۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
یلدا
در دورانهای ماقبل تاریخ جریانِ آبیای در اقیانوسی بوده؛ اشکالی دارد بگوییم که جهتِ گردشاش جهتِ گردشِ عقربههای ساعت بوده؟ حکیم در صفحهی ماقبلِ آخرِ مقالهی کلاسیکی میگوید که چنین توصیفی غیرطبیعی است بی آنکه به واسطهی این غیرطبیعیبودنْ غلط باشد. به نظرِ من که حتی غیرطبیعی هم نیست که بگوییم (اگر درست باشد) که چشمانِ ارسطو به راسل میمانست.
ترانه را نشنیده بودم (آن بخشِ خاص از عشقْ در واقع را هنوز هم ندیدهام)؛ اما این زبانِ حالام بود در اولِ زمستانِ آن سال:
آه من همینام که هستم
هر چه بخواهم میکنم
اما نمیتوانم پنهان کنم که
نخواهم رفت، نخواهم خفت
نفس نمیتوانم کشید
تا اینکه بیارامی اینجا در کنارم.
۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه
"من چنینام که نمودم؛ دگر ایشان دانند"
گفت "هیچ اقدامِ مربوطی نمیکنی؛ نشستهای در محلِ کارَت، انتظارِ مائده هم داری؟"
گفتم "دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار."
۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه
تکرارِ ملایمترِ همان معنا
خیلی زیبا نیست؟:
صد مردِ چو شیر عهد و پیمان کردند
اعلانِ گرسنگی به زندان کردند
شیرانِ گرسنه از پیِ حفظِ مرام
با شور و شعف ترکِ سر و جان کردند
یادم نیست که این را کجا خواندهام—شاید در گزارشِ بزرگ علوی، شاید در روایتِ انور خامهای، یا جایی دیگر. به هر حال، ظاهراً جمعی (صدنفره؟)، که دستکم تعدادیشان از گروهِ پنجاهوسه نفر بودهاند، در زندان اعتصابِ غذا کرده بودهاند، و فرخییزدی هم در آن زندان بوده. فرخییزدی اعتصابِ غذا نکرده، اما این دو بیت را گفته. برای هدفِ من در این یادداشت، خیلی مهم نیست که جزئیات چه بوده؛ بیایید فرض کنیم که اینطور بوده که گفتم.
فرض کردهام (برای پیشبردِ بحث) که فرخییزدی اعتصابِ غذا نکرده. چرا نکرده؟ نمیدانم—شاید گرسنگی به طرزِ ویژهای آزارش میداده، شاید میدانسته که طاقتاش زود تمام میشود، شاید باورِ موجهی داشته که زندانبانان بهزور اعتصاباش را خواهند شکست، شاید وجودِ خودش را مهمتر از بقیه میدانسته، و غیرذلک.
حالا من به نیـّتِ شاعر در ساختنِ این دو بیتِ بهگوشِمنحماسی دسترس ندارم. شاید صرفاً برای دلِ خودش گفته، که در این صورت میفهمم؛ شاید خواسته در آن روزهای سیاه به نحوی این دو بیت را به بیرون از زندان بفرستد و مردم را خبردار کند که در زندان بر اندیشمندانِ چپِ پیشرو چه میگذرد، که در این صورت میفهمم و تحسیناش میکنم. (شعرش را هم که در هر صورت تحسین میکنم، و به نظرم این دو بیت، مستقل از قصدِ شاعر، شورآفرین هست.)
اما بیایید فرض کنیم که فرخییزدی از همبنداناش شنیده که در بینِ یارانِ تقی ارانی ایدهی اعتصابِ غذا مطرح شده، و برای ترغیبِ این افراد این دو بیتِ شورانگیز را ساخته. احتمالاً همه قبول دارند که اینکه فرخییزدی خودش اعتصابِ غذا نمیکند (و میداند هم که نمیکند) ربطی به این ندارد که اعتصابِ غذا کارِ خوب یا حتی واجبی باشد یا نباشد. اما اعتصابِ غذا کارِ بسیار سختی است و حتی محتمل است به مرگ منتهی بشود؛ با مفروضاتِ فعلی (یعنی از جمله با این فرض که قصدِ شاعر ترغیبِ دیگران به اعتصابِ غذا بوده است)، نمیتوانم بفهمم در ذهنِ فرخییزدی چه میگذشته است— نمیفهمم که چگونه است که دارد سعی میکند دیگران را تشویق به انجامِ کاری کند که خودش نمیکند.
به دلیلی—که به خودتان مربوط است و بس—نخواهید رفت که در برنامههای خاصی در روزهای بیستوپنجمِ بهمن یا اولِ اسفند شرکت کنید. حرفها و تصویرهایی دربارهی وقایع منتشر میکنید، از جمله در بابِ خشونتِ شدید نظامِ جمهوری اسلامی با کسانی که "اغتشاشگر" میخوانـَدشان. از قتل هم صحبت میکنید. (اینکه این مطالب در موردِ اتفاقاتِ خیابانها درست هست یا نه ربطی به بحثِ فعلی ندارد.) من طبیعتاً به نیـّتِ شما دسترس ندارم که چرا اینها را منتشر میکنید. اگر قصدتان ترغیب به اعتراضِ خیابانی نیست، در این صورت مطلبِ قبلیِ من دربارهی شما نیست. اما اگر قصدتان ترغیبِ دیگران به حضور در خیابان است، در این صورت دارم میگویم که نمیفهمم (و دوست دارم بفهمم) که چگونه میاندیشید.
این را هم گفتهام—گیرم با عصبانیت—که دستکم بعضی توجیهاتِ احتمالی برای اینکه "نمیتوانید" در این تجمعات شرکت کنید در موردِ کسانی هم که دارید ترغیبشان میکنید (اگر که اصلاً دارید ترغیب میکنید) صادق است. این تشدیدکنندهی ناتوانیِ من در فهمِ موضوع است.
غیر از تندیِ لحن (که قاعدتاً ربطی به محتوای مدعا ندارد)، به نظرم اشتباهِ بلاغیام صحبت دربارهی محلِ سکونت بود. سؤالِ من ربطی به این ندارد که ایران هستید یا نه، یا در تهران هستید یا نه—هیچ حرفی هم در این مورد نمیزنم که سکونت در خارج از ایران حقی را از کسی میگیرد یا نمیگیرد؛ از حقنداشتن حرف نزدم و قضاوت هم نکردم. فقط دارم میپرسم که چه در ذهنتان میگذرد اگر کاری که میکنید به قصدِ ترغیبِ دیگران به رفتنِ در فضایی است که فضای آتش و خون تصویرش میکنید، و خودتان هم واردش نخواهید شد.
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
ترغیبِ از-راهِ-دورِ دیگران به حضورِ سبز
این روزها به صفحههای فیسبوکِ دوستانام که نگاه میکنم میبینم که دیوارِ برخیشان پر از تبلیغاتِ سبز است و پر از ارجاع به مطالبی، با درجاتِ مختلفی از نزدیکی به حقیقت، در موردِ اخبار و شایعاتِ مربوط به بیستوپنجمِ بهمن و اولِ اسفند. غالبِ دوستانی که دیوارشان اینگونه است ساکنِ ایران نیستند.
ایرانیِ ساکنِ خارجی که نقاشیِ سبزِ "ما بیشماریم" را بر دیوارِ صفحهی فیسبوکاش میچسبانـَد دارد چه میکند؟ البته یک تبیینْ این است که کسی که دور است و دلاش اینجا است احتمالاً این تنها کاری است که میتواند بکند—مثلِ من که شاید در گوشهی عکسِ پروفایلام پرچمِ مصر بگذارم، یا مثلاً جـِری کوئن که مرد شاید عکساش را میگذاشتم بر دیوارم.
تا اینجای کار البته که اشکالی ندارد (بعد از ایناش هم شاید اشکالی نداشته باشد؛ این قدر هست که با سلیقهی من سازگار نیست). اما چه میشود گفت اگر که این کارها به قصدِ ترغیبِ حضورِ کسانی در خیابان باشد؟ و انتشارِ تصویرِ نوشتهی "همراه شو عزیز" با ذکرِ تاریخ، یا انتشارِ "چرا باید اول اسفند به خیابان بیاییم؟"، آیا جز ترغیب به شرکت در تظاهرات است؟
فعلاً هدفام این نیست که بگویم که به نظرم کارهای اعتراضیِ این بیست ماهِ اخیر (از جمله کارهای آقایان موسوی و کروبی) اخلاقی و عقلانی بوده است یا نه. میخواهم وضعِ ذهنیِ کسی را بفهمم که بیرون از ایران نشسته است و سعی میکند دیگران را به شرکت در اعتراضاتِ خیابانی و غیرخیابانی ترغیب کند. (و گاهی شدیدتر از ترغیب: دوستی میگفت که همین دیشب آشنای خارجنشینی در گفتوگویی در فضای مجازی با عتاب از او پرسیده "تو چرا شب در خیابان نماندی؟")
برای من جالب است که این ترغیبکنندگانْ نوعاً تصاویر و خبرهایی منتشر میکنند حاکی از اینکه با شرکتکنندگان در اعتراضات بهشدت برخورد میشود: گزارشهای این دوستان پر است از ذکرِ گازِ اشکآور و باتون و گلوله. (و احتمالاً هر کس که بعد از مدتی دورازایرانبودن به ایران آمده باشد میداند که نوعاً اوضاعِ داخل بسی ملایمتر از آنی است که بالاترین و صدای امریکا تصویر میکنند.)
جریان چیست؟ به نظرم در نظرِ بعضی دوستانِ خارجنشین شاید چیزی شبیهِ این باشد: "در ایران نظامِ ظالمِ غیرمردمیِ خشنِ خونریزی حاکم است، و خوب/واجب است که ساکنانِ ایران با این نظام مبارزه کنند. ما خارجنشینان هم اطلاعرسانی و تشویق میکنیم."
اما سؤالام این است: اگر حکومتِ ایران بد و ظالم است، چرا نمیآیید شخصاً مبارزه کنید؟ شاید وجوباش کفایی است و عملِ دیگران تکلیف را از شما ساقط میکند؟ شاید شما رهبریِ جنبش را به عهده گرفتهاید و خلقِ قهرمان نباید که از راهنماییتان محروم شود؟ شاید عذرِ واقعبینانهتری دارید: دخترخالهی همسایهتان را یک بار گرفتهاند و شما با ایشان از طریقِ ئیمیل مکاتبه داشته بودهاید و محقـَق است که به محضِ ورود به کشور بازداشتتان میکنند و تحتِ آزار و اذیت قرار میگیرید؟ یا شاید این شیردلی که شمایید ترسی از شکنجه و تجاوز و اعدام ندارید، اما دوست ندارید تحصیلاتتان ناتمام بماند؟ یا نگرانِ این هستید که در این ایامی که در محبس خواهید بود شغلتان را از دست بدهید؟ یا یکی از نزدیکانتان اضطراب دارد واخلاقاً موظف هستید باعثِ نگرانیاش نشوید؟ اما، پس، چه کسانی را دارید به تظاهرات ترغیب میکنید؟ این بیشمارانِ بیداری که قرار است به خیابان بیایند آیا آشنای دستگیرشده ندارند؟ شاغل یا دانشجو نیستند؟ نزدیکانشان نگران نیستند؟ جانشان کمتر از جانِ شما عزیز است؟ در شکنجه کمتر از شما درد میکشند؟
ادعا میکنم که به آزادیِ بیان معتقدم. به نظرِ من هر کس حق دارد نظر و احساساش را به هر شکلی که بخواهد بیان کند—با حرف یا نقاشی یا رقص، مستدل یا غیرمستدل. فقط خواستم بگویم که درک نمیکنم چه میگذرد در ذهنِ کسی که دور از خطری (که خودش ادعا میکند شدید و واقعی است) نشسته است و انتظار دارد دیگران واردِ معرکه بشوند. ابرازِ ناراحتیام اصلاً نشانهی این نیست که اگر قدرت میداشتم مانع از کاری میشدم که دارم در موردش ابرازِ ناراحتی میکنم.
۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه
جمعنشدنیها، ۱۳۷۴
مسجدِ معروفِ خیابانِ سهروردی. در راه صدای شجریان در سرم میگشته بود: تو با جامی ربودی ماه از آب...
قاری که قرائتاش را تمام کرد کسی رفت و میکروفن را گرفت. آشنا مینمود، گرچه، بر خلافِ انتظارم از مجلس، به نظرم نمیرسید هنرمندِ—مثلاً شاعر یا فیلمسازِ—مشهوری باشد. شروع کرد به نکوهشِ متوفی. لابد خطیربودنِ اوضاعِ سیاسی میتواند سنـّتِ اسلامی را کنار بزند. بعضی شرکتکنندگان بلند شدند. انصارِ آن آقا جلو میگرفتند و فرمان میدادند گوش کنیم. از زمانی به بعد شروع کردند به زدنِ بعضی از حضار. من کتک نخوردم، شاید چون ایشان به سالمندان بیشتر توجه میکردند. کمی بعد گفت حالا بروید به رادیو امریکا بگویید اینجا آزادی نیست.
رخصت دادند برویم بیرون. پیرمردانی را میدیدم که تقریباً میدویدند. آقای میانسالی با ریشِ انبوه هم ایستاده بود، شاید بیسیمبهدست، به چشمِ من در کسوتِ فرماندهی. او یا کسِ دیگری فریاد میزد: بزنید این لیبرالهای منافقِ سلطنتطلبِ کمونیست را. یا چیزی نزدیک به این.
۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه
فتوای من
دربارهی بیتِ
معاشران گره از زلفِ یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
مشکلِ شناختهشدهای هست: به نظر میرسد که کارکردِ قصه کوتاهکردن باشد نه درازکردن—در ابتدای جاده هم به همسفرمان میگوییم بیا صحبت کنیم تا راه کوتاه شود. این اشکال را در حافظنامهی بهاءالدین خرمشاهی هم دیدهام، اما یادم نمیآید که خرمشاهی یا برگنیسی یا خطیبرهبر مشکل را به طرزِ رضایتبخشی حل کرده بوده باشند.
یک ایده البته این است که "قصه" را با توسل به ضبطهایی بعضاً غریب، که حتماً در بینِ نسخههای قدیمیِ دیوانِ حافظ پیدا میشود، با کلمهی دیگری عوض کنیم؛ اما به نظرم راهی هست که بیت را، مستقل از بحثِ اصالتاش، در همین شکلاش بفهمیم. (من حافظ را خوب نمیشناسم و خیلی هم کم در شرحِ اشعارش خواندهام؛ شاید چیزی که میگویم را دیگرانی قبلاً مطرح کرده باشند.)
لغتنامهی دهخدا با ارجاع به منتهی الارب میگوید که یک معنای "قصه" این است: کار. حالا شرحِ من.
در مصراعِ اول حافظ به یاران پیشنهاد میکند که گرهِ زلفِ یار را باز کنند (احتمالاً یارْ گیسواناش را بافته بوده است). این را چند شرحی که دیدهام گفتهاند. بعضی این را هم گفتهاند که البته مویِ بافته کوتاهتر از نبافته دیده میشود—مثلاً مویِ رهاکردهی معشوقِ من اگر بیستوپنج سانتیمتر از شانهاش پایینتر میآید، بافتهاش شاید بیست سانتیمتر بیاید. [اندازه نگرفتهام؛ تخمینام شاید بد باشد.]
به نظرم مصراعِ دوم کارِ ویژهای نمیکند. موی یار احتمالاً کاملاً سیاه بوده، و البته که دلپذیر بوده. این خوشایندِ سیاه را شاعر به شب تشبیه کرده. گره از زلفِ یار باز کنید، و با این کار شبِ خوشِ گیسویش را درازتر کنید. "شب" در اینجا به شب ارجاع نمیدهد—مجلس میتوانسته در روز بوده باشد.
پینوشت. خوانشِ بهتری هم هست—نظراتِ ذیلِ این مطلب را ببینید.
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
[حدیثِ نفس]
کلاسِ فیلیپ کلارک جمعهها بود. از وقتی فهمیده بودم اولِ فروردین جمعه است خیالِ این پخته بودم که در جلسهی آن روز برای جمعِ شش-هفتنفریمان شکلات ببرم. حتی این را به بعضی از بچهها هم گفته بودم. جمعه شد و من بیشکلات رفتم سرِ کلاس.
بمبارانِ بغداد را تازه شروع کرده بودند. گفتم که ایرانیان لابد نوعاً از سقوطِ صدام حسین خوشحال میشوند، اما زدنِ بغداد... به مارتا و دنیل که اروپاییاند گفتم: تا حالِ مرا بفهمید، تصور کنید که از بیرونِ قاره حمله کرده باشند به رم یا پراگ یا آتن. بوش و بلر انگار دارند بخشی از تاریخ و فرهنگِ مرا تخریب میکنند.
هر قدر هم بگویم من صرفاً انسانام و جان و آزادیِ انسانها—از آن حیث که انساناند—برایم مهم است، باز برایم روشن است که برایم فرق میکند که این انسان اهلِ کجا است و چه نسبتِ تاریخیای با من دارد. (حرفام در موردِ شدتِ احساسام است، نه در موردِ نظرم در مورد حقوقِ افراد.) "الشعب یرید إسقاط الرئیس" ذهنام را اینقدر اشغال نمیکرد اگر به زبانِ محلی در پیونگیانگِ امروز یا در هاوانای ده سال پیش میخواندندش. حتی دمشق هم مثلِ قاهره نخواهد بود. انگار میدانِ التحریر همین کنار است.