۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

شهرِ بهتر



یک. "فتوکپی نداریم. لطفاً سؤال نکنید."
دو. "اینجا بلیت‌فروشی نیست. لطفاً سؤال نکنید."
سه. "لطفاً آدرس نپرسید."

به نظرم در اینها—که بر درِ مغازه‌ها و بر شیشه‌های دکـّه‌ها می‌بینیم—خشونتی هست.

یکِ جدید. "نزدیک‌ترین جا برای فتوکپی: دفترِ فنـّیِ پرستو، آن طرفِ خیابان."
دوی جدید. "می‌خواهید بلیتِ اتوبوس بخرید؟ سی قدم به طرفِ میدانِ ‌سرافراز بروید."
سه‌ی جدید.
سه‌ی جدیدتر. "شرمنده‌ایم که گاهی شاید سرمان شلوغ باشد و نتوانیم برای پیداکردنِ نشانی کمک کنیم."
سه‌ی حتی بهتر. "این اطراف را خوب می‌شناسیم؛ اگر نشانی‌تان را پیدا نکرده‌اید در خدمت‌ایم."


۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

شباهت، هیجان، تمرکز



"ببخشید دیگه... فکر کنم در کلّ پنج-شش بار به تو گفتم شادی."

"من دو بارش رو فهمیدم."


۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

زیبایی و دقت و عینیت



من هم در نوجوانی شیفته‌ی ابوالفضل بیهقی شدم—مگر می‌شود از این لذت نبرد؟: "گفت که چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست. چون او این مکرمت کرد، همه، اگر خواستند یا نه، بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشمِ خود طاقت نداشت؛ برخاست، نه تمام، و بر خویشتن می‌ژکید. خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی». وی نیک از جای بشد" (ص. ۲۱۵). هنوز هم از نثرِ بیهقی شدیداً لذت می‌برم. شاید در نثرِ فارسی فقط علی‌اکبر سعیدی‌سیرجانی و ابراهیم گلستان را این‌قدر دوست داشته باشم.

اما بیهقی غیر از زیباییِ نثر به چیزهای دیگری هم مشهور است، یکی‌اش راست‌گویی: اینکه هیچ ملاحظه‌ای باعث نشده دروغ بنویسد، و خیلی هم دقیق است. نمی‌دانم که برای راست‌گویی و دقیق‌نویسیِ بیهقی دلیلی غیر از ادعاهای مکررِ خودِ بیهقی هست یا نه. و برایم مهم هم نیست: هرگز بیهقی را برای این نخوانده‌ام که درباره‌ی مثلاً مسعود غزنوی به من اطلاعات بدهد؛ خوانده‌ام که موعظه‌ام کند در موردِ پوچی و بی‌ثباتیِ دهر، و مهم‌تر: لذت ببرم از نثرِ درخشان‌اش. [موضوع مرا یادِ بعضی داوری‌ها در موردِ "خوبی" و مشخصاً دقتِ ترجمه‌ها می‌اندازد وقتی که داورْ متنِ اصلی را ندیده است. اینکه مترجم به‌تکرار تأکید کند که زیاد دقت کرده نشان نمی‌دهد که کارش دقیق هم بوده (گرچه احتمالاً نشان می‌دهد که دقت برایش مهم است).]

در نوجوانی بیهقی برای من قهرمانِ عینیت‌گرایی در روایت هم بود. [رفعِ ابهام: در نوجوانیِ خودم؛ نه اینکه بیهقیِ نوجوان برای من قهرمانِ عینیت‌گرایی بوده باشد!] اخیراً به چیزِ دیگری هم در موردِ بیهقی توجه کرده‌ام، و این هم علاقه‌‌ام را به بیهقی کم نکرده—شاید نهایتاً فقط نشان‌ام داده باشد که بیهقیِ گزارشگرْ استانداردهای امروزیِ گزارش را، مثلاً آن‌طور که در بی‌بی‌سی و تایمز می‌شود دید، رعایت نمی‌کند. ادعا: بر رغمِ ادعاهای غلیظِ پرشمارَش، بیهقی چیزهایی را در گزارش‌‌هایش می‌آورَد که بعید است شخصاً دیده باشد، و بعید است شاهدِ عینی‌ای برایش تعریف کرده باشد. می‌خواهم دو-سه نمونه بیاورم. (در این مورد که مشاهده همیشه به نظریه/ایدئولوژی آغشته است من هم چیزهایی شنیده‌ام؛ اما گمان نمی‌کنم اینها به کارِ دفاع از بیهقی بیاید، اگر که اصلاً دفاعی لازم باشد.)

در آغازِ داستانِ حسنک: "امروز که من این قصه آغاز می‌کنم [...] از این قوم که من سخن خواهم راند یک-دو تن زنده‌‌اند در گوشه‌ای افتاده، و خواجه بوسهل [زوزنی] چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار" (ص. ۲۰۹). بیهقی دارد به ما می‌گوید که بوسهل، که چند سالی است مرده، در حالِ عذاب دیدن است. گمان نمی‌کنم این را دیده باشد یا از عدلِ معتمدی شنیده باشد.

وصفِ درخشانی هست از لحظاتِ قبل و بعد از مرگِ حسنک: خدعه‌های حکومت، رذالت‌های گروهی از عمله‌ی اعدام، واکنش‌های مردمان. "خودی روی‌پوشِ آهنی بیاوردند عمداً تنگ، چنان که روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیکِ خلیفه" (ص. ۲۱۹). اینکه عمداً اولین بار خودِ تنگی آورده‌ند را آیا بیهقی مشاهده کرده است؟

همان جا: "و آواز دادند که سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی‌کرد و همه زازار می‌گریستند، خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند". شاید دارم قیاس می‌کنم با روزگارِ خودمان؛ اما به هر حال بعید به نظرم می‌آید که حکومتیان جلوی چشمِ حضار به الواتِ محلی یا اعزامی پول داده باشند، آن هم تقریباً فوراً بعد از اینکه "هیچ کس" سنگ نزد. به نظرم بیهقی دارد به سنگ‌زنندگان تهمت می‌زند.

--
جمله‌های بیهقی را از اینجا نقل کرده‌ام، بدونِ تقید به حفظِ رسم‌الخط و سجاوندی: تاریخ بیهقی، به تصحیح علی‌اکبر فیاض، انتشارات هرمس، ۱۳۸۷.

آن مقدار که من دیده‌ام، این مجموعه‌ی متن‌های کلاسیک که انتشاراتِ هرمس منتشر می‌کند چیزِ خیلی خوبی است. مثلاً همین تاریخ مسعودی را در نظر بگیرید: بیش از نهصد صفحه است و خیلی قطور نیست و می‌شود به دست گرفت و به‌پشت‌خوابیده خواند (مقایسه‌اش کنید با چاپ‌های قدیمیِ همین تصحیحِ علی‌اکبر فیاض: قطعِ وزیری، حجمِ عظیم...). حروف‌چینی خوب است، و، بر خلافِ روایتِ آقای جعفر مدرس‌صادقی، متن را تغییر نداده‌اند، گرچه معنای عبارت‌های عربی را در قلاب به متن اضافه کرده‌اند. لغت‌های سخت را هم در آخرِ کتاب معنا کرده‌‌اند، و چیزهای مفیدِ دیگری هم آورده‌اند.


۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

موعظه: کارِ سخت‌تر زیستنِ همین زندگیِ بی‌حادثه است



قهرمانی‌کردن در موقعیت‌های خاصِ حساس البته که کارِ هر کسی نیست (کارِ قهرمانان است!). اما، شاید علی‌الخصوص برای قهرمانان مشهور، برای کسانی که به قهرمانی‌های گذشته‌شان شهره‌اند یا شهره بوده‌اند، چیزی که سخت‌تر است خوب‌ماندن و حفظِ اصول در شرایطِ عادیِ روزمره است—اینکه برای تنوع یا از روی حوصله‌سررفتگیْ اوضاع را بحرانی نکنند یا برای جلبِ توجه حرفِ بی‌خود نزنند.

آدمِ عزیزی که از بیماری رها شده، سیاست‌مداری که حالا دیگر مشهور نیست، ورزشکاری که دوره‌اش گذشته...


۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

دلیل: "خاکِ مصرِ طرب‌انگیز"



در کشورِ ما، جمهورية مصر العربية، البته که آزادیِ بیان هست: شما حتی یک نمونه نمی‌توانید پیدا کنید که کسی را بابتِ ابرازِ عقیده زندانی یا حتی محاکمه کرده باشند. لکن ابرازِ عقیده متفاوت است با دروغ‌پراکنی، و عشقِ ما به حقیقت نمی‌گذارد انتشارِ حرفِ نادرست را تحمل کنیم. افرادی از گروهِ به‌اصطلاح الإخوان المسلمون که اخیراً بازداشت شده‌اند جرمِ آشکار‌شان این است که به‌دروغ گفته‌اند که در کشورِ ما آزادیِ بیان وجود ندارد.

۱۳۷۹.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

"زین فکرتِ سودایی"



مشکلِ من این گـَردِ قهوه‌ای است. منظورم این نیست که مشکل‌ام وابستگی‌ به این گرد است یا مشکل‌ام جذابیتِ گرد است، یا چیزی از این دست؛ نه: مشکل‌‌ام خودِ گرد است. و نه نوعِ این گرد: مشکل‌ام خودِ همین چند گرم گرد است که در این پاکتِ کوچک است.

مثلِ این بسته‌‌های خیلی کوچکِ نمک که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست. یا شاید از نظرِ رنگِ محتوا بهتر باشد بگویم مثلِ بسته‌های خیلی کوچکِ فلفل که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست— اگرچه از نظرِ رنگِ پاکت شاید بسته‌های خیلی کوچکِ نمک که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست نزدیک‌تر باشد. اما از طرفِ دیگر شاید از نظرِ نرمیِ گرد بهتر باشد بگویم شبیهِ بسته‌های خیلی کوچکِ فلفل است که در بعضی ساندویچ‌فروشی‌ها هست. اما موضوعِ انتخاب بینِ این دو به این سادگی هم نیست. [...]

باید مشکل‌‌ام را حل کنم. در شراب حل‌اش می‌کنم. ترجیحاً در شرابی در جامی شیشه‌ای. خودنویس‌ام هم خوشبختانه همراه‌ام هست برای هم‌زدن. شراب، لطفاً. (کاش نگوید که از هزاروسیصدوچهل‌وهشت دیگر شراب سِرو نمی‌کنند.) بیت:

زین دایره‌ی مینا خونین‌جگرم؛ مِی ده
تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی.


۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

انگار فیلم‌نامه‌ای از برگمان را زیسته باشیم، کلاً



خیسیِ ملایمِ مدامِ گرمِ دستِ عرق‌کرده‌ا‌ش. حرف می‌زنیم از سیاست و ابوالفضل بیهقی و دهخدا و نهج‌البلاغه. از اینکه گویی دست بخشی از تن نیست—گرچه مدرن‌تر از آن است که مادّی‌گرا نباشد. ترافیکِ سنگینِ لذیذ.

خلوتِ امن. هوشی که از چشم‌های بسته‌اش هم می‌تراود.

روشنی‌ِ کلام‌‌اش رفته وقتی سعی می‌کند بگویدم که چرا رابطه‌‌اش با تن‌اش خوب نیست و چرا از لذت گریزان شده بوده است و چگونه است که مدتی است تا لذت اصلاً برایش بی‌معنا است. نمی‌فهمم، هیچ، گرچه محبت فضا را گرفته. به‌شوخی دشنام‌اش می‌دهم: استعدادت برای فلسفه‌ی قاره‌ای جداً خوب است. محبت. آشنا بودنِ جنسِ پوستِ صورتِ من. بعد، دیگر همان جمله‌های نامفهوم هم بیرون نمی‌آید، سعی اگرچه می‌کند گاهی. وقتِ جدا شدن نگرانِ آزاردیده‌بودنِ من است، و من خلسه‌ام شروع شده. شبِ شلوغِ بزرگ‌راه، و باخ که می‌شود تا ابد گوش کرد.

پیامکی برایم می‌فرستد در جواب‌ام. به خطِ فارسی نوشته. بعضی نشانه‌ها نامفهوم‌اند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

"پپسی": دقتِ رذیلانه‌ی مشدّد



روی صندلیِ عقب نشسته بودم، پشتِ سرِ راننده. آقایی کنارم بود که معلوم بود دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده می‌رود آرایشگاه. خانمی که جلو نشسته بود دوهزارتومانی‌ای داد. اسم‌اش یا شیوا بود یا پانته‌آ—فرصت نشد تحقیق کنم. چین‌های نازکِ انگشتِ وسطِ دستِ چپِ خانم، و خط‌های طولیِ لاکِ بی‌رنگ‌اش را هم با وضوحِ زیاد می‌دیدم؛ دیدنِ شماره‌ی سریالِ اسکناس که چیزی نبود.

سه چهارراه آن‌طرف‌تر گفتم "قربان، ممنون؛ همین‌جا لطفاً." نگه داشت. نفرِ کناری‌ام پیاده شد. کمی به طرفِ راست رفتم اما پیاده نشدم. با تظاهر به بی‌حوصلگی به راننده نگاه کردم. مکث. "سوار که شدم، دوهزارتومانی‌ای تقدیم کردم که خرد بفرمایید و موقعِ پیاده‌شدن وقت‌تان گرفته نشود."

انکار کرد، طبیعتاً. کمی تندی کرد. گفتم "ببینید، من جسارت نمی‌کنم؛ مطمئن هستم یادتان رفته." گفتم که شاید بتوانم مطمئن‌اش کنم که پول داده‌‌ام: گفتم که مدتی در ترافیک گیر کرده بودم قبل از اینکه سوارِ این ماشین بشوم، و حوصله‌ام سر رفته بوده و اسکناس‌ام را نگاه می‌کرده‌ام. "شماره‌ی اسکناسی که دادم را هم یادم هست: بیست‌وچهار روی شش، شصت‌وهشت، چهل‌وشش، پنجاه‌ویک." گفتم که دومین دوهزارتومانی است از پایین، در دسته‌‌ی اسکناسی که دست‌اش است. چند ثانیه‌ای طول کشید تا، تا حدی بر اثر اصرار پسرِ جوانی که به‌جای خانم سوار شده بود، متقاعد شود که بررسی کند. با پسرِ ‌جوان شماره را دیدند (و من خونسردانه تکرار کردم). چاره‌ای نداشت، طفلک، جز دادنِ "بقیه"ی پول.

۱٣۸۷.

دلبستگیِ شرلوک هومز به کوکائین مشهور است—مشخصاً می‌شود نگاه کرد به اولین گفت‌گو و نیز آخرین جمله‌ در نشانه‌ی چهار.