عصبانی
بودم از آنهمه تبلیغ برای آقای ناطقنوری و آنهمه اطمینان از اینکه ایشان
برنده خواهد شد. به علاوه، معتقد بودم که این اطمینانْ نابجا هم نیست، و این
عصبانیترم میکرد. میخواستم داد بزنم.
از
میانههای دههی شصت میتوانستم رأی بدهم، و هر بار قهر کرده بودم و کناره گرفته—"معنی
ندارد شرکت در انتخاباتی که هر کسی نمیتواند در آن کاندیدا بشود". به
بهترکردنِ اوضاع فکر نمیکردم: معتقد بودم که در شرایطِ غیردموکراتیک اصلاً نباید
رأی داد. اما این بار سیلِ تبلیغات آزارم میداد. گمان میکردم نمیتوانم تغییری
در نتیجه بدهم، و حتی نمیتوانم نسبتِ رأیِ رئیسجمهورِ منتخب به کلِّ آراء را به
طرزِ معناداری تغییر بدهم.
تصورم این بود که کمابیش همان کسانی رأی خواهند داد که قبلاً هم رأی میدادهاند.اطمینان داشتم که اکثریتِ بزرگی از رأیدهندگان به کسی رأی میدهند که، درست یا غلط، به "کاندیدای نظام" معروف شده بود. اشتباه میکردم!
تصورم این بود که کمابیش همان کسانی رأی خواهند داد که قبلاً هم رأی میدادهاند.اطمینان داشتم که اکثریتِ بزرگی از رأیدهندگان به کسی رأی میدهند که، درست یا غلط، به "کاندیدای نظام" معروف شده بود. اشتباه میکردم!
پانزده
سال پیش چنین روزی جمعه بود.