۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

بر ضدِ بعضی مهملاتِ پرطرفدار [ترجمه]


ترجمه‌‌ی کتابی در موردِ قضیه‌های ناتمامیتِ گودل را تمام کردم و به‌موقع به ناشر تحویل دادم. به نظرِ من کتابِ بسیار خوبی است، و میزانِ روان‌بودنِ متن (-ِ اصلی) و نیز شدتِ سادگیِ بعضی اثبات‌هایش حیرت‌آور است. نویسنده غیر از اینکه منطق‌دانِ شناخته‌شده‌ای است با معماهایش هم مشهور است، و هنرهای دیگر هم دارد. 

این توضیحِ نویسنده است بعد از اثباتِ شکلِ مجردی از قضیه‌ی دومِ ناتمامیت و پیش از اثباتِ قضیه‌ی لوب. در این متن، .P.A حسابِ پئانو است و consis جمله‌ای است که می‌گوید حکمِ صفر مساوی است با یک در .P.A اثبات‌پذیر نیست. بعد از صدوچند صفحه بحثِ فنّی، به‌نظر می‌رسد که نویسنده‌ی نازنینِ ما چند سطری با صفرای خویش برنیامده است.

 ***
[...] این نتیجه این‌طور بازنویسی کرده‌اند که "اگر حساب سازگار باشد، آنگاه نمی‌تواند سازگاریِ خودش را اثبات کند". متأسفانه مقدارِ زیادی مهملاتِ پرطرفدار در این باره به دستِ نویسندگانی نوشته شده است که، به‌وضوح، درک نمی‌کنند که اصلاً موضوع چیست. ما اظهاراتِ غیرمسؤولانه‌ای دیده‌ایم از این قبیل که "مطابقِ قضیه‌ی دومِ گودل، هرگز نمی‌توانیم بدانیم که آیا حساب سازگار است یا نه". مزخرف است! برای دیدنِ اینکه این حرف چقدر احمقانه است، فرض کنید معلوم شده بود که جمله‌ی consis در .P.A اثبات‌پذیر است—یا، تا واقع‌بین‌تر باشیم، فرض کنید نظامی را بررسی می‌کنیم که می‌تواند سازگاریِ خودش را اثبات کند. آیا این هیچ مبنایی می‌بود برای اعتماد به سازگاریِ این نظام؟ البته که نه! اگر نظام ناسازگار بود، آنگاه می‌توانست هر جمله‌ای را اثبات کند—از جمله حکمِ سازگاریِ خودش را!‌ اعتماد به سازگاریِ نظام بر این مبنا که می‌تواند سازگاریِ خودش را اثبات کند همان‌قدر ابلهانه است که اعتماد به صداقتِ کسی بر این مبنا که ادعا می‌کند که هرگز دروغ نمی‌گوید. خیر، این امر که .P.A، اگر سازگار باشد، نمی‌تواند سازگاریِ خودش را اثبات کند—این امر مقوّمِ کمترین مبنای عقلانی‌ای برای تردید در سازگاریِ .P.A نیست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

ریش و ریشه، قسمتِ اول



وقتی در یکی از کشورهای غربی بود درعکسِ پروفایلِ دانشگاه‌اش ریش نداشت. کمتر از دو سال است به ایران برگشته، و از ابتدای اشتغال‌اش در دانشگاهی دولتی در عکسِ رسمی‌اش ریش دارد. (شواهدی هست که دو سال پیش چند سالی بود که به سنِّ بلوغ رسیده بود.)

به نظرِ من هر کس البته که آزاد است هر جایی و هر وقت که خواست با هر ملاحظه‌ای که داشت ریش را بگذارد یا بتراشد؛ اما این هم هست که تلاش برای به‌رنگِ‌-محیط‌-درآمدن احتمالاً چیزِ مهمی درباره‌ی نوعِ شخصیت می‌گوید. اگر می‌خواستم کسی را استخدام کنم، اینکه او مذهبی باشد یا نباشد برایم آن‌قدر مهم نبود که آزاده باشد یا نباشد.

پی‌نوشت (با سرقتِ ایده و بعضی واژگان از ابراهیم گلستان). این مجموعه از نوشته‌ها درباره‌ی شخصی تخیّلی است. شباهت با افرادِ واقعی قاعدتاً مایه‌ی تأسفِ افرادِ واقعی باید باشد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

به احترامِ شخصیت و هوش‌اش


دنی آلوِس البته که بازیکنی است در کلاسِ جهانی؛ اما نه خودش نه باشگاه‌اش نه تیمِ ملّی‌اش به طرزِ ویژه‌ای محبوبِ من نبوده است. هیچ وقت هم دل‌ام نخواسته بود بازیِ فوتبالی را در استادیوم ببینم یا دیده بوده باشم. اما از وقتی خبرِ کارِ اخیرش را خوانده‌ام غبطه‌ می‌خورم به حالِ کسانی که در ورزشگاه بوده‌اند در آن لحظاتی که او موزی که به طرف‌اش پرت کرده‌اند را برداشته بوده و پوست کنده بوده و داشته می‌خورده. بلند می‌شدم و برایش دست می‌زدم.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

ترتیبِ ذکرِ بی‌تأملِ دلیل‌ها خبر می‌دهد از سرِّ ضمیر


این را دوست‌ام جِرِمی برایم تعریف کرد.

گفت که یک روز طاقت نیاورده و به دوست‌دخترش شِری گفته دیگر نمی‌خواهد وانمود کند که ورا حالِ پریشانی نیست؛ مطلب این است که رفتار‌های اخیرِ شری—و از جمله‌ رفتارهای زبانی‌اش—این تصور را در جرمی ایجاد کرده که کسی به شری پیشنهادِ ازدواج داده و این پیشنهاد فکرِ شری را شدیداً مشغول کرده است. دوست‌دختر تأیید کرد که پیشنهاد شده بوده است. و پیشنهاد این بوده است که شری با آقای پیشنهاد‌دهنده برود و در اتریش زندگی کند.

و چه شده که پیشنهاد را قبول نکرده است؟ "خب، یکی اینکه او [پیشنهاددهنده] کسی نبود که من بخواهم با او زندگی کنم. و در اینجا هم برای دانشگاه‌ام زیاد وقت گذاشته‌ام و حیف است رها کنم." جرمی گفت که در این لحظه دوست‌دخترش به او (که ظاهراْ حیرت/خشم در صورت‌اش معلوم شده بوده) گفته "خب معلوم است که البته تو هم هستی و تویی که من دوستت دارم و این مهم‌ترین دلیل بوده."


۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

حافظه



شیخ را داشتند تبعید می‌کردند به جایی که گفتند که کسی نخواهد دانست. مریدی که از راهی دور خودش را به دروازه‌ی شهر رسانده بود خبر داد که باشتینیانْ مغولان را بیرون کرده‌اند. 

شیخ حسنِ جوری را دست‌بسته بر اسبی سفید نشانده بودند. شیخ با صدای تئاتریِ امین تارخ گفت حَسبُنا الله، و حرکت کردند. (انگار که سربازان منتظر بودند شیخ این را بگوید تا راه بیفتند.) 

بعد، آن اتفاقِ عظیم: موسیقیِ تیتراژِ پایانیِ مجموعه‌ی سربداران، ولی این بار کسی، با صدایی شبیه به آنی که آن "سرود"-ِ اعجاب‌آور را خوانده بود که کجایید ای شهیدان خدایی... که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیائی، خواند: 

  نَک نازِ من،‌ نیاز از یار؛ قبله من‌ام و نماز از یار. 

فقط همین را خواند. و من سال‌ها با خودم می‌خواندم: نک نازِ من، نیاز از یار....

چند دهه گذشت تا فهمیدم اوضاع فی‌الواقع جورِ دیگری بودهیعنی صحنه‌هایی نشان داده بوده‌اند غیر از اینها که گفتم. منظورم چیزی است کمی پیچیده‌تر از این نوعِ خیلی دم‌دستی، که اکس‌کی‌سی‌دی هم با آن شوخی کرده، که ساختمانی که در کودکی دیده‌ایم را حالا ببینیم که آن‌قدرها هم بزرگ نبوده. منظورم این است که اصلاً ذهن‌ام شعرِ دیگری ساخته بود کوتاه‌تر (و زیباتر؟) از اصل، و صحنه را تدوینِ مجدد کرده بود. شیخ و همراهانِ مغول‌اش هم مبلغی راه رفته بودند پیش از اینکه شعر را بشنویم.

لابد تکنیکِ شناخته‌شده‌ای است که ملودی‌ای را در ذهن‌مان بنشانند و بعد روی‌اش شعری بخوانند. احتمالاً منِ سیزده-چهارده‌ساله محوِ شیخِ سفیدپوشِ خوش‌تیپ بوده‌ام که می‌بردندش، و عادت هم نکرده بودم که شعرخوانی در فیلم را جدی بگیرم (یا حتی عادت کرده بودم جدی نگیرم). بعد ناگهان بیژنِ کامکار را شنیده‌ام که بیتِ زیبایی خوانده، و چشمان‌ام سیاهی رفته و نشنیده‌ام که آواز ادامه دارد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

۱۲:۴۳-۵۰


زیباییِ أحسَنَ القَصَص برای من عادی نمی‌شود... قصدِ من این است که در حینِ نوشتنِ این یادداشت‌ها به تفسیری و کتابِ دیگری نگاه نکنم؛ ولی، استثناءاً، در موردِ این چند آیه به بخش‌های متناظر از عهدِ عتیق (سِفرِ پیدایش، بابِ ۴۱) ارجاع خواهم داد. یادمان هست که آیه‌ی ۴۲ از سوره‌ی یوسف با گفتنِ این تمام شد که یوسف چند سال در زندان ماند.


۴۳. قطع به مجلسِ شاه. نمونه‌‌ای از ایجازی که پیشتر هم در این سوره دیده‌ایم: به ما نمی‌گوید که چه مدت گذشته است. نیز، نمی‌خوانیم که شاه فلان چیزها را در خواب دید: به‌یک‌باره در مجلسِ شاه هستیم، و، در آیه‌ای واحد، شاه هم خواب‌اش را تعریف می‌کند و هم—با لحنی که به گوشِ من تحدّی‌ای در آن هست—می‌‌خواهد که نظر بدهند، "اگر که خواب تعبیر می‌کنید". [قس. سفرِ پیدایش، ۴۱، که در ۷-۱ می‌خوانیم که دو سال گذشته است، و راویِ دانای کلّ برای ما تعریف می‌کند که فرعون رؤیای اول را می‌بیند، بیدار می‌شود،‌ و می‌خوابد و دومی را می‌بیند.]


۴۴. معبّرانِ درباری درمی‌مانند: اینها خواب‌های آشفته است ("أضغاثُ أحلام")، و ما دانای تعبیرشان نیستیم. توجه کنیم که نمی‌گویند که اینها خواب‌های آشفته‌اند و تعبیر ندارند.

این‌طور به نظرم می‌رسد که با خواندنِ فقط ۴۳ و ۴۴،‌ راه برای این فهم باز می‌مانَد که شاه فی‌الواقع چنان خوابی ندیده است و فقط این‌طور می‌گوید تا ببیند که بزرگان آیا چه معنایی برایش می‌توانند یافت (شاید نوعی چیستان‌گویی). البته آیه‌های بعد این را رد می‌کند چرا که شاه بر پایه‌ی تعبیرِ یوسف تدبیرهای کلان می‌کند. 



هم‌بندِ سابق بعد از مدتی یوسف را به یاد آورده است و می‌گوید بفرستندش تا از تعبیرِ خواب باخبرشان کند. [در پیدایش ۴۱:۱۲ هم‌بندِ سابق تصریح دارد به اینکه آن که خواب‌اش را چند سال پیش تعبیر کرده بوده جوان است و عبرانی است.] قطع به گفت‌وگو با یوسف (قاعدةً در زندان)، با حذفِ گفت: "ای یوسف، ای صدّیق،" در باره‌ی این خواب نظر بده (۴۶). 

تعبیرِ صدّیق در اینجا برای من کمی غریب است. البته علی‌الاصول می‌شود تصور کرد که کسی علمِ تعبیرِ رؤیا بداند اما در موردِ تعبیرِ رؤیای خاصی دروغ بگوید؛ اما برداشتِ من این است که "صدّیق" در اینجا نه فقط یعنی راستگو، که به معنای مطلع هم هست.

باز هم ۴۶. هم‌بندِ سابق گزارشِ فرعون از خواب‌اش (بخشی از ۴۳) را عیناً برای یوسف می‌گوید. چنین تکراری البته که روشِ آشنای عهدِ عتیق است (مثلاً در همین پیدایش ۴۱، فرعون در ۲۴-۱۷ خواب‌هایش را، که پیشتر شنیده‌ایم، برای یوسف تعریف می‌کند)؛ اما شاید، در نگاهِ اول، با ایجازِ مألوفِ این سوره ناهمگون باشد. تصورِ من این است که ما قرار است تفاوتِ روشِ تعبیرگوییِ یوسف در دو وضعیتِ متفاوت را ببینیم. در ۴۱-۳۶،‌ یوسف با دو هم‌بندش صحبت می‌کند—دو بار (۳۹ و ۴۱) آنان را با "یا صاحبی السجن" خطاب می‌کند که آقای فولادوند به "ای دو رفیقِ زندانی‌ام" برمی‌گردانَدش. در آنجا یوسف پیش از اینکه تعبیرها را بگوید خودش را معرفی می‌کند و موعظه هم می‌کند. اما در اینجا احتمالاً‌ یوسف موعظه را مؤثر نمی‌داند و شاید هم کدورتی دارد از این هم‌بندِ سابق که در این چند سالی که گذشته، بر خلافِ خواسته‌ی یوسف (۴۲) کاری برای یوسف نکرده. بی مقدمه جواب را می‌گوید، و با اینکه هم‌بندِ سابق یوسف را هم به اسم خوانده و هم صدّیق خطاب کرده، در جوابِ یوسف نه هیچ کلمه‌ی محبت‌آمیزی هست نه اصلاً هیچ خطابی.


۴۷-۴۹. توجه می‌کنیم که در اینجا چیزی که یوسف می‌گوید صرفاً تعبیرِ خواب نیست؛ تعبیر است همراه با توصیه. برای ما که گزارشِ گزارشِ رؤیا را خوانده‌ایم، گرچه معقول به‌نظر می‌رسد که تعبیرِ رؤیا این باشد که قحطی‌ِ هفت‌ساله‌ای خواهد آمد از پیِ فراوانی‌ِ هفت‌ساله‌ای، علی‌الظاهر این‌طور نیست که در خودِ رؤیا دقیقاً توصیه‌ای هم باشد (شاید انتظارمان این باشد که شاه خودش بفهمد چه باید بکند). به هر حال، در سوره‌ی یوسف هم مثلِ سفرِ پیدایش، تعبیری که یوسف به‌دست می‌دهد آغشته به تجویز است. 


۵۰. باز ایجازِ زیبای آشنا. ذکری از این نیست که هم‌بندِ سابقْ حرفِ یوسف را از زندان به دربار آورده؛ بلکه: قطع به مجلسِ شاه،‌ که می‌خواهد یوسف را به نزدش آورند. 

۵۰. این‌طور به نظرم می‌رسد که شاه در موقعیتی نیست که بداند که تعبیرِ یوسف صحیح است. (یوسف از آینده صحبت می‌کند، و باید سالیانی بگذرد تا معلوم بشود که درست گفته. صرفِ گزارشِ ساقیِ آزادشده از درستیِ تعبیرهای چند سال پیش کافی نیست—اگر بود، لازم نمی‌بود که شاه اول تعبیرِ‌ یوسف را بشنود؛ مثلِ روایتِ پیدایش (۱۴-۴۱:۹)، گزارشِ ساقی باعث می‌شد که فرعون یوسف را به دربار بخواند. تدوینِ داستان در سوره‌ی یوسف بسیار سریع است، اما در اینجا تأنیِ مطبوعِ بسیار معقولی دارد.)

این‌طور به نظرم می‌رسد که چیزی که شاه را شدیداً شیفته کرده طرزِ کلامِ یوسف است. تعبیرِ یوسف البته که معقول است؛ اما تصورِ من این است که لحنِ دانایانه‌اش است که فرعون را مفتون کرده. [در سفرِ پیدایش (۴۱:۲۵) یوسف بیانِ تعبیر را با گفتنِ‌ این شروع می‌کند که رؤیاهای فرعون فی‌الواقع یکی‌اند.]  

هم‌چنان ۵۰. اما این‌طور نیست که یوسف به‌سادگی به دربار برود. یوسف به فرستاده‌ی شاه (و نمی‌دانیم که آیا این همان هم‌بندِ سابق است یا نه) می‌گوید به نزدِ صاحب‌ات برگرد و از او بپرس که ماجرای زنانی که دستان‌شان را بریدند چه بوده است. یوسف قبل از اینکه از زندانِ سالیان‌اش بیرون بیاید خواهانِ اعاده‌ی حیثیت است، تا معلوم شود که در خفا خیانت نکرده است (۵۲). 

[این یوسف را بیشتر از یوسفِ عهدِ عتیق دوست داریم که (۴۱:۱۴) فرعون که به دنبال‌اش می‌فرستد،‌ سریعاً از زندان می‌آورندش، و یوسف سر می‌تراشد و جامه عوض می‌کند و نزدِ فرعون می‌آید. عزتِ نفسِ یوسفِ قرآن خیره‌کننده است.]

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

تفاوتِ معیارها


در روزنامه‌های ما چیزهایی هست که شدتِ غیرحرفه‌ای‌بودن‌شان برای من شگفتی‌‌‌آور است. یکی-دو نمونه را در قبلاً گزارش کرده‌ام. جدیدتر: چند هفته‌ی پیش دیدم که روزنامه‌ی جوان رسماً توضیح داده (و توضیح‌اش همراه با پوزش نیست) که عکسی را دست‌کاری کرده، به این صورت که یکی از افرادِ حاضر در عکس را حذف کرده است!

این را مقایسه کنید با اینکه خبرگزاریِ اسوشیتدپرس چند ماه پیش همکاری‌اش را با عکاسِ مشهوری (که برنده‌ی پولیتزر هم بوده) قطع کرده چون معلوم شده که عکاس در عکس دست‌کاری کرده بوده—و حالا دست‌کاری چه بوده؟ در گوشه‌ی پایینِ تصویر دوربینی روی زمین افتاده بوده، که در عکسی که عکاس به اسوشیتدپرس داده‌ حذف شده بوده است. (مسؤولِ بخشِ عکسِ گاردین در مقاله‌ای از تصمیمِ خبرگزاری دفاع کرده است.) روزنامه‌ی لس‌انجلس تایمز هم چند سال پیش یکی از عکاسان‌اش را به دلیلِ مشابهی اخراج کرد.

کمی گشتم،‌ و چیزی در موردش پیدا نکردم؛ اما این را هم مبهماً یادم هست که چند سال پیش نیویورک تایمز یکی از عکاسان‌اش را اخراج کرده بود. نه برای چیزی از جنسِ کارِ روزنامه‌ی محترمِ جوان؛ بلکه برای اینکه در عکسی که قرار بوده عکسِ خبری باشد، صحنه‌چینی کرده بوده و مثلاً به کسی گفته که با فلان حالت بایستد.

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

تاریخ‌نگاریِ فوکوییِ فلسفه‌ی ریاضیات


Ian Hacking, Why Is There Philosophy of Mathematics At All?, Cambridge University Press, 2014.

ایان هکینگ فیلسوفِ پرکارِ درجه‌ی یکی است. در مهم‌ترین مجلاتِ سنّتِ تحلیلیِ فلسفه (مجله‌های اصلیِ کرنل و کلومبیا و آکسفرد) در زمینه‌های مختلف مقالاتِ متعدد دارد. در ۱۹۷۵ اولین تک‌نگاریِ مفصل‌اش در تاریخِ احتمال را منتشر کرده (ویراستِ دوم، ۲۰۰۶؛ دومین تک‌نگاری: رام‌کردنِ بخت). کتابِ ۱۹۸۳اش در فلسفه‌ی علم در ۲۰۱۰ به چاپِ بیست‌وپنجم رسیده است. مقاله‌اش در موردِ اصلِ لایب‌نیتس از درخشان‌ترین مقالاتِ فلسفی‌ای است که می‌شناسم.

در دهه‌ی نود کتابِ مهمی درباره‌ی "اختلالِ چندشخصیتی" منتشر کرده که ویکیپدیا مفصلاً معرفی‌اش کرده. از ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۶ صاحبِ کرسیِ فلسفه و تاریخِ مفاهیمِ علمی در کولژ دو فرانس بوده. تعدادِ معتنابهی معرفیِ‌کتاب در نیویورک ریویو آو بوکز نوشته، و غیره.

کسانی که با کارهای ده سالِ اخیرِ هکینگ آشنا نباشند اما او را بشناسند احتمالاً‌ تعجب خواهند کرد از اینکه کتابی در فلسفه‌ی ریاضیات نوشته باشد؛ اما خواندنِ پیشگفتار نشان می‌دهد که او دست‌کم از اوائلِ دهه‌ی ۱۹۶۰ با موضوع درگیر بوده است. در دورِ اولِ مطالعه، جذاب‌ترین بخش‌های کتاب برای من قسمت‌های مربوط به اثبات بوده است که مجموعاً حدودِ ۴۰ صفحه است (در فصل‌های اول و چهارم): اثباتِ لایب‌نیتسی در مقابلِ اثباتِ دکارتی، ویتگنشتاین و مفهومِ اثبات، اثبات‌های کامپیوتری (مثلِ اثباتِ قضیه‌ی چهاررنگ)، افلاطون، منطق، بحث در اینکه آیا ایده‌ی متداولِ امروزیِ اثبات مانع از پیشرفتِ علم می‌شود، و غیره.

 کتابْ بسیار خوش‌خوان و بسیار اطلاع‌دهنده است و خواندن‌اش به نظرِ من برای هر کسی که جداً علاقه‌مند به فلسفه‌ی ریاضیات باشد لازم است. عنوانِ فصل‌ها: ۱. مقدمه‌ای دکارتی / ۲. چه چیزی ریاضیات را ریاضیات می‌کند؟ / ۳. چرا فلسفه‌ی ریاضیات هست؟ / ۴. اثبات‌ها / ۵. کاربردها /  ۶. به نامِ افلاطون /  ۷. پادافلاطون‌گرایی‌ها.


۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

گوشِ رایگان


یکی از آشنایانِ من اخیراً متنِ فلسفیِ مهمی را به فارسی برگردانده. برایم تعریف کرد که متن را به ناشری عرضه کرده، وچند هفته‌ی بعد با قرارِ قبلی رفته که سرویراستارِ ناشرِ محترم نظرش را بگوید. به توافق نرسیده‌اند، و این خیلی هم نامنتظَر نبوده. آشنای من این مقدمه را گفت تا برایم از ملاقات‌اش با جنابِ سرویراستار بگوید. 

آقای سرویراستار پیش از جوابِ نهایی مدتی صحبت کرده: نظرات‌اش در موردِ اخلاق را شرح داده و گفته سنّتی که این متن متعلق به آن است را اصلاً فلسفی نمی‌داند. و گفته که این نظرش را در داوری دخالت نمی‌دهد. (البته آن‌قدر هم صداقت داشته که، در جوابِ آشنای من، بگوید که، فراتر از نیم‌صفحه‌ی اول، نه متن را خوانده نه ترجمه را.) مفصل‌تر از اینها، نظر داده درباره‌ی دموکراسی در غرب، با لحنی که گویی آشنای من نماینده‌ی تام‌الاختیارِ دموکراسیِ غربی و/یا مسؤولِ همه‌ی بدی‌های آن است. اینها بیست دقیقه یا نیم‌ساعت طول کشیده، و بعد از سه-چهار دقیقه‌ی اول هم بیشتر تک‌گویی بوده تا گفت‌وگو. بعد هم معلوم شده که برای انتشارِ ترجمه نمی‌‌توانند همکاری کنند.

این خیلی مهم نیست که آشنای من از جای معتبری دکتریِ فلسفه گرفته و آقای سرویراستار صرفاً از دانشگاهِ نه‌خیلی‌معتبری مدرکِ کارشناسی در رشته‌ای غیر از فلسفه دارد. به نظرم نکته‌ای که می‌خواهم بگویم اساساً همین‌قدر معتبر می‌بود حتی اگر آقای سرویراستار باسوادتر از آشنای من بود و با متن هم آشنا بود (گرچه شاید وضعیت‌اش دیگر این‌قدر مضحک نمی‌نمود)

نکته این است که، به نظرِ من، غیراخلاقی و شدیداً زشت است که برای کسی که به مناسبتِ مقامِ رسمی‌مان پیش‌مان آمده و تقاضا یا پیشنهادِ رسمیِ مشخصی دارد و در موردِ چیزِ دیگری هم از ما نظر نخواسته، حرّافی کنیم و از خاطرات‌مان و نظرات‌مان بگوییم، خاطرات و نظراتی که احتمالاً به میلِ خودش حاضر نیست بنشیند و بشنود. 

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

دولتِ کریمه، نظریه‌ی توصیفیِ نام‌ها، ضابطه‌ی تفرّدِ گروه‌ها



خانمِ مرکل می‌گوید که G8 دیگر وجود ندارد، و یک تیترِ سی‌ان‌ان می‌گوید که امریکا و قدرت‌های دیگر روسیه را از G8 بیرون انداخته‌اند. گمان می‌کنم تیترِ سی‌ان‌ان نامناسب باشد، و متمایل‌ام به اینکه بگویم که خانمِ مرکل درست می‌گوید.

دست‌کم سَرنام‌ای به کوتاهیِ "G8" را نمی‌توانم چونان نامِ خاص ببینم. تصورم این است که اگر روسیه را از این گروه اخراج کنند این گروه را دیگر نمی‌شود به همان نامِ قبلی خواند، و لذا، دقیق اگر بخواهیم حرف بزنیم، نمی‌شود گفت که روسیه را از G8 اخراج کرده‌اند. تصورِ من (که دلیلِ قاطعی هم برایش ندارم) این است که این‌طور نیست که "G8" مستقیماً به این گروه ارجاع بدهد و حالا بشود گفت که این گروه تعدادِ اعضایش تغییر کرده. (شاید اگر بحث‌هایی در فلسفه‌ی زبان را بیشتر دنبال کنم نظرم عوض بشود. این را هم می‌دانم که سرنام‌ها بعضاً تبدیل به نامِ خاص می‌شوند.)

اما چه می‌گفتم اگر امریکا و متحدان‌اش هم‌زمان هم روسیه را اخراج می‌کردند و هم مثلاً چین را عضوِ گروه می‌کردند؟ گمان می‌کنم در این حالت با نامِ گروه مشکلی نمی‌داشتم، اما دل‌ام ناآرام می‌بود: آیا این همان گروه است که تغییری کرده، یا گروهِ دیگری است؟ مطمئن نیستم. 

(کمی گشتم و نتوانستم منبعی پیدا کنم؛ به هر حال، گمان می‌کنم که در جای معتبری خوانده‌ام که راجر واترز زمانی استدلال کرده بوده که گروهی که آن آلبومِ ۱۹۸۷ را منتشر کرده نمی‌تواند خودش را "پینکفلوید" بخواند چرا که از چهار نفرِ تشکیل‌دهنده‌ی گروهِ اولیه، حالا سه نفر عضوِ این گروه نیستند. البته متذکر هستم که شاید از مسائلِ حقوقی نشود درباره‌ی فلسفه‌ی زبان یا هستی‌شناسیِ گروه‌ها نتیجه‌ی مهمی گرفت. متوجهِ فرق‌های تاریخِ پینک‌فلوید و تاریخِ G8 هم هستم!)

[تحریرِ اول.] 


۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

شیخِ شهید


با آقای غریبه‌ای هم‌زمان از قطار پیاده شدیم در ایستگاهِ شهید مفتح. از من پرسید که چطور می‌شود رسید به خیابانِ "شهید سهروردی". نشانی که می‌دادم، یکی-دو بار اسمِ خیابان را گفتم، بدونِ "شهید". به خیالِ خودم داشتم حرف‌اش را با ظرافت اصلاح می‌کردم. یادِ نوجوانی افتاده بودم که چند هفته‌ی پیش دیده بودم که در مترو به همراهان‌اش می‌گفت "شهید بهشتی، شهید مفتح، هفتِ تیر،‌ شهید طالقانی". و طالقانی رسماً جزوِ شهدا نیست و دست‌کم در پلاک‌های اسمِ خیابانِ طالقانی کلمه‌ی "شهید" نیست. بر خلافِ خیابانِ شریعتی که در بعضی جاهای خیابان این کلمه هست و در بعضی جاها نیست و در بعضی جاها به نظر می‌رسد که بوده و پاک‌‌اش کرده‌اند.

بعداً به نظرم رسید که شاید طرف سهروردی را خوب می‌شناخته و قائل بوده به اینکه او را کشته‌اند و قائل بوده به اینکه شهید است. آدمی که معلم است (یا معلم بوده) باید زیاد مواظبِ خودش باشد که راحت حکم نکند به اینکه فلانی دارد اشتباه می‌کند.

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

روزِ لذیذِ بی‌حادثه


مثلاً همین امشب: بله، تهران تمیز و خلوت و زیبا است و فیلمِ خوبی دیدیم و غذا هم عالی بود؛ اما اینها را دشوار بتوان اتفاقاتِ بیرونیِ خیلی ویژه‌ای انگاشت. برای به‌یادماندنی‌شدنِ روزمان همین کافی است که هر دوی ما شدتِ غریبِ عشقِ دوطرفه را حس می‌کردیم. لازم نیست که مثلاً کسوف دیده باشیم یا سازِ خیلی خوبی خریده باشیم یا مقاله‌مان از مجله‌ی طرازاولی پذیرش گرفته باشد یا مرخصی گرفته باشیم یا شغلی پیدا کرده باشیم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

اختتامیه: "دو تا کافیه"



یکی از چهارشنبه‌‌های اسفندِ امسال برای من پایانِ قطعیِ (دوره‌ای از؟) فعالیتِ آکادمیک‌ام بود. و پایانی خوش: ساجد طیبی از رساله‌ی دکتری‌اش در پژوهشگاه دانش‌های بنیادی دفاع کرد، در حضورِ ضیاء موحد و داورانِ داخلی و برخی از محققانِ پژوهشکده‌ی فلسفه‌ی تحلیلی و من. به خودم می‌بالم که استادِ راهنمای او بوده‌ام، هم‌چنان که مباهی‌ام به اینکه استادِ راهنمای محسن زمانی بوده‌ام.

از ابتدای امسال با پژوهشگاه دانش‌های بنیادی هیچ قراردادی نداشته‌ام، و مایه‌ی خوشحالیِ من است که مسؤولانِ پژوهشگاه اشکالِ مانع‌شونده‌ای در این ندیدند که یکی از دانشجویانِ پژوهشکده‌ی فلسفه هم‌چنان تحتِ‌ نظرِ من پایان‌نامه بنویسد. جلساتِ هفتگی‌‌ام با ساجد،‌ خواندنِ روایت‌های درخشان‌اش از آثارِ کلاسیکِ راسل و کواین و کاپلان، و مشاهده‌ی شکل‌گیریِ استدلالِ به‌-نظرِ-من قاطع‌اش بر ضدِ کریپکی ۲۰۱۱ خوشایند بوده است. لذت دارد اینکه الآن رساله را می‌خوانم و توجه می‌کنم که، در مواضعی، شکلِ فعلیِ متنْ نتیجه‌ی این است که شکل‌های قبلی را خوانده‌ام و نظر داده‌ام.

و البته که این تحتِ نظرِ من توضیح لازم دارد: مثلِ رساله‌ی محسن، موضوعِ این رساله هم در تخصصِ من نبوده است و نقش‌‌ام فقط این بوده که نویسنده را دنبال کنم و سعی کنم مقدارِ هرچه‌بیشتری از چیزهایی که می‌خوانَد را یاد بگیرم و همه‌ی آنچه می‌نویسد را بفهمم، و نظر بدهم در موردِ شکلِ استدلال‌ها و روشنیِ بیان و رعایت‌شده‌بودنِ استانداردهای آکادمیک.  

وبگاهِ پروژه‌ی تبار‌شناسیِ ریاضیات اسلاف و اخلافِ آکادمیکِ هر کسی را که در جای معتبری دکتریِ ریاضیات گرفته باشد نشان می‌دهد و مثلاً می‌شود دید که گودل که در ۱۹۲۹ تحتِ نظرِ هانس هان دکتری گرفته فرزندِ آکادمیک ندارد، و آلونزو چرچ ۳۴ فرزند دارد و اعقاب‌اش فعلاً حدودِ سه‌هزاروپانصد نفرند. در فلسفه چنین پایگاهِ اطلاعاتی‌ای سراغ ندارم؛ خوشحا‌ل‌ام شخصاً اعلام کنم که، از طریقِ زنجیرِ من-آنجان-پیتر لیپتن، نَسَبِ محسن و ساجد می‌رسد به اِی.جِی. اِر.