با دوستِ قدیمیِ عزیزی بعد از ناهار رفتیم کافه. نشسته بودیم و داشت لطفاً و با شکیبایی مسألهی ریاضیای را توضیح میداد که فکرش را مدتی است مشغول کرده. مشتریِ دیگری در کافه نبود.
سخت بود تحملِ موسیقیای که داشت در کافه پخش میشد. از این آقای خواننده قبلاً یک بار چیزهایی شنیده بودم و بارها چیزهایی شِنَوانده بودَندَم. و حالا، با دقیقاً همان لحنِ بهگوشِمنبیمزهای که شعرهای دیگری را خوانده بود، داشت شعرِ عاشقانهی فاخری از شاملو را میخواند. مشکل فقط این نبود که، به گوشِ من، صدا بد بود و اینطور بهنظرم میرسید که مضحک است کسی با این لحن بگوید خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛. این هم بود که اصلاً نمیشد حرفهای دوست را دنبال کنم.
از آقای کافهدار پرسیدم که آیا میشود موسیقی را عوض کنند. مهربانانه عوض کرد. برگشتم سرِ بحثِ منطق و توپولوژی و قضیهی فشردگی. بیرون که میآمدیم سانتا اسمرالدا داشت با ملایمتِ زیبایش از چشمهای بزرگِ قهوهایِ معشوق میگفت.
To see you in the morning with those big, brown eyes
پاسخحذفYou're my everything..