۱۳۹۵ آذر ۱۰, چهارشنبه

خوب و بدِ اخلاقی: جغرافیای مقدماتیِ نظریه‌ها



[این متنِ تقریبیِ صحبتِ من در چهارمین همایشِ مهرِ مولانا در مهرِ ۱۳۹۳ است. قرار بوده است تصویری کلّی از بحث‌های فلسفه‌ی اخلاق به‌دست بدهم. بحثْ کاملاً مقدماتی است و در موردِ هر قسمت‌اش می‌شود در هر کتابِ مقدماتی (مثلاً در کتابِ ریچلز) توضیحاتِ بسیار مفصل‌تری یافت.]


بیایید با این فرض شروع کنیم:

(۱)     قتل بد است.

این جمله احتمالاً در نظرِ بسیاری از ما صحیح است. اما اگر نگرانِ این هستید که (۱به این صورتی که بیان شده حکمِ صحیحی را بیان نمی‌کند و احتیاج به ذکرِ شرایطی هست، آن شرایط را به حکم اضافه کنید. یا اگر معتقدید که نمی‌شود حکمِ کلّی صادر کرد، موردِ خاصی از قتل را در نظر بگیرید که به نظرتان کارِ بدی بوده است—مثلاً کشتنِ قابیل هابیل را. به هر حال،‌ موضوعِ بحثِ ما این نیست که آیا و در چه شرایطی قتل بد هست یا بد نیست؛ بحثِ ما در این است که اگر (۱) حرفِ صحیحی را بیان می‌کند، صحّتِ این حرف از کجا می‌آید.

منظورم این نیست که چطور به صحّتِ این حرف پی‌می‌بریم: منظورم این نیست که صحیح‌بودنِ حکمِ (۱) را از کجا می‌دانیم. سؤالِ "از کجا می‌دانیم؟"، وقتی که در موردِ احکامی شبیهِ (۱) مطرح بشود، سؤالی مهمی است در بخشی از فلسفه که به آن معرفت‌شناسیِ اخلاق می‌گویند، و ما امروز به آن نمی‌پردازیم. سؤالِ ما این است که، با این فرض که (۱) صحیح است، صحیح‌بودن‌اش ناشی از چیست. مثلاً (۱) را مقایسه کنید با

(۲)     زمین به دورِ خورشید می‌چرخد.

بیایید این را مفروض بگیریم که جمله‌ی (۲) گزاره‌ی صحیحی را بیان می‌کند. در این صورت روشن است که صحیح‌بودن‌اش از کجا می‌آید: در عالمِ واقع، زمینی هست و خورشیدی، و فی‌الواقع زمین به دورِ خورشید می‌گردد—صحتِ (۲) ناشی از این است که دارد چیزی می‌گوید که با واقعیتِ عینی مطابقت دارد. و (۲) صحیح است اگر خوش داشته باشیم اگر نه، و صحیح است اگر قبول‌اش داشته باشیم اگر نه. سؤالِ ما این است که (۱)، به فرضِ صحّت، آیا مثلِ (۲) است؟ آیا عملِ قتل فی‌الواقع ویژگیِ بدبودن را دارد؟‌ آیا اینکه قتل بد است حقیقتی است عینی و مستقل از باورها و سلیقه‌های ما؟ و اصلاً چه چیزی باعث می‌شود که عملی بد باشد؟

با نادیده‌گرفتنِ بعضی ظرایف، اگر کسی قائل به این باشد که جمله‌های بیان‌کننده‌ی داوری‌های اخلاقی—مثلِ جمله‌ی (۱)—صدق‌وکذب‌شان مستقل از باورها و سلیقه‌های ما است، می‌گوییم که چنین کسی در اخلاق واقع‌گرا است. [توجه کنید که در اینجا "واقع‌گرا" کمابیش اصطلاحی فنّی است و مثلاً این‌طور نیست که کسی که می‌گوید "من واقع‌گرا هستم" دارد خودستایی می‌کند!]

آیا می‌شود در اخلاق واقع‌گرا نبود؟ بله. یک راه‌اش—و راه‌های دیگری را هم اجملاً ذکر خواهم کرد—این است که معتقد باشیم که افراد وقتی داوری‌های اخلاقی‌شان را بیان می‌کنند نهایتاً دارند از سلیقه‌ی خودشان گزارش می‌کنند. مثلاً معتقد باشیم که اگر اسد صادقانه (۱) را اظهار می‌کند، در تحلیلِ نهایی دارد می‌گوید که او (اسد) از قتل خوش‌اش نمی‌آید، یا وقتی اسد صادقانه اظهار می‌کند که انفاق خوب است، در تحلیلِ نهایی دارد می‌گوید که او (اسد) از انفاق خوش‌اش می‌آید. به این موضع در موردِ گزاره‌های اخلاقی—یعنی موضعی که بر آن است که اخلاق نهایتاً به چیزی شبیه به زیبایی‌شناسی تقلیل می‌یابد—می‌گویند ذهنیت‌گرایی.

آیا ذهنیت‌گرایی نظریه‌ی درستی در موردِ اخلاق است؟ یک نقدِ مشهور بر این نظریه این است که اگر ذهنیت‌گرایی درست می‌بود آنگاه اختلافِ نظر در اخلاق بی‌معنا یا دست‌کم بی‌اهمیت می‌بود. اگر زهره بگوید "من بستنیِ وانیلی دوست دارم"، احمقانه به‌نظر می‌رسد که مریم در جواب بگوید "اشتباه می‌کنی، چون من (مریم) بستنیِ وانیلی دوست ندارم"! اما احمقانه به‌نظر نمی‌رسد که زهره بگوید "سقطِ جنین مجاز است" و مریم در جواب بگوید "اشتباه می‌کنی". پس نقدِ مشهور این است که ذهنیت‌گرایی از عهده‌ی توضیحِ اختلافِ نظرِ اخلاقی برنمی‌آید.

حالا ذهنیت‌گرا می‌تواند بگوید—و احتمالاً‌ از عهده بیاید برون—که اختلافِ نظر در اخلاق فرقِ ماهوی‌ای با اختلافِ نظر در زیباییِ آبی و قرمز ندارد، یا می‌تواند نظریه‌اش را پخته‌تر کند. من قصد ندارم در موردِ ذهنیت‌گرایی بیشتر از این توضیح بدهم، چرا که اصولاً هدف‌ام از این صحبت نه غور در ذهنیت‌گرایی (یا هیچ‌کدام از نظریه‌های دیگر در فلسفه‌ی اخلاق)، بلکه به‌دست‌دادنِ تصویری کلّی از جغرافیای فلسفه‌ی اخلاق است. نکته‌ی دیگری می‌گویم و بعد چند نظریه‌ی واقع‌گرا را معرفی می‌‌کنم.

اول اینکه نظریه‌ی غیرواقع‌گرای دیگری هست که شاید بشود آن را شکلِ کلّی‌تری از ذهنیت‌گرایی انگاشت. طبقِ این نظریه که به آن نسبی‌گراییِ فرهنگی می‌گوییم، درستی و نادرستیِ هر حکمِ اخلاقی تابعی است از هنجارهای جامعه‌ای که گوینده عضوِ آن است. مثلاً مدافعِ این نظریه شاید بگوید که رابطه‌ی جنسی در خارج از دایره‌ی ازدواج در بعضی جوامع اخلاقاً بد است حتی اگر با رضایت و میلِ طرفین باشد، و در بعضی جوامع اخلاقاً مجاز است—مطابقِ نسبیت‌گراییِ فرهنگی، این همه‌ی چیزی است که در موردِ خوب یا بدبودنِ اخلاقیِ رابطه‌ی جنسیِ خارج از ازدواج می‌شود گفت. از این جهت شاید بشود نسبی‌گراییِ فرهنگی را حالتِ کلّی‌ترِ ذهنیت‌گرایی انگاشت که شاید به‌نظرمان برسد که ذهنیت‌گراییْ همان نسبی‌گراییِ فرهنگی است در حالتِ خاصی که "جامعه"ی مرجع فقط از یک نفر تشکیل شده باشد. انتقادِ بسیار مشهور به نسبی‌گراییِ فرهنگی این است که اگر این نظریه درست باشد آنگاه مقایسه‌ی جوامعِ مختلف از منظرِ اخلاق بی‌معنا خواهد بود، و تلاش برای تغییر‌دادنِ هنجارهای جامعه هم بی‌وجه خواهد بود. من نمی‌خواهم به این ایراد جواب بدهم، و فقط مایل‌ام موعظه‌وار بگویم که به نظرم برای جدّیت در یاد‌گیری، آفتی است که گمان کنیم نظریه‌ی فلسفی‌ای در حدِ نسبی‌گرایی در اخلاق را (که فیلسوفانِ فحلی مدافعِ آن هستند) می‌توان در دو سطر رد کرد—آفتی به بدیِ اینکه کسی گمان کند می‌تواند تکامل یا مارکسیسم یا لیبرالیسم یا بنیادگرایی را در دو دقیقه رد کند.

پس یک راهِ واقع‌گرانبودن در اخلاق این است که ذهنیت‌گرا باشیم. راه‌های دیگری هم هست که به یکی‌شان خواهیم پرداخت؛ اما فعلاً‌ کمی به واقع‌گرایی بپردازیم. یادمان هست که یک مؤلفه‌ی واقع‌گراییْ اعتقاد به این است که صحّت و سقمِ احکامْ مستقل از باورهای ما است. یک نمونه از نظریه‌ای واقع‌گرا در اخلاق چیزی است که به آن نظریه‌ی فرمانِ الهی می‌گوییم. مطابقِ شکلی ابتدایی از این نظریه، خوبی و بدیِ اخلاقی نهایتاً مبتنی است بر فرمانِ الهی: اینکه خداوند ما را از چه نهی کرده باشد و به چه مأمور کرده باشد. اجازه بدهید کمی بیشتر توضیح بدهم—و بخش‌هایی از این توضیح ممکن است با همه‌ی شکل‌های این نظریه سازگار نباشد. [غیر از آنچه درباره‌ی ستودنِ خداوند خواهم گفت، شرحِ من از این نظریه عمدتاً مبتنی است بر نوشته‌ی مایکل آستین.]

فرض کنیم خدایی هست و شریعتی برای ما فرستاده است که بدونِ ابهام در موردِ هر عملی می‌‌گوید که آن عمل مجاز هست یا نه (و بالاخص در موردِ هر عمل این را هم می‌گوید که واجب یا حرام هست یا نه). فرض کنیم خداوندْ عقوبت‌کننده و پاداش‌دهنده هم هست و لذا مثلاً اگر کارِ حرامی انجام دهیم مجازات‌مان خواهد کرد. بالاخره اینکه فرض کنیم که احکامِ این شریعت دقیقاً با اخلاق—هر چه که هست—تطابق دارند: اگر دروغ فی‌الواقع بد است، در این صورت در شریعتِ ما هم دروغ‌گفتن حرام است. حالا سؤال—سؤالی که دست‌کم از زمانِ افلاطون در قرنِ چهارمِ پیش از میلاد مطرح بوده است—این است: آیا کارهای اخلاقاً بد، بد هستند چون خداوند ما را از آنها نهی کرده، یا اینکه خداوند ما را از کارهایی نهی کرده چون آن کارها اخلاقاً بد هستند؟ یعنی سؤال این است که تقدّم با کدام است: آیا با بدیِ خودِ افعال است، یا با فرمانِ خداوند؟ نظریه‌ی فرمانِ الهی می‌گوید که تقدّم با فرمانِ الهی است—یعنی، مطابقِ این نظریه، اعمال به خودیِ خود خوب یا بد نیستند، بلکه خوبی یا بدی‌شان نتیجه‌ی این است که خداوند در موردشان چه گفته است؛ و اینکه خداوند در موردشان چه گفته ناشی از ویژگی‌های خودشان نیست (اگر فرمانِ الهی ناشی از—و ناظر به—ویژگی‌های اعمال می‌بود، در آن صورت دیگر تقدّم با فرمانِ الهی نبود). به بیانی استعاری‌تر، این نظریه می‌گوید که اعمال به خودیِ خود فاقدِ حیثیتِ اخلاقی هستند، و خداوند، بی توجه به ویژگی‌های عمل‌ها، به آنها برچسبِ "خوب" یا برچسبِ "بد" زده است. (این بحثِ، با عنوانِ حسن و قبحِ ذاتیِ اعمال، در تمدنِ اسلامی هم معرکه‌ی آراء بوده است. می‌توان حدس زد که در اسلام و مسیحیت، یک انگیزه برای گرایش به نظریه‌ی فرمانِ الهی این بوده باشد که می‌خواسته‌اند خداوند فعّالِ ما یشاء باشد و مجبور به تبعیت از اخلاق نباشد. حتی در موردِ‌ منطق هم متألهانی معتقد بوده‌اند که منطقْ خداوند را محدود نمی‌کند.)

برای تقریب به ذهن، این تمثیل را در نظر بگیرید. ریاضی‌دانی به من می‌گوید که فلان حکمِ ریاضی صحیح است. می‌دانم که او به موضوع اشراف دارد و بی‌ابهام صحبت می‌کند و قصدِ گمراه‌کردنِ مرا ندارد. حالا من معتقدم که او می‌گوید که آن حکمِ ریاضی صحیح است چون واقعاً آن حکم صحیح است—اصلاً باور ندارم که صحّتِ آن قضیه‌ی ریاضی ناشی از این است که ریاضی‌دان می‌گوید که صحیح است. دست‌کم در تلقیِ متداول از ریاضیات، نقشِ ریاضی‌دان در اینجا فقط کشف و اطلاع‌رسانی است: چیزی نظیرِ نظریه‌ی فرمانِ الهی در این حیطه درست نیست. اما در موردِ رابطه‌ی اخلاق و خداوند، فیلسوفان و متکلمانی (قدیس توماس آکوئیناس در قرنِ سیزدهم، و رابرت ادمز از معاصران) از نظریه‌ی فرمانِ الهی دفاع کرده‌اند.

این نظریه البته مزایای آشکاری دارد. مثلاً اینکه مبنای مابعدالطبیعیِ روشنی برای خوبی و بدیِ اخلاقی به‌دست می‌دهد (با این فرض که خودِ مفهومِ خداوند مفهومِ‌ روشنی است)، و اینکه به یک سؤالِ قدیمی—که آن هم دست‌کم از زمانِ‌ افلاطون مطرح بوده است—جواب می‌دهد: سؤالْ این است که چرا باید اخلاقی باشیم،‌ و جوابِ این نظریه می‌تواند این باشد:‌ برای فرار از عِقاب. (البته با این ایده آشنا هستیم که اخلاقی‌بودن با انگیزه‌ی فرار از مجازاتْ حاکی از منشِ چندان باکلاسانه‌ای نیست.)

اما انتقادی مشهور به این نظریه. فرض کنیم کاری اخلاقی/واجب باشد و خداوند هم به آن فرمان داده باشد. نظریه‌ی فرمانِ الهی می‌گوید که خوبیِ‌ این عملْ نتیجه‌ی فرمانِ خداوند است. اما این حرف مستلزمِ این است که اگر خداوند دستور بدهد که نوزادان را شکنجه کنیم، در این صورت شکنجه‌کردنِ نوزادان اخلاقاً واجب خواهد بود—یا اگر چنان دستور می‌داد، شکنجه‌‌کردنِ نوزادان واجب می‌شد. و این چیزی است که پذیرش‌اش برای بسیاری از ما دشوار است. (ممکن است در جوابِ این اشکال گفته شود که شاید علمِ ما ناقص باشد و در آن فرمانِ فرضیِ الهی خیری باشد. اما اشتباه نکنیم: مسأله‌ی ما مسأله‌ی معرفت‌شناسی نیست. همه می‌پذیریم که ما ممکن است در موردِ خیر و شرّ جاهل باشیم؛ اما مدافعِ نظریه‌ی فرمانِ الهی نمی‌تواند بگوید که شاید در شکنجه‌کردنِ نوزادان خیری باشد که ما از آن آگاه نیستیم، چرا که در این صورت باید بگوید که آن خیر مقدّم بر فرمانِ الهی است. به یاد بیاوریم که نظریه‌ی فرمانِ الهی خداوند را در موردِ اخلاق نه صرفاً اطلاع‌دهنده، که تعیین‌کننده می‌داند.)

پس اعتراضْ این است که تصویری که این نظریه از اخلاق به‌دست می‌دهد تصویری است که اصطلاحاً مِن‌عندی و دلبخواه است: مطابقِ این نظریه، اگر شکنجه‌کردنِ نوزادان اخلاقاً بد باشد این بدی به این سبب است که خداوند چنین گفته؛ اما در این اخلاقی‌بودن هیچ نکته‌ی عمیقی نیست—خداوند می‌توانست عکسِ این را فرمان بدهد. برخی (نظیرِ ویلیام اهلِ اُکام) نتیجه‌ را پذیرفته‌اند و گفته‌اند که اگر خداوند فرمان به قتل و زنا می‌داد، در آن صورت قتل و زنا مجاز و بلکه واجب ‌می‌بود. با این حال، به نظر می‌رسد که ایراد جدی باشد.

شاید گمان کنیم که مدافعِ این نظریه می‌تواند با استناد به چیزی نظیرِ فطرت یا طبیعتِ انسانی توضیح بدهد که اخلاق خیلی هم من‌عندی نیست: خداوند ما را با نهاد و سرشتی آفریده است، و این نهاد و سرشت چنان است که قتل و زنا مانع از شکوفایی‌مان می‌شود—قتل و زنا برایمان بد است، درست همان‌طور که نوشیدنِ بنزین برایمان بد است. اخلاق ناظر است به چیزهایی که برای شکوفاییِ ما لازم یا مفید است، و اینها نهایتاً ریشه در فرمانِ الهی دارد، چرا که خداوند می‌توانست ما را با نهادِ دیگری بیافریند و در آن صورت چیزهای دیگری برای ما مفید یا لازم می‌شد... اما حالا این ایرادِ خاص را رها کنم و به چند نکته‌ی دیگر در موردِ نظریه‌ی فرمانِ الهی بپردازم.

یکی اینکه ایرادِ دیگری که بر نظریه گرفته‌اند این است که اگر خوب و بدی نهایتاً مبتنی باشد بر خواستِ خداوند، در آن صورت غریب است که خداوند را بستاییم: اگر خوب دقیقاً همانی باشد که خداوند فرمان می‌دهد، در آن صورت غریب است که بگوییم خداوند خوب است. این ایرادِ‌ مشهوری است، اما شاید خوب باشد که تأمل کنیم: شاید واقعاً ستودنِ خداوند در حیطه‌ی اخلاق غریب باشد! مشخصاً، به نظرم پرسیدنی است که آیا در قرآن هرگز خداوند خوب خطاب شده است یا نه—منظورم چیزی نظیرِ وصفِ "بهترینِ آفرینندگان" نیست؛ منظورم خوبی و بدیِ اخلاقی است.

دوم اینکه استدلالِ‌ بهتری سراغ داریم بر ضدِ‌ نظریه‌ی فرمانِ الهی. این استدلال از کای نیلسن است. نیلسن می‌پذیرد که اطاعت از صاحبِ قدرت البته کاری است که به احتیاط نزدیک‌تر است؛ اما اینکه بگوییم این کار اخلاقی هم هست منوط است به اینکه پذیرفته باشیم که آن صاحبِ قدرتْ اخلاقاً خوب هم هست. پس اگر بنا باشد که اطاعت از فرمانِ الهی را اخلاقاً خوب/واجب بدانیم، باید معتقد باشیم که خداوند خوب است. حالا البته فردِ خداباور این را قبول دارد، اما نیلسن می‌خواهد مبنای این قبول را بداند. دین‌باور شاید دلیل‌اش این باشد که کتابِ مقدس این را گفته یا مسیح تجلّیِ خوبیِ خداوند است یا در جهان شواهدی برای خوبیِ خداوند هست. اما اگر خداباور اینها را بگوید، آنگاه دارد عملاً می‌گوید که برای خوبی معیاری دارد که منطقاً مستقل از خداوند است—وگرنه چطور می‌شد گفت که اینها شاهدی است بر خوبیِ خداوند؟ راهِ دیگری که نیلسن متصور می‌شود این است که خداباور بگوید که جمله‌ی "خداوند خوب است" تحلیلی است و درستی‌اش نتیجه‌ی معنایش است: چیزی را نمی‌شود "خداوند" خواند اگر که آن چیز خوب نباشد. اما حالا مشکل این خواهد بود که برای اینکه چیزی را خداوند بدانیم باید نقداً درکی از خوب‌بودن داشته باشیم. پس باز هم خوبی باید مستقل از خداوند باشد.


به دو نظریه‌ی واقع‌گرای دیگر اشاره کنم—میزانِ پرداختنِ من به این دو نظریه اصلاً نشان‌دهنده‌ی نفوذ و عمقِ این دو (مخصوصاً در قیاس با نظریه‌ی فرمانِ الهی) نیست.

اول، طیفی از نظریات که همگی ذیلِ عنوانِ نتیجه‌گرایی می‌آید. مطابقِ این طیف از نظریه‌ها، همه‌ی آنچه در اخلاقی‌بودن یا اخلاقی‌نبودنِ عمل مدخلیت دارد نتایجِ آن عمل است. مثلاً یک نوع نتیجه‌گرایی معتقد است که کاری اخلاقی یا بلکه واجب است که بیشترین میزانِ ممکنِ آزادی را در جهان ایجاد کند. معروف‌ترین نمونه‌ی نتیجه‌گرایی نظریه‌ای است که ساخته‌ی جِرِمی بنتام و جان ستیوارت میل است و به فایده‌گرایی معروف است. طبقِ نظرِ بنتام و میل، هدفِ اخلاق این است که خوشبختی را در جهان زیاد کند، و فقط آن ویژگی‌هایی از اعمال در تعیینِ اخلاقی‌بودنِ آن نقش دارند که ناظر به نتایجِ عمل باشند. طبقِ این نظر، همه‌ی افراد یکسان‌اند، و از بینِ عمل‌هایی که می‌توانم انجام بدهم، عملی اخلاقی (یا بلکه واجب) است که بیشترین میزانِ لذت را ایجاد کند. پس اگر امر دائر باشد بینِ اینکه عملِ الف را انجام بدهم یا عملِ ب را، چیزی که مهم است این است که کدام‌یک از این دو میزانِ بیشتری از لذت را برای افرادِ بیشتری پدید می‌آورَد، و نه چیزِ دیگری. حالا اینکه این جمعِ جبریِ آلام و لذائذ را چطور می‌شود محاسبه کرد سؤالی است که اگرچه مهم است، سؤالی است معرفتی؛ اینکه گفتم، جوابِ میل و بنتام است به اینکه خوبی و بدی از کجا می‌آید.

فایده‌گرایی نظریه‌ی بسیار پرنفوذی است و به‌نظر می‌رسد که دیدِ تازه‌ای را در موردِ اخلاق مطرح می‌کند (و به یاد بیاوریم که بنتام و میل هر دو مصلحِ اجتماعی بوده‌اند). بسیاری اوقات استدلال‌های اخلاقیِ ما—یا دست‌کم استدلال‌های ما در مقامِ قانونگذار—فایده‌گرایانه است. اما انتقادهای شدیدی هم به فایده‌گرایی (و کلّاً به نتیجه‌گرایی) وارد کرده‌اند، از جمله اینکه مفهومِ حقِّ فرد را به‌رسمیت نمی‌شناسد.

در نقطه‌ی مقابلِ نتیجه‌گرایی، وظیفه‌گرایی قرار دارد، که باز هم طیفی از نظریات است. احتمالاً مشهورترین نمونه‌ی وظیفه‌گرایی در غرب ایمانوئل کانت است که سعی می‌کند خوب و بدِ اخلاقی را به عقلانیت (و نیز به اختیار و خودآیینی فرد و ارزشِ انسانیِ افراد) تحویل کند. در وظیفه‌گراییِ کانتی، کارهایی هست که انجام‌اش بر ما واجب است، حتی اگر به قیمتِ جانِ افراد تمام شود—مثلاً، طبقِ مثالِ مشهوری که خودِ کانت هم درباره‌اش تصریح دارد، دروغ‌نگفتن واجب است حتی اگر بشود با دروغ‌گفتن جانِ فردِ بی‌گناهی را نجات داد.

وقت به ما اجازه نمی‌دهد که بیش از این به این نظریه‌ها بپردازیم یا نظریه‌های دیگری را مطرح کنیم. خلاصه اگر بخواهیم بکنیم، می‌شود این‌طور گفت که نظرها در موردِ اخلاق را می‌شود به واقع‌گرا و غیرواقع‌گرا تقسیم کرد. مطابقِ‌ نظریه‌های واقع‌گرا، جمله‌های حاویِ داوری‌های اخلاقی (مثلِ جمله‌ی (۱)) فی‌الواقع و مستقل از باورها و خواست‌های ما صادق یا کاذب‌اند. نظریه‌ی فرمانِ الهی و فایده‌گراییِ بنتام-میل و وظیفه‌گراییِ کانت سه نمونه‌ی نظریه‌های واقع‌گرا هستند. هم نظریه‌های واقع‌گرای دیگری وجود دارند، و هم اینها که گفتم نسخه‌های متعدد دارند.

یک راهِ واقع‌گرانبودنْ انکارِ این است که خوبی و بدیِ اخلاقی مستقل از باورها و خواست‌های ما است—ذهنیت‌گرایی این راه را می‌رود. راهِ دیگری که فرصت نمی‌کنیم به آن بپردازیم این است که بگوییم که جمله‌ای مثلِ (۱)، علی‌رغمِ ظاهرش، فی‌الواقع خبری نمی‌دهد بلکه دارد در موردِ کاری امر یا نهی می‌کند. پس مثلاً جمله‌ی (۱) فی‌الواقع یعنی قتل مکن. انکارِ خبری‌بودنِ (۱) یکی از مشخصه‌های طیفی از نظریه‌های غیرواقع‌گرا است، که هر یک از نظریه‌های این طیف را یک نظریه‌ی غیرشناختی می‌گویند. روشن است که این نوع برخورد با موضوع اصولاً بحثِ صدق و کذب را از موضوعیت می‌اندازد ("برف سفید است" صادق یا کاذب است، اما "قتل مکن"، که جمله‌ای امری است، نه صادق است نه کاذب). اما فرصتِ ما تمام شده است.

۴ نظر:

  1. سلام. متن خیلی خوب و قابل استفاده‌ای است. تنها نقطه‌ی ابهام برای من، ارتباط این متن با موضوع همایش است.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام. ممنون. موضوعِ همایش این بود: قلمروهای حاکمیتِ اخلاق. نظرِ برنامه‌ریزان این بود که خوب است مخاطبان با کلّیاتی در موردِ نظریه‌های معروفِ فلسفه‌ی اخلاق آشنا بشوند.

      حذف
  2. سلام
    در شروع بحث نتیجه گرایی، خط چهارم، ظاهرا به جای "نتیجه گرایی" ، "فایده گرایی" نوشته شده است. (هرچند چون این متنِ گفتار است؛ شاید به همین صورت ایراد شده است!)

    پاسخحذف