شروعاش با رهیافتِ همیشگیِ الیاس به موضوع بود: در اولین دقیقههای اولین جلسه به دکترِ روانپزشک گفت که موعظه نمیخواهد. دکتر موعظه نکرد. دکتر جدی بود و هوشمند مینمود.
الیاس از نوسانهایش گفت. دکتر گوش کرد. دکتر روی کاغذْ خطی افقی کشید:
این حالتِ طبیعی است. خطی بالای محورِ طبیعی کشید و یکی پایینِ محورِ طبیعی، همه
روی همان کاغذ. خواست که الیاس نمودارِ نوسانهای ماهانهاش را بکشد. الیاس
نتوانست. الیاس از این گفت که در دورههایی با تفصیلِ زیاد به خودکشی فکر میکرده.
دکتر: در بینِ نزدیکانتان کسی اقدام به خودکشی کرده؟
الیاس: اقدام را نمیدانم، ولی تا جایی که خبر دارم کسی از
نزدیکانام در خودکشیْ موفق نبوده.
تشخیصِ دکتر افسردگیِ دوقطبی بود. یکی از داروهای استاندارد را تجوزیز
کرد. دکتر گفت که کارِ منتَظرِ این دارو تثبیتِ خُلق است. در دوونیم سالی بعد از
آن شب که الیاس به این دکتر مراجعه میکرد دکتر فقط یک بار خندید که در همین
دیداری است که برخی اقوالِ افرادش را نقل کردم. الیاس پرسید "حالا این دارو خُلقِ
مرا در کجا تثبیت میکند؟". و دکتر توضیح داد که سعیاش این است که در حدِ
"طبیعی" تثبیت کند. دکتر قبل از توضیح خندید. و الیاس ترجیح داده بود نپرسد
که ملاکِ طبیعیبودن چیست.
روزهای بعد بهترین روزهای عمرِ الیاس نبود، از جهاتِ متعدد. قسمتِ
احتمالاً مربوط به دارو این بود که بیش از یک هفتهی متوالی هیچ شبی بیش از یک
ساعتِ متوالی نخوابید. و ضعفی مداوم که انگار از شیءِ کوچکِ تقریباً مسطحی از
اعماقِ معده به همهی درونِ بدن متساطع میشد. در ساعتهای شدتِ ضعفْ شکلِ سفیدِ
سستِ گچیِ قرص بخشِ بزرگی از میدانِ دیدِ الیاس را میگرفت.
[دکتر آن دارو را تجویز نکرد؛ گزارشِ الیاس در زبانِ ذهنیاش همینطور است که نوشتم: دکتر یکی از داروهای استاندارد را تجوزیز کرد. زبانِ الیاس مرا هم گاهی یادِ ترَویس میاندازد.]
[دکتر آن دارو را تجویز نکرد؛ گزارشِ الیاس در زبانِ ذهنیاش همینطور است که نوشتم: دکتر یکی از داروهای استاندارد را تجوزیز کرد. زبانِ الیاس مرا هم گاهی یادِ ترَویس میاندازد.]