این را از هر آهنگِ دیگرِ پینکفلوید دوستتر میدارم. یا بهتر بگویم: این را از هر آهنگِ کلامدارِ دیگری از این گروه دوستتر میدارم. سنّام که کمتر بود، دوستاش میداشتم از جمله به سببِ کرشمههای صوتیِ پینکفلوید از قبیلِ صدای رادیو و باد؛ حالا دوستاش دارم بر رغمِ اینها. (صداخوانیِ گیلمور را هنوز هم بسیار دوست میدارم.) و آگاهیام از کمسوادبودنام، حتی همراه با این ملاحظه که لابد دهها شرح و تفسیر بر متناش نوشتهاند، لازم نیست مانع شود که احساس و نظرم را بنویسم.
So:
So you think you can tell
Heaven from hell,
Blue skies from pain.
Can you tell a green field from a cold, steel rail?
A smile from a veil?
Do you think you can tell?
Did they get you to trade
Your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees?
Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change?
Did you exchange a walk-on part in the war for a lead rôle in a cage?
How I wish, how I wish you were here...
We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after
[year,
Running over the same old ground—what have we found?:
Same old fears.
Wish you were here...
بنا بر مشهور، آهنگ ناظر است به قطعِ تقریباً قطعیِ پیوندِ یکی از اعضای مؤسسِ گروه—سید بَرِت—با جهانِ واقع.
اولین چیزی که توجهِ مرا جلب میکند این است که دستکم یک جفت از چیزهایی که بندِ اول میگوید مخاطب نمیتواند از هم تمییزشان دهد اصلاً از یک مقوله نیستند: اینکه بگوییم که بینِ بهشت و دوزخ نمیتواند فرق بگذارد چندان نامنتظَر نیست؛ اما اینکه بینِ آسمانهای آبی و درد فرقی نمیتواند بگذارد غریب است: اینها از جنسِ واحدی نیستند. اینکه من صدای معشوق را با صدای حاکمِ ظالم، یا با صدای آبشار، خلط کنم درکشدنی است؛ اما اینکه صدا را با رنگ اشتباه بگیرم غریب است. و شاید دارد شدّتِ تلاشیِ ذهنِ سید را نشان میدهد. شاید اثرِ اسید؟
و نکته دیگر در بندِ دوم است و ترتیبِ ذکرِ چیزهایی که مخاطب را مجبور کردهاند با هم معاوضهشان کنند. قهرماناناش را با ارواح، که میفهمیم: چیزهایی ارزشمند را داده (قهرماناناش را) و چیزهایی موهوم را در عوض گرفته (ارواح را). اما سطرِ بعدی گیجمان میکند: با همان ترتیبی که در سطرِ قبل دیده بودیم (اول قهرمانان، بعد ارواح)، حالا بهنظر میرسد که میشنویم که خاکسترِ داغ داده و درخت گرفته: بهنظر میرسد که این بار آنچه داده بهتر از چیزی بوده که گرفته. ایضاً در سطرِ بعد: هوای داغ داده (احتمالاً چیزی نامطبوع) و نسیمِ خنک گرفته. و cold comfort یعنی تسکین و تسلّای ناکافی یا، به تعبیرِ فرهنگِ هزاره، دلخوشکُنَک؛ این احتمالاً چیزی است فروتر از تغییر (change). دارم ابرازِ شگفتی میکنم از اینکه اگر قالبْ این است که مجبورت کردند که الف را با ب معاوضه کنی، در اولین نمونه از این قالب که ذکرش آمده، الف از ب بهتر است، و در دو نمونهی بعدی ب است که از الف بهتر است. و در آخرین سطرِ بندِ دوم اصلاً معلوم نیست که کدام از کدام بهتر است: کسی که نقشِ سیاهیلشکر را داده و نقشِ اصلیای در قفس را گرفته (یا برعکس؟)، آیا سود کرده یا زیان؟ بحثی با دوستام اینا راسیتسان مرا به این نتیجه رسانده است که این مغشوشبودنِ ارزشِ نسبیِ دادهها و گرفتهها، و خودِ اینکه معلوم نیست داده چیست و ستانده چه، بخشی از فضاسازی است که وضعیتِ ذهنیِ سید را نشانمان میدهد.
و اینکه کاش اینجا بودی. برداشتِ من این است که تعبیراتِ بندِ آخرْ کاملاً متداول و دمدستی است. اینکه شنیدنشان تکانمان میدهد حاصلِ زمینهی درخشانی است که برایمان چیده شده است. (از جهتی—ولی نه از همهی جهات—مرا به یادِ سرودهی محمدتقی بهار میاندازد، با ملودیِ مرتضی نیداوود و مخصوصاً با صدای محمدرضا شجریان: چه چیزی عادیتر و دمدستتر از اینکه کسی بگوید جانبِ عاشق نگه ای تازهگل از این بیشتر کن؟ اما فضای ساختهشدهی سطرهای قبل کارِ خودش را میکند...)
[نقطهگذاریِ متنِ انگلیسی از من است. نحوهی شکستنِ سطرها مطمئن نیستم که روالِ مرسومِ نوشتنِ شعرِ انگلیسی و یا شیوهی مختارِ سرایندگان را نقض نکرده باشد.]
[نقطهگذاریِ متنِ انگلیسی از من است. نحوهی شکستنِ سطرها مطمئن نیستم که روالِ مرسومِ نوشتنِ شعرِ انگلیسی و یا شیوهی مختارِ سرایندگان را نقض نکرده باشد.]