش). 

۴۳. پسر می‌گوید که به‌زودی به کوهی پناه می‌برَد. نوح می‌گوید که امروز کسی از فرمانِ خداوند در امان نیست، مگر کسی که [خداوند] بر او رحم کند و موج بین‌شان حائل شد و او از غرق‌شدگان شد.

من متن را این‌طور می‌فهمم که نوح هم‌چنان در حالِ صحبت بوده و احتمالاً چیزهای دیگری هم می‌خواسته بگوید که موجی پسر را برده. آیه نمی‌گوید که و ناگهان موجی پسر را برد؛ بلکه این را نشان‌مان می‌دهد.


**
سوره‌ی ص. داوود در محراب است و دو نفر وارد می‌شوند. از دیوار بالا رفته‌اند (۲۱). چند آیه پیشتر خوانده‌ایم که داوود پادشاهی بسیار قدرتمند بوده است. داوود می‌ترسد. 

۲۲. می‌گویند که یکی از آنان به دیگری ستم کرده. تقاضای قضاوت دارند، اما صحبت‌شان از آن نوع نیست که با پادشاه منتظَر است: نه فقط صحبت را با مترس شروع می‌کنند، بلکه به شاه می‌گویند بینِ ما به‌حق حکم کن و ستم مکن. ترسِ داوود را می‌شود حس کرد.

۲۳. ایجازِ آشنا:‌ چیزی شبیه به "یکی از آن دو گفت" حذف شده است و خودِ حرفِ یکی از آن دو را می‌شنویم. ده قرن پیش آیه را این‌طور به فارسی نوشته‌اند: که این برادرِ من است و او را نودونه میش است و مرا میشی است یگانه، و می‌گوید به من دِه آن. و غلبه کرد مرا اندر گفتار

۲۴. داوود می‌گوید که متهم با طلب‌کردنِ آن میش برای اضافه‌کردن به میش‌های خودش قطعاً بر شاکی ستم کرده است (قال لقد ظلمکَ بسؤال نعجتکَ إلی نعاجه).

تصورِ من این است که متنِ آیه‌ی ۲۴ از اینجا تا و ظنَّ داوودُ را هم می‌شود این‌طور فهمید که حرفِ داوود است، و هم این‌طور که صاحبِ کتاب دارد چیزی درباره‌ی انسان‌ها می‌گوید. من با خوانشِ اول پیش می‌روم. (المیزان به‌صراحت و بدونِ بحث می‌گوید که این بخش ادامه‌ی صحبتِ داوود است.)

در همین آیه‌ی ۲۴، داوود بعد از اینکه حکم می‌کند شروع می‌کند به موعظه: بسیاری از شریکان به یک‌دیگر ستم می‌کنند. و موعظه را ادامه می‌دهد: مگر کسانی که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند. و باز هم دارد ادامه‌ می‌دهد: و اینان اندک‌اند. آیه هنوز تمام نشده است: ...مگر کسانی که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند، و اینان اندک‌اند و داوود دریافت که ما او را آزموده‌ایم؛ پس از پروردگارش آمرزش خواست و به سجده افتاد و توبه کرد.

مثلِ گفت‌وگوی نوح و پسر، اینجا هم به ما چیزی شبیه به این نمی‌گویند که و در این لحظه، ناگهان داوود دریافت که او را آزموده‌ایم؛ بلکه این ناگهانی‌بودن را نشان‌مان می‌دهند. این‌طور به نظرم می‌رسد که داوود هنوز دارد صحبت می‌کند که چیزی را می‌فهمد. 

(کتاب این را مسکوت می‌گذارد که موضوعِ آزمایش دقیقاً چه بوده. عناصری از این داستان را می‌توان در عهدِ عتیق دید: بابِ دوازدهمِ کتابِ دومِ سموئیل. بعضی روایاتِ شیعه در مقابلِ بابِ یازدهم موضعِ بسیار شدیدی دارند.)


۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

و خوشبین‌ام که ایران به دورِ دوم برود


در زمانِ بازی‌های جامِ جهانیِ فوتبال همیشه حالِ من بهتر می‌شده است: تماشای بازی‌های متراکمِ نوعاً زیبا. و حاشیه‌های زیبا، حتی در همین حدی که می‌شود از تلویزیونِ جمهوریِ اسلامی دید—مثلاً دیدنِ کاکا که در ۲۰۰۷ بازیکنِ سالِ فیفا بوده و عضوِ تیمِ امسالِ بزریل نیست، اما در ورزشگاه قبل از بازی برای هم‌تیمی‌هایش ابرازِ احساسات می‌کند و گل که می‌زنند شدیداً شادی می‌کند.

به شروعِ طوفانیِ هلند نمی‌شود دل بست: شش سال پیش ۳-۰ ایتالیا را برد و ۴-۱ فرانسه را، اما به روسیه باخت و حذف شد. با این حال،‌‌ نمی‌توانم خوشحالی‌ام را از گل‌های دیشبِ فان‌پرسی و روبن پنهان کنم. در دهه‌های اخیر، زیبایی‌شناسیِ فوتبالی‌ام طرفدارِ هلند بوده است، "ایدئولوژی‌"ی فوتبالی‌ام طرفدارِ انگلستان. آنچه در خاطره‌ی من از مقابله‌ی اینها مانده است بردِ چهارِ-یکِ ایدئولوژی است در ۱۹۹۶.

این روزها باز به این فکر می‌کنم که کاش به شبکه‌ی تلویزیونی‌ای دسترس داشتم که بازی‌ها را بدونِ صدای گزارشگر و فقط با صدای ورزشگاه پخش کند. وقتی بازی‌ای را تنها نگاه می‌کنم صدای تلویزیون را قطع می‌کنم. بازیِ انگلستان-ایتالیا این‌طور خواهد بود.


۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

نقشِ آریایی‌بودن در فوتبال


تصویرهایی که در این ویدئو هست به نظرِ من بد و نابجا است و با بدسلیقگی ساخته شده است. این بچه‌ها در کجاهای ایران دارند فوتبال بازی می‌کنند؟ (برجِ میلاد را هم چند ثانیه‌ای می‌بینیم؛ در بعضی صحنه‌ها، ساختمان‌ها و طبیعت مرا یادِ شمالِ آفریقا و صحراهای امریکا می‌اندازد). آیا قرار است باور/تصور کنیم که داریم تصاویری از بچه‌های ساکنِ ایران می‌بینیم؟ آیا بچه‌های ایرانی نوعاً فقیرند و روی ماسه فوتبال بازی می‌کنند و بعضاً کفش هم ندارند، اما در عین حال توپِ خیلی خوب و دروازه‌ی بزرگِ توردار دارند و دریبلِ زیدانی می‌زنند؟

و اما متنی که آرش می‌خوانَد به نظرِ من خیلی بد است. 

 نسلِ من نسلِ آریا.

آیا منظورِ گوینده این است که ایرانیان—که چندده‌میلیون نفرند—از نژادِ دست‌نخورده‌ی آریایی‌اند؟‌ همگی؟ بچه‌های این کلیپ، و آندو و اشکان و سیدجلال و احسان و گوچی و آرش لباف و این وبلاگ‌نویس همگی آریایی هستیم؟ یا شاید آنانی که واقعاً (و به معنایی که بر من روشن نیست) آریایی‌اند برتری‌ای بر دیگران دارند؟ آریایی‌بودنْ افتخار است؟ تفاخر به آریایی‌بودن برای من یادآورِ نژادپرستیِ متعفنی است.


کورشِ کبیر سلطانه
آرشِ کمانگیر اهلِ ایرانه

 "سلطان"خواندنِ کورشِ هخامنشی به نظرم بامزه است، و این سؤال هم هم‌چنان برای من مطرح است که، با فرضِ اینکه کورشْ عادل و خردمند و قوی بوده،‌ موضوع دقیقاً چه ربطی به ما دارد. احتمالاً اگر افتخارِ فوتبالی‌ای داشتیم که در سطحِ جهانی مطرح می‌بود لازم نمی‌شد که در کلیپی فوتبالی به آریایی‌بودمان (؟) بنازیم: گل‌ها و جام‌هایمان را نشان می‌دادیم. به هر حال، شاید جالب‌تر از همه‌ی اینها: متن‌نویسِ ترانه در بیانِ اینکه ما بسیار قدرتمند و پرافتخار و نژاده و خون‌گرم و خاکی می‌باشیم، این را ذکر می‌کند که آرشِ کمانگیر هم ایرانی است—افتخار به هم‌وطن‌بودن با شخصیتی افسانه‌ای هم حکایتی است.

۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

"در بندِ آن مباش که مضمون نمانده است"


نمی‌دانم که آیا جنسِ پوست است، نوعِ گذاشتنِ دست‌اش بر دست یا بر پیشانی یا بر صورت‌ام است (مثلاً چیزی در موردِ توزیعِ نقاطِ تماس)، یا شاید حرارتی است که همیشه در دستان‌اش هست—هر چه هست، کیفیتِ غریبی است. این غیر از زیبایی‌ای است که همه‌ می‌توانند ببینند.

و گاهی فکر می‌کنم که اگر اهلِ استدلال به شیوه‌ی ابن‌عربی بودم می‌توانستم با ملاحظات‌ام در موردِ دستان‌اش سعی کنم این را هم توضیح بدهم که چرا دست‌پخت‌اش این‌قدر به طرزِ ویژه‌ای لذیذ است.

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

گفت‌وگو


چند روز پیش در جلسه‌ی سخنرانیِ کِلی جیمز کلارک در دانشگاه تربیت مدرس شرکت کردم. در بخشِ اولِ سخنرانی، ایشان استدلالی بر ضدِ خداباوری را صورت‌بندی کرد و به نحوِ مؤثری نقد کرد. بخشِ دوم هم جالب و اطلاع‌دهنده بود: از جمله حمله کرد به این باورِ مشهور که ارتباطِ علّی‌ای هست بینِ تفکرِ تحلیلی و الحاد. 

سخنرانیِ ایشان به نظرم به لحاظِ شکلی بدونِ ایراد نبود:‌ به نظرم برخوردشان با برخی ملحدان کمی شخصی می‌نمود—یا دست‌کم به دور از جدیتی بود که به نظرِ من برای بحثی آکادمیک لازم است. مشخصاً، ایشان در ورود به بخشِ دومِ صحبتْ اسلایدی نشان داد که تصویرِ داؤکینز را به شکلی نَرم و پیوسته تبدیل کرد به تصویرِ هومر سیمپسن! در بخشِ دیگری هم که به این سؤال می‌پرداخت که آیا، از نظرِ ذهنی، ملحدانْ نرمال هستند یا نه،‌ چیزی که در گوشه‌ی بالای پرده می‌دیدیم عکسِ مشهورِ جک نیکلسن در فیلمِ کوبریک بود. با این حال، به نظرم سخنرانی در کلّ خوب بود و بخشِ عمده‌ای از سؤالاتِ حضارْ جدی و بجا بود.

اما عصرِ جمعه خواندم که سخنرانیِ آقای کلارک در مشهد لغو شده است. خبرگزاری فارس گزارش داده است که یک عضوِ شورای اسلامی شهر مشهد در موردِ دعوت از کلارک—مخصوصاً در این روزها—به جهاد دانشگاهی هشدار داده است. فارس در مطلبِ دیگری عکسی از کلارک را منتشر کرده است (در کنارِ عکسی از استادِ خارجیِ دیگری، بدونِ توضیحِ اینکه کلارک کدام یک است)؛ متنِ فارس با این پاراگراف تمام می‌شود:

اگرچه کلی‌جیمز کلارک یک فیلسوف مسیحی و از خداباوران است، اما آثار عملی نظرات او را می‌توان مصداق «دینداری (اسلام) آمریکایی» دانست، یک دینداری فردی که در آن همه چیز مباح است.


پی‌نوشت (بیست‌وپنجمِ خرداد). اینها را ببینید: "خبر ویژه‌"ی کیهان، جوابیه‌ی آقای محمد مطهری.

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

وقتی خودِ هیلبرت گودل را از شرحِ بیشتر معاف می‌کند


دارم به این فکر می‌کنم که مقاله‌ی ۱۹۳۱-ِ گودل را به فارسی ترجمه کنم و منتشر کنم. 

یک اشکالِ کار این است که آلمانی بلد نیستم! البته شاید خیلی بی‌راه نباشد گفتنِ اینکه هر ترجمه‌ی انگلیسی‌ای که در مجموعه‌ی آثارِ گودل (ویراسته‌ی ففرمن و دیگران) آمده به لحاظِ دقت در بیان و نزدیکی به نظرِ نویسنده بهتر از اصلِ آلمانی است—از جهتی شبیه به وضعیتِ بعضی ترجمه‌های کتابِ رالز پیش از انتشارِ ویراستِ دومِ متنِ انگلیسی. مشخصاً در موردِ خاصِ ترجمه‌ی وَن‌هاینورت، می‌دانیم که گودل تأییدش کرده و چیزهایی به اصل اضافه کرده. ترجمه‌ی فارسی می‌تواند همراه باشد با ترجمه‌ی شرحی که کلی‌نی بر این مقاله نوشته است و در جلدِ اولِ مجموعه‌ی آثار آمده.

شاید همه ندانند که از عنوانِ مقاله‌ی گودل برمی‌آید که این مقاله قرار بوده قسمتِ اولِ رشته‌ای از مقالات باشد: درباره‌ی گزاره‌‌های به لحاظِ صوری تعیین‌ناپذیرِ پرینکیپیا متمتیکا و نظام‌های مربوط I. گودل در پایانِ مقاله از جمله وعده می‌دهد که در قسمتِ بعدیِ مقاله اثباتِ قضیه‌ی یازدهم را—که به قضیه‌ی دومِ ناتمامیت مشهور است—به‌تفصیل بنویسد، و می‌گوید که قسمتِ بعدی "به‌زودی منتشر خواهد شد". ویراستارانِ مجموعه‌ی آثار در زیرنویسِ 68a توضیح می‌دهند که یک علّتِ نوشته‌نشدنِ قسمتِ II این بوده است که اهلِ فنّ به‌سرعت ایده‌های اصلی را دریافتند و پذیرفتند. (آن‌طور که کلی‌نی در بخشِ تاریخیِ شرح‌اش توضیح می‌دهد، جان فون‌نویمان بعد از شنیدنِ سخنرانیِ گودل در موردِ قضیه‌ی اول در سپتامبرِ ۱۹۳۰، مستقل از گودل قضیه‌ی دوم را کشف کرده است و در نامه‌ای موضوع را برای گودل نوشته.) طرفه اینکه ظاهراً اولین اثباتِ‌ کاملِ مکتوبِ قضیه‌ی دوم در جلدِ دومِ کتابِ هیلبرت-بِرنه آمده است—و تلقیِ رایج این است که قضیه‌های ناتمامیت کُشنده‌ی برنامه‌ی هیلبرت بوده است.


پی‌نوشت. طبیعتاً به یادِ میانه‌ی ۳۳:۲۵ می‌افتم.


۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

أحسن القَصص: وقتی دروغ می‌گویند و وقتی راست می‌گویند


دو بار پیش آمده که پدر رضایت داده پسری را ببرند، و برده‌اند و باز نیاورده‌اند. بارِ اول مقصر بوده‌اند، بارِ دوم نه. 


گریان آمده‌اند و می‌گویند که یوسف را با متاع‌شان گذاشته بوده‌اند و رفته‌ بوده‌اند برای مسابقه، و گرگْ یوسف را خورده [یا شاید: دریده] است. در پایانِ آیه می‌شنویم که به پدر می‌گویند وَ مَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لِّنَا وَ لَوْ كُنَّا صَادِقِينَ: و تو باورمان نمی‌داری، اگرچه راستگو باشیم (۱۷). پیراهنِ به‌خون‌آلوده‌ی یوسف را چونان شاهد می‌آورند: وَ جَآؤُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ (۱۸). پدر باور نمی‌کند و می‌گوید که نفس‌شان کار را برایشان آراسته است (۱۸). 

در نگاهِ اول شاید "کَذِب" که در جمله آمده زاید بنماید: نه آیا ما خوانندگان می‌دانیم که یوسف را نکشته‌اند؟ آیا در نبودِ این صفت این‌طور گمان می‌کردیم که آن‌قدر از هوشِ پدر می‌ترسیده‌اند که پیراهن را واقعاً به خونِ یوسف (و نه خونی دروغین) آغشته‌اند؟ شاید به‌نظر بیاید که ذکرِ این صفت خلافِ ایجازِ جاری در سوره است. من، بی آنکه کتابی در لغتِ عرب سراغ داشته باشم که نظرم را تأیید کند، حدس می‌زنم که کَذِب به معنای آشکارا دروغین هم باشد.*  تصور می‌کنم که در اینجا مراد این است که خونْ آشکارا دروغین است—آشکارا، در نظرِ یعقوب. با پیشتر‌رفتن در داستان می‌فهمیم که ترفندِ برادران به طرزِ رقّت‌آوری ناکارآمد بوده است: پدری که خواسته‌اند با خونِ دروغین بفریبندش همان است که کاروان از مصر که حرکت می‌کند بوی پیراهنِ درراه را باز می‌شناسد (۹۴)؛ برای چنین کسی می‌توان خونِ مثلاً کبوتر را خونِ پسر جا زد؟ دوست دارم فکر کنم که شاید یکی از چیزهایی که یعقوب می‌گوید که نفس‌شان برایشان آراسته خودِ این حیله‌ی به‌خون‌آلودنِ پیراهن باشد. گاهی حیله‌ای می‌اندیشیم و کارآمد می‌انگاریم‌اش، و سخت ناکارآمد است.


مصر، سال‌ها بعد. برادران شواهدِ محکمی دارند که برادرِ یوسف دزدی کرده. حرف‌شان درباره‌ی یوسفِ کودک در حضورِ یوسفِ صاحب‌مقام (۷۷) به نظرم از سرِ‌ این است که درمانده‌اند و شرمنده‌اند و سعی می‌کنند از متهم فاصله بگیرند—نه عجب که او دزدی کرده: برادرش هم دزدی کرده بود. برادران تقاضا می‌کنند که یکی از برادران را به‌جای آن که به دزدی متهم است نگه دارند. جوابِ رد می‌شنوند. [به داستانِ اتهامِ سرقتِ جام و این گفت‌وگوی خاص باید جداگانه بپردازیم.]

آن‌طور که من می‌فهمم، در ۸۳-۸۰ ابهامی هست (و من این ابهام را بسیار دوست دارم) در اینکه تا کجا داریم مشورتِ برادران را می‌شنویم و از کجا با گروهی از برادران در حضورِ یعقوب هستیم. در یکی از خوانش‌های ممکن، داستان‌گویی مثلِ وقتی است که در فیلمی هنوز داریم صدای صحنه‌ی قبلی را می‌‌شنویم و چیزی که می‌بینیم مالِ صحنه‌ی بعدی است [...]؛ به هر حال، به پدر پیشنهاد می‌کنند—یا قرار است پیشنهاد کنند—که درستیِ گزارش‌شان را با مصریان و کاروانیان بررسد. و بعد می‌گویند که وَ إِنَّا لَصَادِقُونَ: ما راست‌گوییم (۸۲).


وقتی چیزی می‌گوییم و مخاطب‌مان صراحتاً تشکیک می‌کند در راستگویی‌مان و می‌خواهیم خودمان را تبرئه کنیم، یک نشانه‌ی راست‌گویی‌مان این است که شاهدِ‌ مستقلی معرفی کنیم (به پدر می‌گوییم که خودش از مردمانِ شهری که آنجا بوده‌ایم یا از کاروانیانی که با ما آمده‌اند ماجرا را بپرسد)، و یک نشانه‌ی راستگو نبودن‌مان این است که شاهدی معرفی کنیم که مستقل نیست (پیراهنی که  آورده‌ایم). اما نکته‌ای که در گزارشِ حرف‌های برادران هست فقط این نیست. وقتی که دروغ می‌گویند، جمله‌ای شرطی اظهار می‌کنند: حرف‌مان را باور نخواهی کرد حتی اگر راستگو باشیم؛ وقتی که راست‌ می‌گویند، جمله‌شان مشروط نیست: و ما راستگو هستیم.  

---
* دو دوستِ عربی‌دان‌ام لطفاً گشتند و در لغت‌نامه‌ها چنین معنایی پیدا نکردند. ترجمه‌های فارسی‌ای که نگاه کرده‌ام (عبدالمحمد آیتی، ابوالقاسم پاینده، کاظم پورجوادی، بهاءالدین خرمشاهی، محمدمهدی فولادوند، و یک ترجمه‌ی فارسیِ قرنِ چهارم که مهدی محقق با عنوانِ قرآن عظیم منتشر کرده است) هیچ‌کدام متن را طوری که من پیش می‌نهم ترجمه نکرده‌اند. اما  المیزان (ترجمه‌ی فارسیِ سیدمحمدباقر موسوی‌همدانی، جلدِ ۲۱، کانون انتشارات محمدی، ۱۳۴۹، ص. ۱۶۴): "کذب بصدای بالای کاف و صدای زیر ذال، مصدر است، و در اینجا بجای اسم فاعل بکار رفته تا مبالغه را برساند، در نتیجه معنا چنین میشود «بخونی کاذب که کذبش آشکار بود»." 


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

فلسفه‌های



اخیراً در کتاب‌فروشی‌ای نسخه‌ای از چاپِ دومِ کتابی را دیدم، و فوراً خریدم. کتاب ظاهراً بیش از دو سال است که منتشر شده، اما من متأسفانه از چاپِ اول‌اش هم خبر نداشتم:

 فلسفه‌های مضاف (جلد دوم)، به کوشش عبدالحسین خسروپناه، چاپ دوم، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، ۱۳۹۰.

مدتی پیش متنی نوشته بودم در نقدِ مطلبی منسوب به آقای حجت‌الاسلام دکتر خسروپناه. نگاه به کتاب نشان می‌دهد که آنچه نقد کرده بودم عمدتاً متشکل است از بخش‌هایی از مقاله‌ی ایشان در این کتاب. به نظرم برای داوریِ دقیق‌تر و اداکردنِ حقِ مطلب در موردِ مقامِ علمیِ ایشان لازم است به این مقاله‌ی مفصل توجه کنیم. فعلاً فرصتِ این کار را ندارم، و لذا به نقلِ چند جمله اکتفا خواهم کرد؛ اما پیش از آن مایل‌ام چند نکته درباره‌ی کتاب بگویم.


اول اینکه عنوانِ انگلیسیِ کتاب برای من بسیار جالبِ توجه است:

 Philosophies "of"

(علامتِ نقلِ قول در اصل). 

چند وقت پیش که مطلبی منتشر کردم درباره‌ی نکاتِ غریبی که در شماره‌ای از مجله‌ای مشاهده کرده بودم،‌ این جمله را از یکی از مقالات‌اش نقل کرده بودم:

According to what was mentioned, philosophy of religion is one of the philosophy of.

و حالا، با چشم‌پوشی از ملاحظاتِ مربوط به دستورِ زبانِ انگلیسی، می‌بینم که عبارتِ philosophies of پیش از آن شماره‌ی مجله هم سابقه‌ی کاربرد داشته است. واکنشِ برخی فلسفه‌کارانِ حرفه‌ایِ فارسی‌زبان را دیده‌ام، اما هنوز بررسی نکرده‌ام که واکنشِ انگلیسی‌زبانان به این عبارت چگونه است.


دوم اینکه،  فارغ از درستی و پختگیِ محتوا، این‌طور به‌نظر می‌رسد که کتاب با دقت نمونه‌خوانی نشده است. مثلاً در صفحه‌ی ۴۲۴ (از مقاله‌ی با عنوانِ "فلسفه ریاضی") آمده است:

    بی‌نهایت کوچک در آنالیز اعداد حقیقی چنین تعریف می‌شود:‌ +>2  (+> مجموعه اعداد حقیقی مثبت است( یک بی‌نهایت کوچک است، اگر به ازای هر +>2 مفروض داشته باشیم: ⎕>. به عبارت ساده‌تر: یک عدد حقیقی بزرگتر از صفر است به گونه‌ای که هر عدد حقیقی مثبت مانند  را در نظر بگیریم، از آن کوچکتر باشد.

سعی کرده‌ام در نقل دقیق باشم. برای اطمینانِ خاطرِ خوانندگان، یک بار هم این‌طور بگویم که در این متن بعد از "تعریف می‌شود:" چنین آمده:‌ به‌علاوه، بزرگ‌تر، 2، مربع، پرانتز باز، به‌علاوه، بزرگ‌تر. در این متنِ منقول هشت مربع هست. نمی‌دانم آیا متن در چاپِ اول هم همین‌طور بوده است یا نه (و عجیب است اگر این اشکالات در چاپِ دوم تولید شده باشد)، و برایم جای سؤال است که آیا اصولاً صفحه‌های این فصل را کسی پیش از چاپِ اول یا دوم نگاه کرده است یا نه. 

عباراتِ نامفهومِ این مقاله (که قاعدتاً ناشی از این است که کسی نمونه‌های چاپی‌اش را نخوانده) منحصر به همین‌ها که نقل کردم نیست. این هم جالب است که همین مقاله (با حذفِ زیرنویس‌هایش) در وبگاهِ شخصیِ جنابِ حجت‌الاسلام دکتر خسروپناه هست (یا دست‌کم تا بیستمِ اردیبهشتِ ۹۳ بوده است)، و در همین مواضع در آنجا هم می‌شود عباراتِ نامفهومی دید.

اما قسمت‌هایی از مقاله‌ی جنابِ دکتر خسروپناه ("فلسفۀ معرفت"، صص. ۳۶۵-۳۱۱).


    علت بسیاری از تحیرها، شکاکیتها و نسبی‌گراییها و ... که معضل روانشناختی انسانهاست، نبود یا ضعف فلسفۀ معرفت و معرفت‌شناسی است. تا وقتی که شک، گذرگاه رسیدن به یقین باشد، فرد در تشخیصهای خود شکاک نخواهد بود؛ اما اگر این شک محل استقرار و منزلگاه باشد، علاوه بر مشکلات علمی، ناراحتیهای روحی و روانی و گاه ناهنجاریهای روانی بروز می‌یابند؛ افرادی مثل آلبر کامو، کافکا یا صادق هدایت و فروغ فرخزاد، در اثر تحیر و نقص معرفتی دچار مشکل روانی شده و تا انتحار پیش رفتند. [۳۱۷]

عنوانِ آخرین بخشِ مقاله این است: "نظریۀ برگزیدۀ ساختار فلسفۀ معرفت" (صص. ۳۶۴-۳۵۵). این قسمت چهارده زیربخش دارد که بعضی از آنها هم زیربخش‌های متعدد دارند. تصورِ من این است که این بخش قرار است سرفصل‌های مطالعه‌ی نظام‌مندِ موضوعی را مشخص کند که مؤلف آن را "فلسفۀ معرفت" می‌خوانَد. بخش با این پاراگراف شروع می‌شود:


    با توجه به تتبع فراوان و رویکرد تاریخی نسبت به منابع فلسفی و کلامی و منطقی و با دقت عقلی نسبت به بایسته‌های فلسفهٔ معرفت که اعم از معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی معرفت است، ساختار فلسفهٔ معرفت به شرح ذیل اعلام می‌گردد. [۳۵۵]

عنوانِ بخشِ دومِ این بخش "تحلیل معرفت" است. بخشِ الف از این بخش این‌طور تمام می‌شود (ص. ۳۵۶):

    [...] اما طی سالهای اخیر افراد بسیاری تلاش کرده‌اند تا شرط لازم و کافی معرفت یک شخص به یک حکم (گزاره) را بیان کنند. این تلاشها غالباً چنان هستند که آنها را می‌توان مشابه شکل زیر بیان کرد:
    s می‌داند که p اگر و تنها اگر
    ۱. pصادق باشد.
    ۲. p باور داشته باشد که p
    ۳. S توجیهی دارد که باور داشته باشد که  p.