خانمِ برگمن و آقای راسل در رستورانی نشستهاند و شام میخورند. پسرِ سه-چهارسالهای از میزِ کناری مکرراً به کنارشان میآید و به خانم نگاه میکند و "آنا جون" میگوید. بارِ سوم یا چهارم، مادرِ پسرِ کوچک میآید و به خانمِ برگمن میگوید "ببخشید واقعاً. آروین پسرم معلمِ مهدکودکش خیلی شبیهِ شماست."
خانمِ برگمن طبیعتاً [یعنی به اقتضای طبیعتاش] با ملایمت جواب میدهد و بارهای بعد هم مثلِ بارهای قبل به پسرِ کوچک لبخند میزند. مادرِ پسر ذوقمندانه و جوری که اطرافیان هم در شنیدناش مشکلی نداشته باشند میگوید "بچهم چقدر باهوشه: این خانم خیلی شبیهِ آنا هستش."
آقای راسل، زیرِ لب: "البته آروین جان شاید فیالواقع خیلی باهوش باشد؛ اما اگر شما خیلی (یا آنطور که والدهشان مؤکداً گفتند: خیلی) شبیه به آنا جون باشید، اینکه آروین جان شباهت را دریافته است دلیلِ خیلی قاطعی برای هوشمندیاش نیست."