در
ادامهی سفر دل هرزهگردم به چینِ زلفِ او، به چاپهای قزوینی-غنی
و سایه و نیز به شرحهای برگنیسی و
خرمشاهی و خطیبرهبر نگاه کردم؛ با
اختلافهایی در رسمالخط، همگی بیتی را
اینطور ضبط کردهاند (چاپِ
شاملو بیت را ندارد):
دی
گلهای ز طرّهاش کردم و از سر فسوس
گفت
که این سیاه کج گوش به من نمیکند.
جملهی
"این سیاه کج گوش به
من نمیکند” را بسیار دوست میدارم.
مخاطبِ گلهی دیروزِ حافظ را
تصور میکنم که دارد این جمله را میگوید،
و از معنای بازیگوشانهای که خواسته
منتقل کند (نوعی خودمختاری
و سرکشیِ گیسواناش، به اضافهی شاید
کمی اظهارِ نارضایتی از شکلشان)
لذت میبرم.
اما
به نظرم در مصراعِ حافظ اشکالی هست—و
متذکر هم هستم که شاید این ایرادگیری،
حتی اگر بجا باشد، مستظهر به مفهومی باشد
که به این شکل در اختیار حافظ نبوده است.
به هر حال، تصورِ من این است
که "گفت که” قرار است
نشان بدهد که چیزی که در ادامه میآید
نقلِ مستقیمِ قول نیست، یا دستکم در زمانِ ما اینطور است. اگر
این تصور درست باشد، شاید حافظ میبایست
بگوید:
گفت
که آن سیاهِ کج گوش به او نمیکند.
و
البته این هم بیاشکال نیست: از
ادبِ عاشقی به دور است که کسی زلفِ معشوق
را "سیاهِ کج” بخواند.
پس شاید لازم بود شاعر چیزی شبیه به این بگوید:
گفت
که آن "سیاهِ
کج”—و جسارت نمیکنم؛ این عینِ عبارتِ
خودِ او است—گوش به او نمیکند.
اما این هم خیلی مطبوعِ من
نیست. به نظرم بهتر است
"که” را حذف کنیم و
اصلاً مصراع را چنان بخوانیم که گویی حافظ
دارد جوابِ معشوق را مستقیماً نقل میکند:
دی
گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت
"این سیاه کج
گوش به من نمیکند."
حیف که وزن خراب میشود.