۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه
بنیادگرایی
آقای قانونگرا روی سد قدم میزد. لغزید. آن پایین تابلوی "شنا کردن ممنوع" را دیده بود. غرق شد.
۱۳۸۰.
۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه
ایدئولوژیزدگی
"دیشب ساعتِ هشت، در اوجِ شلوغیِ شهر، سیزدهدقیقهای از میدانِ ونک رسیدم چهارراهِ پارکوی."
"واقعاً که... رژیم اینهمه آدم کشته، تو خوشحالی که خطِ ویژهی اتوبوس گذاشتند؟ خجالت نمیکشی؟ تازه، معلوم نیست کی چقدر بابتِ این اتوبوسها به جیب زده. اصلاً خودِ شهردار هم که میدونیم برای چی این کارها رو میکنه—اینا که دغدغهی شهر و ترافیک ندارن که."
***
"بدونِ ربّنای شجریان—که تا همین اواخر نمیدانستم خوانندهاش کیست—انگار چیزی از رمضان کم است."
"هنرمندِ بریده از مردم آثارِ قبلیاش هم بد و نازیبا میشود."
***
"حسین درخشان تقریباً دو سال است که در زندان است. خبری نیست. گیرم که جاسوسِ اسرائیل؛ حقِ شهروندی که دارد؟ / گیرم بازجو و پروندهساز؛ انسان که هست؟"
"از این شخصِ پلید طرفداری میکنی؟"
۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
چرا برگشتهام
بیشتر از دو سال است که از کانادا برگشتهام ایران. از اول رفته بودم که برگردم. حالا راضیام که آمدهام و ماندهام. قصد هم دارم ماندنام را ادامه بدهم.
برای روشنتر شدنِ زمینه: از اول به قصدِ درس خواندن رفتم، و سیویکساله بودم. از دولتِ جمهوری اسلامی ایران پولی نگرفتم—مثلِ خیلی از دانشگاههای بزرگِ امریکای شمالی، دانشگاهِ تورنتو هم به دانشجویانِ دکتریاش برای چند سال پول میدهد، و این تعهدی برای دانشجو ایجاد نمیکند. برگشتنام برای ادای دینی نبود.
دلیلهایم تقریباً بهکلـّی لذتجویانه بوده است.
تعلقاتِ عاطفی. از ایران که رفتم، با دو استثنا از هر کسی که بسیار دوست میداشتم بیش از دههزار کیلومتر دور شدم. این برایم سخت بوده است. برایم سخت است ندیدنِ خانواده، ندیدنِ دوستان و خویشان، دور بودن از معشوقان. اینطور نیست که همهی اینان حالیا در ایران باشند (مثلاً منچستر در قارهی دیگری است)؛ اما ایران مسکنِ بیشترینشان است. مشخصاً در موردِ خانواده: برای سلامتِ روانِ من بودن در کنارِ خانواده اگر لازم نباشد دستکم بسیار مفید است. به نظرم برای اعضای خانوادهام هم، مخصوصاً در این سالهای زیادترشدهبودنِ سنشان. تصورم این است که بودنِ من در کنارشان آرامششان را بیشتر میکند، و مستقیماً هم اگر میلی نداشتم برایم طبیعی میبود که سعی کنم در کنارشان باشم.
تهران، و زبانِ فارسی. اینها را دقیقاً دوست میدارم. لذت میبرم از اینکه در شهر و در کلاسْ فارسی حرف بزنم. شهرم را هم دوست دارم: پارکِ ملـّت در شب، خیابانِ ایتالیا در روز، ویلا و کریمخان، بودنِ کوه در شمال، تنگیِ کوچههای جنوب، بزرگراهِ چمران، کتابفروشیهای خیابانِ انقلاب، دانشگاهِ شریف... و زیباییِ ایرانی را هم از نوعِ موجود در امریکای شمالی دوستتر دارم. اصولاً—جدی میگویم—به نظرم تهران شهری است پر کرشمهی خوبان ز شش جهت. تفصیل نمیدهم.
شغل. درس خواندهام چون از موضوعِ درسام لذت میبردهام؛ نخواندهام که به واسطهی درسخواندهبودنْ شغلی، یا شغلِ بهتری، پیدا کنم. اما تواناییهای دیگرم طبیعتاً در امریکای شمالی خریدار ندارد، و به نظر میآید که طبیعیترین/تنها کاری در کانادا یا ایالاتِ متحده که از عهدهاش برمیآیم کارِ دانشگاهی باشد، و بازارِ کارِ آکادمیک در امریکای شمالی خوب نیست (خصوصاً در علومِ انسانی). به بعضی دوستانِ ریاضیدانام نگاه میکنم که از دانشگاههای بسیار خوبی در ایالاتِ متحده دکتری گرفتهاند و سالها است در کالجهای درجه چندم هندسهی مسطحه و حسابانِ بسیار مقدماتی درس میدهند. تلاشی نکردم، اما به نظرم خیلی محتمل نبود که بهسرعت شغلِ خوبی در امریکای شمالی پیدا کنم.
برگشتنام به ایران به این قصد نبود که شغلِ دانشگاهیای پیدا کنم، مخصوصاً که قصد داشتم در هیچ فرآیندِ گزینشیِ عقیدنی-سیاسیای شرکت نکنم، و مسلماً شرکت نخواهم کرد. به تمامِ معنا بخت یارم بوده است که اولاً شغلِ فعلیام را به من پیشنهاد کردند و ثانیاً هنوز شاغلام؛ اما این شغل هم اگر نبود میشد به کارهای قبل از رفتن پرداخت: ترجمه و ویرایش و تدریس در دبیرستان (و برایم متصور نیست که در کانادا بتوانم در مدارسی در حدِ آنهایی مشغول شوم که در ایران درس دادهام). حتماً این نوع کارها را به بیکاری و به تدریس در کالج و کار در ساندویچفروشی ترجیح میدهم.
تأثیرگذاری. برای خودم هیچ رسالت یا وظیفهی اجتماعیای قائل نیستم، اما لذت میبرم از اینکه سعی کنم اوضاع و مردمان را به شیوهی مطلوبِ مختارم نزدیک یا متمایل کنم. حالا مسأله این است که در امریکای شمالی اوضاعْ تا حدِ زیادی به همین شیوه هست که دوست دارم باشد: لیبرال، شهرنشینانه، منظم، قانونمند. اما شخصاً دوست دارم که تغییر ایجاد کنم؛ دوست دارم تأثیرگذار باشم. در امریکای شمالی اگر زندگی کنم، احتمالاً (در بهترین حالت) بخشی خواهم شد از نظامی که دارد خوب کار میکند، یا نهایتاً تأثیرِ ناچیزی خواهم داشت در بهتر کردنِ اوضاع. در ایران میتوانم مؤثر باشم در تغییرِ نظامِ جامعه: میتوانم جامعه را بازترکنم، میتوانم سطحِ سواد را بالاتر ببرم، میتوانم بخشی از حقوقِ زنان و اقلیتها را احیا کنم. یا دستکم محتمل است که تلاشام نتیجهای بدهد. یا دستکم محتمل است که محیطِ کوچکِ اطرافام را بهتر کنم. در امریکای شمالی به فرض هم که چیزی را نپسندم نوعاً احتمال نمیدهم که من—منِ ازجهانسومآمده—بتوانم کاری کنم.
اینکه وجوهی از زندگی در ایران سختتر از امریکای شمالی است بدیهی است. اما وقتی توجه میکنم که در ایالاتِ متحده در ۱۹۴۰ نگذاشتند راسل در نیویورک درس بدهد، وقتی توجه میکنم که در دههی پنجاهِ میلادی مککارتی و اعواناش به بهانهی خطرِ کمونیسم افتادند به جانِ هنرمندان و عالمانِ امریکایی و بیکار و زندانیشان کردند، وقتی به این فکر میکنم که تا همین پنجاه سال پیش تبعیضِ نژادی در امریکا شکلِ قانونی داشته است—به اینجور چیزها که فکر میکنم احساس میکنم که وضعِ ما خیلی هم بد نیست. مخصوصاً به این فکر میکنم که وضعِ بهترِ فعلی در اروپا و امریکا نتیجهی تلاشِ مردمانشان است؛ در کوچ کردن به این کشورها برای زندگیِ بهترْ پختهخواریای میبینم که با ذائقهام جور نیست.
قبلاً یک دلیلام برای مهاجرت نکردن به کانادا را توضیح دادهام. (در اینجا "مهاجرت" واژهای فنـّی است.) دلیلی که شرح کرده بودم البته رنگِ ایدئولوژیک/اخلاقی داشت. دلیلهای دیگری هم داشتهام که مهاجرت را—دقیقتر: درخواستِ رسمیِ مهاجرت از کانادا یا هر کشورِ توسعهیافتهی دیگری را—ناخوش بدارم. به هر حال، مهاجرت تنها راهِ ماندن در کانادا نیست (میشود با ویزای کار ماند)؛ در اینجا سعی کردم توضیح بدهم که چرا ترجیحِ اکیدم این بوده است که، مستقل از نحوههای مختلفِ ماندن، آنجا نمانم و به ایران برگردم. امیدوارم روشن باشد که قصدم فقط این بوده است که در موردِ خودم گزارش کنم: این را نمیگویم که از ایران رفتن و برنگشتن کارِ بد یا مضر یا محقری است. سلیقهها متفاوت است. و البته روشن است که اگر خطری برای کسی باشد، یا اگر کسی فکر کند که آدمِ بهتری خواهد بود اگر که جای دیگری زندگی کند، آیهی نودوهفتمِ النساء به یادمان میآورَد که زمین بزرگ است.
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
بوی وجهِ مشترک
قرصِ ویتامین چند دقیقهای در دستام بود قبل از اینکه بخورماش. بعد، مدتی شکایت کردم از اینکه بویی مثلِ بوی بیمارستان آزارم میدهد. خانمِ وکیل فهمید که از دستام است. دستمالِ مرطوبی از کیفاش درآورد و دادم. دستام را بهدقت پاک کردم.
گفتم "میبینی؟ حساسیتِ زیاد به بو از نشانههای دیوانگی است."
گفت "نه. اتفاقاً من هم همینطورم."
نگاهاش کردم: "خب؟"
مکث. خندید و گفت که گزارشاش تأییدِ نظرِ من بوده: "باید جملهام را با آره شروع میکردم."