سورهی الکهف پر از غرائب است—هم در آنچه گزارش میکند، هم در سبکِ گزارش. به بعضی از اینها در بخشِ دیگری خواهم پرداخت؛ فعلاً میخواهم در موردِ داستانِ دیدارِ موسی و حکیم (۸۲-۶۰) چند نکتهی دیگر بگویم.
موسی به جوانِ همراهاش میگوید (۶۰) که باز نمیایستد مگر آنکه به محلِ تلاقیِ دو دریا (مجمع البحرین) برسد یا اینکه زمانِ زیادی بگذرد. در ۶۱ میخوانیم که وقتی به محلِ تلاقیِ آن دو (مجمع بینهما) رسیدند ماهیشان را فراموش کردند و ماهی راهاش را در دریا گرفت و رفت. موسی و همراهاش راهشان را ادامه میدهند، و موسی اعلامِ خستگی میکند و از همراهاش میخواهد که غذایشان را بیاورَد. همراهِ موسی میگوید که وقتی به آن صخره—صخرهای که پیشتر ذکرش نیامده—پناه برده بودهاند ماهی را فراموش کرده و ماهی به طرزِ عجیبی راهاش را در دریا پیش گرفته: و اتّخذ سبیله فی البحر عجباً.
فعلی که در اینجا بهکار رفته ("اتّخَذَ") همان است که در آیهی ۶۱ هم در موردِ ماهی گفته شده؛ اما از صِرفِ بودنِ این فعلِ خاص—که شاید بهنظر برسد فقط در موردِ جانداران بهکار برود—نمیشود بهسرعت نتیجه گرفت که ماهی زنده شده یا وقتی از این دو نفر جدا شده زنده بوده است؛ ملاحظه کنید: در ادامهی همین حکایت در آیهی ۷۷ صحبت از این است که موسی و حکیم در دِه دیواری یافتند که میخواست فرو ریزد (فوجدا فیها جداراً یرید أن ینقض)، و شاید فعلِ "یُریدُ" را پیش از خواندنِ این آیه گمان میکردیم که فقط در موردِ جانداران میشود بهکار گرفت. به نظرم آنچه شاهدی است بر زندهشدنِ ماهی این است که همراهِ موسی میگوید که چیزی که رخ داده اتفاقی عجیب بوده است. (البته این هم هست که صحبت از عجیببودنِ این اتفاق چیزی است که از زبانِ همراهِ موسی میشنویم، و گر نه در این سوره عجایبی هست که چونان وقایعی عادی روایت میشوند—حتی در آیهی ۹ به نظر میرسد که صاحبِ کتاب میگوید که خوابِ سیصدونهسالهی اصحابِ کهف از نشانههای عجیبِ خداوند نیست: أم حسبت أنّ أصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ءایتنا عجباً.)
به نظرِ من عجیبتر از اینکه ماهیای که توشهی راهِ موسی و همراهاش بوده راهاش را بگیرد و برود این است که همراهِ موسی خودِ این موضوع را فراموش کند. شاید برای همین است که این جوان (که بعضی داستانها میگویند که یوشع بن نون بوده) تصریح میکند که شیطان باعث شده موضوع را فراموش کند. این را مقایسه کنیم با ادامهی داستان که بارِ اول که موسی ناشکیبایی میکند و حکیم عتاب میکند، موسی اگرچه تصریح میکند که قولاش را فراموش کرده (۷۳)، این فراموشی را به شیطان نسبت نمیدهد. (اما خودِ موسی هم در جای دیگری کاری را به شیطان نسبت میدهد: در جدالی به کمکِ کسی میرود و دشمنِ او را با یک ضربهی مشت میکشد؛ بعد میگوید که این کارِ شیطان بوده است (القَصص ۱۵).)
به هر صورت، موسی در مییابد که این همان جایی است که در جستوجویش بوده است. ردِ پای خودشان را پیمیگیرند، و به حکیم میرسند. (از اینجا به بعد دیگر از جوانِ همراهِ موسی هیچ صحبتی نیست، و این از جهتی شبیه است به کناررفتنِ خانوادهی موسی از روایتْ وقتی موسی به امیدِ قبسی به طور میرود—آیههای ۱۰ به بعدِ سورهی طه را بهیاد بیاورید.) موسی مؤدبانه درخواستِ تلمذ میکند، و سه بار که ناشکیبایی میکند حکیم میگوید که زمانِ جدایی است. حکیم میگوید که سرّ کارهایش را—سوراخکردنِ کشتی، و کشتنِ پسری که موسی او را با نفساً زکیةً توصیف میکند، و برپاکردنِ بیمزدِ دیوار—شرح خواهد داد. داستان با اعلامِ پایانِ شرحِ حکیم تمام میشود.
در اینجا دو نکته برای من جالب است.
اول اینکه حکیم برای کارهایش دلیل میآورَد و اینطور نیست که صرفاً بگوید که فرمانِ خداوند را اجرا کرده: مثلاً توضیح میدهد که کشتی را معیوب کرده چون پادشاهی در آنجا بوده که کشتیها[ی سالم] را غصب میکرده. اینطور بهنظرم میرسد که این شاهدی است بر اینکه، در منطقِ قرآنی، خوبی و بدیِ کارها صرفاً تابعی از فرمانِ الهی نیست. حدس میزنم که با جستوجو در آثارِ کلامیِ فرهنگِ اسلامی در بحثِ حسن و قبحِ ذاتیِ اعمال بشود ارجاعاتی به این داستانِ کتاب پیدا کرد.
غیر از این، ولی مرتبط با همین نکته، میشود تصور کرد که اگر حکیم همین موضوعِ پادشاهِ غاصب را پیش از معیوبکردنِ کشتی توضیح میداد در آن صورت موسی در اینکه واقعاً چنان پادشاهی در آن حوالی بوده مناقشه نمیکرده است. میخواهم بگویم که شاید از این داستان اینطور برآید که، در نظامِ اخلاقیِ کلیمالله، در موردِ امورِ واقعِ فاقدِ شأنِ اخلاقی (مثلاً اینکه شاهی در آن حوالی هست که در پیِ کشتیها است) شهادتِ دیگران میتواند جوازِ عمل یا باورِ شخص باشد اما در موردِ اخلاقیات (مثلاً اینکه سوراخکردنِ آن کشتی مجاز/واجب هست یا نه) باید شخصاً دلیل داشت. اگر کسی که عادل میدانماش به من بگوید که این نوجوان اگر زنده بمانَد والدیناش را به کفر خواهد کشاند، میپذیرم که چنان خواهد شد؛ اما اگر همین شخصِ عادل بی توضیحی در موردِ آیندهی نوجوان به من بگوید که کشتناش مجاز است، این را نخواهم پذیرفت. شاید قرار باشد که یکی از درسهای داستانِ موسی و حکیم این باشد که در موردِ داوریهای اخلاقی هم میشود یا باید به عالمانِ عادل اقتدا کرد؛ اما به هر حال به نظرم این چیزی نیست که موسی پیش از دیدارِ حکیم پذیرفته باشد.
دوم صورتِ زبانیِ آیههای پایانیِ حکایت (۸۲-۷۹) است. در بیانِ سرّ ماجرای اول میگوید که پس خواستم (فأردتُ) معیوباش کنم—فعل به صیغهی اولشخصِ مفرد است. در موردِ ماجرای سوم میگوید (۸۲) که خداوند خواست که آن یتیمان بزرگ شوند و گنج را بیرون آورند—و فوراً اضافه میکند که این کار را به میلِ شخصی انجام نداده است. اما در موردِ بیانِ سرّ ماجرای دوم (۸۱-۸۰)، فعلهایی که گوینده در موردِ خودش بهکار میبرَد به صیغهی اولشخصِ جمع است، و برای من بهراحتی پذیرفتنی نیست که حکیمی که در مابقیِ حکایت در موردِ خودش فعلِ مفرد بهکار میبرَد و در آیهی ۸۲ هم میگوید که کارش خودسرانه نبوده است، در این دو آیه ناگهان "ما"ی ملوکانه بگوید. در اینجا حدسِ من این است که حکیم که شرحاش را شروع میکند، به ماجرای دوم که میرسد موسی دیگر نه صدای حکیم، که صدای خداوند را میشنود (و از النساء ۱۶۴ میدانیم که خداوند با موسی دقیقاً همکلام شده بوده است)، و در پایانِ شرحْ دوباره صدای حکیم را. تو گویی موسی در پایانِ داستان لحظاتی در عوالمِ دیگری است.
این نوشته هم طولانی شد، ولی مایلام در موردِ آیهی ۸۰ نکتهای بگویم. اگر حدسِ من در موردِ گویندهی جملاتِ ۸۰ و ۸۱ صحیح باشد، در این صورت غریب است که خداوند بگوید ترسیدیم که آن نوجوان در آینده والدیناش را طاغی کند—این بدان معنا میبود که خداوند صحبت از احتمال میکند: با اطمینان نمیگوید که چنان خواهد شد، بلکه میگوید که محتمل است که چنان بشود. به گمانام این با تصویری که کتاب از علمِ الهی بهدست میدهد سازگار نیست (تفصیلِ این را میتوان برای بعد گذاشت). اما حتی اگر حدسِ من در موردِ گویندهی جملههای آیههای ۸۰ و ۸۱ صحیح نباشد و مشخصاً جملهی آیهی ۸۰ کلامِ خودِ حکیم باشد، باز هم اشکالی بهنظر میرسد: در نظامی عادلانه، معقول نیست که کسی را بکشیم چرا که میترسیم (خوفِ آن داریم، این احتمالِ ناخوشایند را در نظر داریم) که در آینده منشأ شرّی باشد: به نظرِ من جوازِ قتل باید مستظهر باشد به علم در موردِ آینده (خداوند مسلماً چنین علمی دارد، و عجیب نیست که حکیمِ داستان هم داشته باشد). پس نظرِ من این است که فعلِ خَشِینآ در این آیه معنایی از جنسِ ترسیدن ندارد. اینطور بهنظرم میرسد که شاید معنای آیهی ۸۰ این باشد که نخواستیم او آنان را به طغیان و کفر بکشانَد، و نه اینکه ترسیدیم او چنان کند. (در معجم اللغة العربیة المعاصرة یکی از معانیِ خ/ش/ي را کَرِه ذکر کردهاند و همین آیهی ۸۰ را هم شاهد آوردهاند.)
موسی به جوانِ همراهاش میگوید (۶۰) که باز نمیایستد مگر آنکه به محلِ تلاقیِ دو دریا (مجمع البحرین) برسد یا اینکه زمانِ زیادی بگذرد. در ۶۱ میخوانیم که وقتی به محلِ تلاقیِ آن دو (مجمع بینهما) رسیدند ماهیشان را فراموش کردند و ماهی راهاش را در دریا گرفت و رفت. موسی و همراهاش راهشان را ادامه میدهند، و موسی اعلامِ خستگی میکند و از همراهاش میخواهد که غذایشان را بیاورَد. همراهِ موسی میگوید که وقتی به آن صخره—صخرهای که پیشتر ذکرش نیامده—پناه برده بودهاند ماهی را فراموش کرده و ماهی به طرزِ عجیبی راهاش را در دریا پیش گرفته: و اتّخذ سبیله فی البحر عجباً.
فعلی که در اینجا بهکار رفته ("اتّخَذَ") همان است که در آیهی ۶۱ هم در موردِ ماهی گفته شده؛ اما از صِرفِ بودنِ این فعلِ خاص—که شاید بهنظر برسد فقط در موردِ جانداران بهکار برود—نمیشود بهسرعت نتیجه گرفت که ماهی زنده شده یا وقتی از این دو نفر جدا شده زنده بوده است؛ ملاحظه کنید: در ادامهی همین حکایت در آیهی ۷۷ صحبت از این است که موسی و حکیم در دِه دیواری یافتند که میخواست فرو ریزد (فوجدا فیها جداراً یرید أن ینقض)، و شاید فعلِ "یُریدُ" را پیش از خواندنِ این آیه گمان میکردیم که فقط در موردِ جانداران میشود بهکار گرفت. به نظرم آنچه شاهدی است بر زندهشدنِ ماهی این است که همراهِ موسی میگوید که چیزی که رخ داده اتفاقی عجیب بوده است. (البته این هم هست که صحبت از عجیببودنِ این اتفاق چیزی است که از زبانِ همراهِ موسی میشنویم، و گر نه در این سوره عجایبی هست که چونان وقایعی عادی روایت میشوند—حتی در آیهی ۹ به نظر میرسد که صاحبِ کتاب میگوید که خوابِ سیصدونهسالهی اصحابِ کهف از نشانههای عجیبِ خداوند نیست: أم حسبت أنّ أصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ءایتنا عجباً.)
به هر صورت، موسی در مییابد که این همان جایی است که در جستوجویش بوده است. ردِ پای خودشان را پیمیگیرند، و به حکیم میرسند. (از اینجا به بعد دیگر از جوانِ همراهِ موسی هیچ صحبتی نیست، و این از جهتی شبیه است به کناررفتنِ خانوادهی موسی از روایتْ وقتی موسی به امیدِ قبسی به طور میرود—آیههای ۱۰ به بعدِ سورهی طه را بهیاد بیاورید.) موسی مؤدبانه درخواستِ تلمذ میکند، و سه بار که ناشکیبایی میکند حکیم میگوید که زمانِ جدایی است. حکیم میگوید که سرّ کارهایش را—سوراخکردنِ کشتی، و کشتنِ پسری که موسی او را با نفساً زکیةً توصیف میکند، و برپاکردنِ بیمزدِ دیوار—شرح خواهد داد. داستان با اعلامِ پایانِ شرحِ حکیم تمام میشود.
در اینجا دو نکته برای من جالب است.
اول اینکه حکیم برای کارهایش دلیل میآورَد و اینطور نیست که صرفاً بگوید که فرمانِ خداوند را اجرا کرده: مثلاً توضیح میدهد که کشتی را معیوب کرده چون پادشاهی در آنجا بوده که کشتیها[ی سالم] را غصب میکرده. اینطور بهنظرم میرسد که این شاهدی است بر اینکه، در منطقِ قرآنی، خوبی و بدیِ کارها صرفاً تابعی از فرمانِ الهی نیست. حدس میزنم که با جستوجو در آثارِ کلامیِ فرهنگِ اسلامی در بحثِ حسن و قبحِ ذاتیِ اعمال بشود ارجاعاتی به این داستانِ کتاب پیدا کرد.
غیر از این، ولی مرتبط با همین نکته، میشود تصور کرد که اگر حکیم همین موضوعِ پادشاهِ غاصب را پیش از معیوبکردنِ کشتی توضیح میداد در آن صورت موسی در اینکه واقعاً چنان پادشاهی در آن حوالی بوده مناقشه نمیکرده است. میخواهم بگویم که شاید از این داستان اینطور برآید که، در نظامِ اخلاقیِ کلیمالله، در موردِ امورِ واقعِ فاقدِ شأنِ اخلاقی (مثلاً اینکه شاهی در آن حوالی هست که در پیِ کشتیها است) شهادتِ دیگران میتواند جوازِ عمل یا باورِ شخص باشد اما در موردِ اخلاقیات (مثلاً اینکه سوراخکردنِ آن کشتی مجاز/واجب هست یا نه) باید شخصاً دلیل داشت. اگر کسی که عادل میدانماش به من بگوید که این نوجوان اگر زنده بمانَد والدیناش را به کفر خواهد کشاند، میپذیرم که چنان خواهد شد؛ اما اگر همین شخصِ عادل بی توضیحی در موردِ آیندهی نوجوان به من بگوید که کشتناش مجاز است، این را نخواهم پذیرفت. شاید قرار باشد که یکی از درسهای داستانِ موسی و حکیم این باشد که در موردِ داوریهای اخلاقی هم میشود یا باید به عالمانِ عادل اقتدا کرد؛ اما به هر حال به نظرم این چیزی نیست که موسی پیش از دیدارِ حکیم پذیرفته باشد.
دوم صورتِ زبانیِ آیههای پایانیِ حکایت (۸۲-۷۹) است. در بیانِ سرّ ماجرای اول میگوید که پس خواستم (فأردتُ) معیوباش کنم—فعل به صیغهی اولشخصِ مفرد است. در موردِ ماجرای سوم میگوید (۸۲) که خداوند خواست که آن یتیمان بزرگ شوند و گنج را بیرون آورند—و فوراً اضافه میکند که این کار را به میلِ شخصی انجام نداده است. اما در موردِ بیانِ سرّ ماجرای دوم (۸۱-۸۰)، فعلهایی که گوینده در موردِ خودش بهکار میبرَد به صیغهی اولشخصِ جمع است، و برای من بهراحتی پذیرفتنی نیست که حکیمی که در مابقیِ حکایت در موردِ خودش فعلِ مفرد بهکار میبرَد و در آیهی ۸۲ هم میگوید که کارش خودسرانه نبوده است، در این دو آیه ناگهان "ما"ی ملوکانه بگوید. در اینجا حدسِ من این است که حکیم که شرحاش را شروع میکند، به ماجرای دوم که میرسد موسی دیگر نه صدای حکیم، که صدای خداوند را میشنود (و از النساء ۱۶۴ میدانیم که خداوند با موسی دقیقاً همکلام شده بوده است)، و در پایانِ شرحْ دوباره صدای حکیم را. تو گویی موسی در پایانِ داستان لحظاتی در عوالمِ دیگری است.
این نوشته هم طولانی شد، ولی مایلام در موردِ آیهی ۸۰ نکتهای بگویم. اگر حدسِ من در موردِ گویندهی جملاتِ ۸۰ و ۸۱ صحیح باشد، در این صورت غریب است که خداوند بگوید ترسیدیم که آن نوجوان در آینده والدیناش را طاغی کند—این بدان معنا میبود که خداوند صحبت از احتمال میکند: با اطمینان نمیگوید که چنان خواهد شد، بلکه میگوید که محتمل است که چنان بشود. به گمانام این با تصویری که کتاب از علمِ الهی بهدست میدهد سازگار نیست (تفصیلِ این را میتوان برای بعد گذاشت). اما حتی اگر حدسِ من در موردِ گویندهی جملههای آیههای ۸۰ و ۸۱ صحیح نباشد و مشخصاً جملهی آیهی ۸۰ کلامِ خودِ حکیم باشد، باز هم اشکالی بهنظر میرسد: در نظامی عادلانه، معقول نیست که کسی را بکشیم چرا که میترسیم (خوفِ آن داریم، این احتمالِ ناخوشایند را در نظر داریم) که در آینده منشأ شرّی باشد: به نظرِ من جوازِ قتل باید مستظهر باشد به علم در موردِ آینده (خداوند مسلماً چنین علمی دارد، و عجیب نیست که حکیمِ داستان هم داشته باشد). پس نظرِ من این است که فعلِ خَشِینآ در این آیه معنایی از جنسِ ترسیدن ندارد. اینطور بهنظرم میرسد که شاید معنای آیهی ۸۰ این باشد که نخواستیم او آنان را به طغیان و کفر بکشانَد، و نه اینکه ترسیدیم او چنان کند. (در معجم اللغة العربیة المعاصرة یکی از معانیِ خ/ش/ي را کَرِه ذکر کردهاند و همین آیهی ۸۰ را هم شاهد آوردهاند.)
با کاوه همدل ام وقتی می گوید «سوره ی الکهف پر از غرائب است – هم درآنچه گزارش می کند، هم در سبکِ گزارش».
پاسخحذفاما بعد،
اگرچه کاوه نیز در استبعادِ [بعید شمردن] «زنده شدنِ ماهی» -در نگاه نخست- با محمد حسین طباطبایی همرأی است[ارجاعات در ادامه]، اما با شیوه اش برای همدل کردن ما با این استبعاد موافق نیستم، آنجا که مبتنی بر شباهت دو فعل «یرید» و «اتخذ» می خواهد شهود ما را تقویت کند که شاید «اتخذ» نیز به مانند «یرید» برای غیرجاندار هم به کار میرود، لذا شاید ماهی زنده نشده باشد و مرده به دریا فتاده و به اعماق رفته باشد. با شیوه اش همدل نیستم، چرا که در مقامِ معناشناسی واژه بهتر بود برای درکِ معنای حقیقی واژه – اینکه مختص جانداراست یا نه- به کتاب لغت رجوع می شد. ظاهراً، «یرید» برای جاندار و غیرجاندار به کار می رود اما «اتخذ» نه. نک:
http://www.almaany.com/home.php?language=arabic&word=%D8%A3%D8%B1%D8%A7%D8%AF&cat_group=1&lang_name=%D8%B9%D8%B1%D8%A8%D9%8A&type_word=0&dspl=0
أراد أن يفعل ( لغير العاقل ):
تهيَّأ وقارَب :- أرادت السماءُ أن تمطر - { فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقَامَهُ }.
.
اما، حتی اگر نتیجه ی تحقیقِ اندکِ من درست باشد و معنای حقیقیِ «اتخذ» صرفاً برای جانداران به کار رود، مانعی بر سر راه کاوه و محمد حسین نیست، اگر بخواهند، می توانند این واژه را مجازاً به ماهیِ مرده منتسب کنند.
اما کاوه ظاهرا نمی خواهد پی جویِ آن استبعاد اولیهاش شود، او ظاهرا با نظر مشهور در باب زنده شدن ماهی همدلی می کند، لذا «عجباً» در کلامِ جوانِ همراه موسی را شاهدی می آورد بر اینکه ماهی زنده شده است و به دریا رفته، و جوان از این امر است که متعجب شده است.
محمد حسین اما، تسلیم این صحنه سازی خطرناک (بخوانید، هیمنه ی قولِ مشهور) نمی شود و می گوید:
"و اعلم أن الآیات غیرصریحه فی حیاه الحوت بعد ما کان میتا بل ظاهر قوله: «نسیا حوتهما» و کذا قوله: «نسیت الحوت» ان یکونا وضعاه فی مکان من الصخره مشرف علی البحر فیسقط فی البحر او یاخذه البحر بمد و نحو فیفیب فیه و یغور فی اعماقه بنحو عجیب کالدخول فی السرب و یؤیده ما فی بعض الروایات أن العلامه کانت هی افتقاد الحوت لا حیائه و الله اعلم."
[و بدان همانا آیات، صریح در زنده شدن ماهی نیست؛ بلکه حتی ظاهر قول او «نسیا حوتهما» و همچنین قول او «نسیت الحوت» این می باشد که ماهی را در مکانی از صخره ی مشرف به دریا قرار داده اند و ماهی در دریا سقوط می کند یا دریا به واسطه ی مد و یا مثل مد آن را می گیرد و در خود فرو می برد و ماهی در اعماق دریا غور می کند، به نحوی عجیب مانندِ افتادن در یک راه زیر زمینی؛ و موید این مطلب است آنچه که در بعضی از روایات آماده است مبنی بر اینکه علامت و نشانه ی خداوند همانا گم شدن ماهی بوده است و نه زنده شدن آن، و الله اعلم.]
پس، نظر محمد حسین به مرده ماندن و «زنده نشدن» ماهی نزدیک تر است. و «عجباً» را هم اینگونه معنا می کند. [یاد بیاورید: کم پیش نیامده، که در دَرَکه یا دَربند، غذا، ساندویچ یا کوله به نحوِ عجیبی به ته دره رفته باشد و ما بگوییم «عجب!»]
در ادامه، کاوه چه خوب ملتفت شده و ما را هم ملتفت کرده، آنجا که بیشتر تعجب کرده (بخوانید، استبعاد کرده) که چگونه همراه موسی «خودِ این موضوعِ» گم شدن ماهی را فراموش میکند! فرض کنید برویم دَرَکه و کوله غذا برود ته دره، و چند ساعت بعد ما کلا فراموش کرده باشیم خود این قضیه را!
اگر اینگونه باشد، استبعاد هم دارد. اما محمد حسین می گوید آنچه جوانِ همراه موسی فراموش کرده «خودِ موضوع» مفقود شدن ماهی نبوده، بلکه «ذکرِ آن موضوع نزد موسی» بوده است. جوانِ همراه موسی فراموش کرده که این قضیه ی مفقود شدنِ ماهی را برای موسی بگوید. [و البته چه زیاد پیش آمده که در سفر گندی زده باشیم و یادمون رفته باشه که به دیگران بگوییم، مثلاً جا گذاشتن کوله] خوانشِ محمد حسین از « فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ» اینگونه است: «فانی نسیت حال الحوت التی شاهدتها منه فلم اذکرها لک»، و در جوابِ چرایی این خوانش، محمد حسین می گوید: «أن أذکره» تفسیرِ ضمیر «ه» در «أنسانیه» است، یعنی «و ما أنسانی ذکر الحوت لک الا الشیطان» [و شیطان بود که ذکر کردن موضوع ماهی را نزد تو/گفتن آن را به تو، از یادِ من برد.]
با کاوه همدل ام، اینجا که می گوید «به هر صورت، موسی در می یابد که این همان جایی است که در جست و جویش بوده است»، و البته طبق خوانشِ محمد حسین، «مفقود شدنِ ماهی» نشانه و علامتِ پیدا کردن پیر و دیدار با او بوده است. [یاد این آموزه ی اساطیری افتادم که اگر چیزی "گم" کردی، منتظر باش که بهتراش را "پیدا" کنی.]
اما اصل بحث،
اما اصل بحث،
پاسخحذفنکاتی که برای کاوه جالب است، البته برای من هم جالب است اما از دو حیث. حیث دیگر اینکه، در حیرتم که ... .
با این گزاره او «در منطق قرآنی، خوبی و بدی کارها صرفاً تابعی از فرمان الاهی نیست» یک دل ام. همچنین، اگرچه این نظریه مشهور است، اما به گمانم این دقت نظرِ جدید، یعنی استفاده از این آیه برای تایید این نظریه در کلام اسلامی، به نام خود کاوه زده شود. اینکه، حکیم نمی گوید "خوب" است چون "فرمان" است، بلکه می گوید "خوب" است به این "دلیل". [به عبارت دیگر، حدس نمی زنم که با جست و جو در آثار کلام اسلامی در بحث حسن و قبح ذاتی ارجاعی به این داستان پیدا شود.]
همچنین، کاوه چه خوب اشاره کرده به منطق کلیم الله، آنجا که می گوید «در نظام اخلاقی کلیم الله، در مورد امور واقعِ فاقدِ شان اخلاقی، شهادت دیگران می تواند جواز عمل یا باورِ شخص باشد اما در مورد اخلاقیات باید شخصاً دلیل داشت» و از آن بهتر چه خوب اشاره کرده به درسی که می توانیم از داستان موسی و حکیم [بخوانید همان درسی که قرار است موسی از حکیم بگیرد] بگیریم: «در مورد داوری های اخلاقی هم می شود یا باید به عالمانِ عادل اقتدا کرد».
و دوست دارم مرحبا بگویم وقتی می گوید: «به نظرم این چیزی نیست که موسی پیش از دیدارِ حکیم پذیرفته باشد.» (1)
اما نکته دومی که به آن اشاره می کند (بخوانید، اوجِ داستان، و البته اوجِ دقت نظر کاوه):
التفات کاوه رغبت برانگیز است. کاوه از سبکِ سخن گفت حکیم گزارشی می دهد، که البته به نظرم کامل نیست. گزارش دقیق تر اینگونه است:
حکیم، در ماجرای اول از صیغه اول شخص مفرد استفاده می کند آنجا که می گوید «فأردت» (آیه 79)، در ماجرای دوم از صیغه اول شخصِ جمع استفاده می کند آنجا که می گوید «فأردنا» (آیه 80،81)، و در ماجرای سوم صیغه ی سوم شخص مفرد استفاده می شود آنجا که آمده «فأراد» (آیه 82).
تفسیر کاوه، مبتنی بر گزارش اش:
و برای من بهراحتی پذیرفتنی نیست که حکیمی که در مابقیِ حکایت در موردِ خودش فعلِ مفرد بهکار میبرَد و در آیهی ۸۲ هم میگوید که کارش خودسرانه نبوده است، در این دو آیه ناگهان "ما"ی ملوکانه بگوید. در اینجا حدسِ من این است که حکیم که شرحاش را شروع میکند، به ماجرای دوم که میرسد موسی دیگر نه صدای حکیم، که صدای خداوند را میشنود (و از النساء ۱۶۴ میدانیم که خداوند با موسی دقیقاً همکلام شده بوده است)، و در پایانِ شرحْ دوباره صدای حکیم را. تو گویی موسی در پایانِ داستان لحظاتی در عوالمِ دیگری است.
و تفسیر من، مبتنی بر گزارش دقیق تر:
برای من هم پذیرفتنی نیست که حکیمی که در حکایت اول (نه مابقی حکایات، چرا که در حکایت سوم، از صیغه ی سوم شخص مفرد استفاده می کند) از صیغه اول شخص مفرد "من" استفاده می کند، چرا، یکهو، در حکایت دوم از صیغه اول شخص جمع، "ما" ی ملوکانه استفاده کند. و بعدش هم در حکایت سوم از سوم شخص مفرد "او" استفاده کند!
حدسِ کاوه درست است آنجا که می گوید «به ماجرای دوم که می رسد موسی دیگر نه صدای حکیم، که صدای خداوند را می شنود». اما به نظرم، مطلب اندکی لطیف تر است. در نگاه من، تغییرِ خطاب، از "من"، به "ما" و در نهایت به "او"، در این سه جمله ی متوالی، آن هم بعد از چنین روز پرواقعهای، بی چیزی نبوده است. شاید قرار بوده موسی، به تدریج، "من"، "ما"، "او" را سلوک کند. و محتوای داستان هم همین بود، که از کثرات به در آ. "من" و "ما" را بهِل، "او" را ببین. خرده مگیر بر افعالِ حکیم، همچنین بر افعال دیگران، بر هیچ فعلی خرده مگیر. این همه آوازه ها از شه بود. هر چه آن خسرو کند شیرین بود.
پ ن:
پاسخحذف(1) مرحبا، چون نظر من به نظر کاوه نزدیک تر است تا محمد حسین. محمد حسین می گوید، موسی تابِ علم را داشت ولی تابِ آن شیوه تعلیم را نداشت: ".علم حکمي دارد و مظاهر علم حکمي ديگر .نظير اين تفاوتي که در علم و در مظاهر علم رخ داده داستان موسي (عليهالسلام) است در قضيه گوساله که در سوره اعراف آمده ، با اينکه خداي تعالي در ميقات به او خبر داد که قوم تو بعد از آمدنت به وسيله سامري گمراه شدند ، و خبر دادن خدا از هر خبر ديگري صادقتر است ، با اين وصف آنجا هيچ عصباني نشد ولي وقتي به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمي را که در ميقات به دست آورده بود با چشم خود ديد پر از خشم و غيظ شده الواح را انداخت ، و موي سر برادر را گرفت و کشيد . پس جمله انک لن تستطيع معي صبرا ... اخبار به اين است که تو طاقت روش تعليمي مرا نداري ، نه اينکه تو طاقت علم را نداري."
به نظرم، موسی تا پیش از این علم به این مرحله نداشت. او به ارشادِ حکیم، عالمِ به این معنا شد.
(2) این بحثِ ادبی محمد حسین خالی از لطف نیست: بعضي از مفسرين گفتهاند خضر (عليهالسلام) در کلام خود ادبي زيبا نسبت به پروردگار خود رعايت کرده و آن قسمت از کارها را که خالي از نقص نبوده به خود نسبت داده مثلا گفته است : فاردت ان اعيبها و آنچه انتسابش هم به خود و هم به خدا جائز بوده با صيغه متکلم مع الغير تعبير کرده ، و مثلا گفته است : فاردنا ان يبدلهما ربهما و يا فرموده : فخشينا و آنچه که مربوط به ربوبيت و تدبير خداي تعالي بوده به ساحت مقدس او اختصاص داده ، و فرموده : فاراد ربک ان يبلغا اشدهما.
(3)المیزان: http://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/11875/1/341?SearchText=*%D9%81%D8%A7%D8%AA%D8%AE%D8%B0*+++BookID11875&ProjectID=41821
(4) چرا من که در وبلاگ شما و برای شما می نویسم، هم اش شما را سوم شخص غائب فرض کردم و گفتم "او" یا "کاوه چنین می گوید.."؟! دکتر سلام،
تصحیح یکی از اشتباهات ام،
پاسخحذفوقتی به کاوه تعجب را نسبت می دادم:
"آنجا که [کاوه] بیشتر تعجب کرده (بخوانید، استبعاد کرده) که چگونه همراه موسی «خودِ این موضوعِ» گم شدن ماهی را فراموش میکند!" طبق خوانشِ محمد حسین بحث را پیش می بردم. و گفتم لابد تعجب کاوه هم از این بوده که چطور همراه موسی این موضوعِ مفقود شدن ماهی را از یاد برده. غافل از اینکه، متعلَّقِ تعجب نزد کاوه، طبق خوانش اش که همانا زنده شدن ماهی است، ظاهرا اندکی متفاوت است. شاید تعجبِ کاوه از این بوده که چطور همراه موسی چنین موضوع مهمی یعنی «زنده شدن ماهی و رفتن به دریا» را فراموش می کند، نه موضوعِ مفقود شدنِ ماهی.
بیان کاوه:
به نظرِ من عجیبتر از اینکه ماهیای که توشهی راهِ موسی و همراهاش بوده راهاش را بگیرد و برود این است که همراهِ موسی خودِ این موضوع را فراموش کند.
پس از تصحیح این اشتباه، ادامه بحث و نظر متفاوتِ محمد حسین، به قوت خود باقی است، اینکه متعلَّق فراموشی «خود موضوع»، خواه زنده شدن ماهی خواه مفقود شدن ماهی نبوده، بلکه جوان همراه موسی، ذکرِ این موضوع نزد موسی را فراموش کرده است و ...
پ ن:
- ملتفتم که خوانش مشهور و کاوه، در باب زنده شدن ماهی، شاید بر جذابیت و غِرابت الوهی کتاب بیافزاید، اما برایِ من، اعجاز اساطیری دیگر چندان جذاب نیست، دست کم نه آنگونه که اعجاب واقعیِ ناشی از محتوای داستان - در باب هدفمند بودن وقایع زندگی که برای موسی و شاید هر شخص دیگری رخ میدهد - برایم جذاب است. به گمانم حافظ هم با من هم رأی است آنجا که می گوید:
ما از برون در شده مغرور صد فریب، تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند.
و یا آنجا که می گوید:
نکن به چشم حقارت نگاه در من مست، که نیست معصیت و زهد بی مشیت او.
واژه حکمت در قران معنای مشخصی دارد و قران برای شخص مورد نظر لفظ رجل صالح را به کار می برد، نه حکیم.
پاسخحذف