۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
شکلِ مفصلترِ نامهای به آشنایی [پینوشتِ مطلبِ قبل]
اینطور به نظرم میآید که بیشترِ نکتههای که گفتهای (در موردِ اتاقِ تجمیع، قطعِ پیامک و تلفنها، حمله به ستاد، ...)، به فرضِ صحت، دلیلی به دست میدهد که باور کنیم واقعاً تقلب شده است. بعضی از این دلیلها وقتی آقای موسوی در آخرین ساعتهای روزِ انتخابات ادعای پیروزی کرد طبیعتاً در دسترس نبود: مثلاً اینکه نسبتِ رأیِ نامزدها در طولِ چند ساعتِ اعلامِ تدریجیِ رأیها ثابت ماند چیزی نبود که بتواند جزوِ شواهدِ معرفتیِ آقای موسوی باشد. با این حال، بیا فرض کنیم که آقای موسوی روزِ بیستودومِ خرداد شواهدِ کافی در دست داشته که تقلب شده است. باز هنوز فاصله هست بین اینکه (الف) تقلب شده است، و (ب) آقای موسوی برنده شده است.
یعنی حتی با مسلـّم بودنِ وقوعِ تقلب (و من در این مورد ملاحظاتِ جدی دارم)، نتیجه نمیشود که آقای موسوی برنده است (ب): شاید تقلب شده باشد، اما به این صورت که نتیجهی واقعی کشیده شده بودنِ انتخابات به دورِ دوم بوده است. این خیالپردازیِ صرفِ منطقی نیست: از چیزهایی که خودت هم گفتی یکی این است که این احتمال جداً مطرح بود که انتخابات به دورِ دوم بکشد (و این هم پیروزیِ بزرگی برای آقای موسوی میبود). تکرار کنم: از فرضِ تقلب برنمیآید که آقای موسوی برنده بوده است. در این شرایط، اعلامِ اینکه "برندهی قطعیِ انتخابات اینجانب هستم" به نظرم دستکم در مقابلِ حقیقت کاری غیرمسؤولانه است. (و سعی کردم استدلال کنم که برای رسیدن به نتیجهی مطلوبِ سبزها هم شاید کارِ بجایی نبوده است.) حالا ممکن است کسی در موردِ مسؤولیتِ ما در قبالِ حقیقت، و در موردِ رابطهی سیاست با راستگویی، نظرِ دیگری داشته باشد، و مثلاً گاهی اظهارِ قاطعانهی حرفِ مشکوک—یا حتی دروغ—را مجاز بداند. من حتی در سیاست هم با این کارها مخالفام.
برایم عجیب است که صرفِ تماسِ کسی با من و تبریک گفتناش متقاعدم کند که برنده شدهام. این را هم در نظر بگیر که آقایان ناطقنوری و علی لاریجانی اگرچه رسماً حامیِ آقای موسوی نبودند، هیچ کدام رقیبِ او نبودند—حتی شاید روشن باشد که به شکستِ آقای احمدینژاد هم بیتمایل نبودند. مضافاً اینکه خودت بهصراحت اضافه کردهای که دستکم آقای ناطقنوری بر رأیشماری و تجمیع نظارتی نداشته است؛ پس اینکه آقای ناطقنوری تلفنی تبریک گفته باشد (اگر که واقعاً گفته باشد) دلیل بر چیزی نیست.
به نظرِ من، در شرایطی که توضیحاتِ تو درست باشد، کاری که آقای موسوی مجاز بوده بکند این بوده که اعلام کند که مطمئن است که تقلب شده؛ نه اینکه قطعاً برندهی انتخابات است. به نظرِ من بینِ این دو فرقِ بزرگی هست.
در موردِ اینکه شورای نگهبان صلاحیت داشته یا نه، به نظرِ من چیزی که روشن است این است که طرفداریِ بعضی اعضای شورا از آقای احمدینژاد چیزی نبود که فقط نزدیکِ انتخابات معلوم شده باشد—مثلاً آقای الهام را همه میشناختند. به نظرِ من این کارِ جالبی نیست که من با دانستنِ این چیزها در مسابقه شرکت کنم، و بعد که نتیجه مطلوبِ من نبود بگویم که نهخیر، این شورا برای بررسیِ دعوا صلاحیت ندارد—شورایی که اعضایش را میشناختم، و پذیرفته بودم که کارِ تأییدِ صلاحیت و نظارت بر انتخابات و داوری به دستِ ایشان است، و غیره.
اینکه خبرگزاریهای نزدیک به دولت هم خیلی زود نتیجهای را اعلام کردند ربطی به بحثِ من ندارد: آنها هم کارِ بدی کردند؛ اما موضوعِ نقدِ من کارِ آنها نبوده است. غیر از این، به نظرِ من مسؤولیتِ کسی که قصد دارد رئیسجمهور بشود و خواهناخواه رهبرِ یک جریانِ فکری است بیشتر از مسؤولیتِ فلان خبرگزاری است.
بحث البته میتواند ادامه پیدا کند. اتفاقاتِ مهمِ تاریخی را تا سالها بعد از وقوع میشود تحلیل کرد—و اتفاقاً گاهی بهتر است کمی از حادثه گذشته باشد: مدارکِ جدید پیدا میشود، شورها کمی میخوابد، و محتملتر میشود که بشود حرفها را بهدقت شنید و بی عصبانیت تحلیل کرد.
ببخشای که موعظه هم کردم.
۱۳۸۹ مرداد ۵, سهشنبه
تدبیرِ اعتراض (یا اخلاقِ شکست؟)
به نظرِ من اینکه آقای میرحسین موسوی همان شبِ بیستودومِ خردادِ هشتادوهشت در کنفرانسی مطبوعاتی گفت که برندهی قطعیِ انتخابات است کارِ بسیار بدی بود. آقای موسوی بر پایهی کدام اطلاعات این را گفت؟ رأیها را شمرده بودند؟ این کارِ ایشان، مثلِ انتشارِ بیانیههای اولیهشان، دعوت به شورش بود. به نظرِ من هیچ شهروندِ مسؤولیتشناسی چنین نمیکند. یا دستکم وقتی هنوز همهی راههای قانونی را امتحان نکرده چنین نمیکند.
یکی از دلیلهایی که طرفدارانِ جنبشِ سبز برای ادعای تقلب مطرح کردهاند—و به نظرِ من این قویترین دلیلشان است—این است: بهترین تبیینِ رفتارِ حکومت بعد از انتخابات (پلیسی کردنِ شدیدِ فضا، دستگیریهای گستردهی طرفدارانِ بنامِ آقایان موسوی و کروبی، و غیرذلک) تقلبِ حکومت در انتخابات و لذا نگرانی حکومت در موردِ اعتراضات و سعی در پیشگیری و مهار است. اما به نظرِ من تبیینِ بهترِ رفتارِ پسا-انتخاباتیِ حکومت این است که نظامِ جمهوری اسلامی نگرانِ انقلابی مخملی بود. از قبل شواهدی بود، و به نظرم کارِ آقای موسوی—اعلام ِ پیشرسِ پیروزی، مسبوق به تبلیغاتِ فراوانِ چندماهه در موردِ جدی بودنِ احتمالِ تقلب—بهترین دلیل را به دستِ نظام داد که ظنّ برَد که واقعاً انقلابِ رنگینی شروع شده است. آقای موسوی، حتی اگر برایش مهم نبود که حرفِ بیپشتوانه بزند، علیالقاعده میبایست به این توجه کند که اینجور اعلامِ "پیروزی" شائبهی برنامهریزی برای ماجراهایی شبیه به حوادثِ گرجستان و اوکراین را تقویت میکند و باعثِ واکنشِ نظام میشود.
آقای موسوی که دو کابینهشان چندین انتخابات برگذار کرده بود و در سالهای بعد از مسؤولیتِ اجرایی هم لابد اوضاع را با دقت مشاهده کرده بودند قاعدتاً میدانستند که انتخابات در ایران چگونه چیزی است: با روالِ تأییدِ صلاحیت و شکلِ تبلیغات و میزانِ بیطرفیِ شورای نگهبان و صداوسیما و نحوهی رأیگیری و شمارش و بررسیِ اعتراضات آشنا بودهاند. آقای موسوی رسماً با پذیرشِ رویّه و قوانینِ موجود واردِ مبارزاتِ انتخاباتی شدند؛ چگونه است که قبل از اعلامِ رسمیِ نتایج ادعای پیروزی میکنند؟ چگونه است که قبل از اینکه اعتراضشان را به مرجعِ قانونی اعلام کنند—و بطریقِ اولی قبل از اینکه به تخلفاتِ ادعایی رسیدگی شده باشد—علناً تقاضای ابطال میکنند؟ (نامهی بیستوچهارمِ خرداد به شورای نگهبان را ببینید.)
میترسم تا سالهای سال بازندهی هیچ رأیگیریِ بزرگی تن به نتیجه ندهد. کاش بدبینیِ من نابجا باشد؛ اما حقیقت این است که همین حالا به نتیجهی نظرسنجیِ پیامکی در موردِ تعدادِ طرفدارانِ فلان تیمِ فوتبال هم اعتراض میکنیم: میرویم در ورزشگاهی که طرفدارانمان جمعاند و جمعیتِ چنددههزارنفری را نشان میدهیم و رو به دوربین میگوییم "آخه، این سیزده درصده؟" به نظرِ من آقای موسوی نقشِ مهم یا حتی عمدهای در این ضربهی سنگینی داشته است که بر نهادِ انتخابات در ایران وارد شده است. برای اعتراض به جمهوری اسلامی موضوع زیاد است؛ توسل به ادعای تقلب لازم نیست—و اصولاً برای اعتراض لازم نیست در اکثریت بود.
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
گنجینهی حکمت
بیایید کاری به این نداشته باشیم که این بیت از کیست. بیت:
خشتِ اول چون نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج.
احتمالاً ناظمِ محترم میخواسته است بگوید که موفق نخواهیم شد اگر در کارمان از همان اول دقیق و جدی نباشیم.
اما به نظر میرسد که صرفِ اینکه دیواری تا ثریا برسد موفقیتِ بزرگی باشد. و اتفاقاً بر پا ماندنِ سازهای کج، حتی اگر فقط پنجاه-شصت متر باشد، افتخارِ بزرگتری است برای معمارش، چه رسد به اینکه تا خوشهی پروین هم رسیده باشد. یا شاید نکته این است که اگر بخواهید دیواری بسازید که مثلاً تا دبِّ اکبر برود و خشتِ اول را کج بنهید، دیوارتان اشتباهاً میرسد به ثریا؟
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
سلیقهمندی
آقای بیخانمان مثل همهی روزهای دیگری که این موقع برمیگشتم خانه ایستاده بود دمِ درِ ساختمان. قدِ بلند، قامتِ راست، خاموشیِ مطلق. در افواه بود که مدتی در دانشگاه درس میداده، تا اینکه رواناش پریشان شده... یادم نیست چه شد که از بقالیِ طبقهی همکف که خرید کردم دلام خواست برایش شکلاتی بگیرم. صدقه نبود؛ میخواستم هدیهای باشد برای این کسی که بخشی از محله بود. نمیدانم چرا. برایش سنیکرز گرفتم، به یک دلار. بی حرف، و با سعی در آشکار کردنِ احترام، از ساختمان رفتم بیرون و دادماش، کیسهی بقیهی خریدههایم در دستِ دیگر. گرفت. با اشاره خواست که بمانم و صبر کنم. با شکلات رفت توی بقالی، من به دنبالاش تا نیمهی راه. بدونِ حرف توجهِ آقای فروشنده را جلب کرد. سنیکرز در دستِ راستاش، که بالا برد. "بهمننگاهکنید"-خواهان رفت تا قسمتِ شکلاتهای یکدلاری. برگشت و فروشنده را نگاه کرد. سنیکرز را گذاشت و مارس برداشت. "قبول؟"-پرسان به فروشنده نگاه کرد و آمد بیرون و به من نگاهی کرد و، با سرعتی کمی بیشتر از سرعتِ مسیرِ رفت، رفت بیرون از ساختمان و دستهایش را، یکیاش شکلاتدرمشتگرفته، در جیبهای پالتو کرد و ایستاد، با آن قامتِ خدنگ و ریشِ انبوهِ خاکستری.
. با تأخیری چندماهه، برای خانمِ پرستو دوکوهکی.۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
تا هنوز میتواند
تابستانِ ۱۹۶۱. آیا این روزها—و نه چند هفته قبل—روزهای آخرش هستند چون خودش را به کارهایی متعهد کرده بوده است؟ میدانیم که در ششمِ اوت برای مجلهی ساینس کتابی را نقد کرده است که قبلاً سفارش گرفته بوده است. و در همین روزها هم نمایهی مجموعهی مقالاتِ تجربیاش را به ناشرش تحویل داده است. و چند کارِ آکادمیکِ دیگر.
نمیتوانم قوّتِ اعصابِ کسی را تحسین نکنم که میتواند با برنامهریزیِ قبلی خودکشی کند. داستان واقعی است: پرسی ویلیامز بریجمن را فیلسوفان بابتِ عملیاتگراییاش میشناسند، فیزیکدانان بابتِ جایزهی نوبلِ ِ ۱۹۴۶اش. سرطانِ گسترشیافتهای داشت، با دردی که آرام نمیشد. بخشی از یادداشتِ خودکشیاش مشهور است: "برای جامعه خوب نیست که شخص را مجبور کند که خودش این کار را بکند. این احتمالاً آخرین روزی است که خواهم توانست خودم انجاماش دهم."
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه
آرش، امروز
چقدر ملایمتِ لهجهاش را، و ملایمتِ خودش را، دوست داشتم وقتی در مردادِ هفتادونه میخوانـْد:
. شد زمین: مست
. آسمان: مست
. بل-بلا-نِ
. نغمهخوان: مست...
آرام بود. دوستاش داشتم.
روزی آمده بود تهران به دنبالِ پروانهی طبابت. من هم رفته بودم از حسن آقا شیر بگیرم. با فاصلهی کمی واردِ خانه شمارهی چهار شدیم. هر کدام گفتیم به چه کاری رفته بودیم. نمیدانم کداممان گفت "تفاوتها را ببین: یکی رفته شیر گرفته، یکی پروانه."
یاسی به یادم میآورَد که چهار سال پیش خبرِ مرگِ مادرجانام را اینطور گفتهام که "قصه تمام شد." شرقِ دور چه دور است.
۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه
در تفاوتِ مهریه و حقِ طلاق [پینوشتِ مطلبِ قبلی]
ظاهراً بحث در موردِ حقِ طلاق اغلب بحثِ مهریه را به دنبال میآورَد—ظاهراً یک تصورِ شایع این است که بینِ اینها باید تعادلی باشد، و شاید این تعادل قرار باشد کمک کند به خوشبختیِ طرفین (یا به ثباتِ ازدواج). بحث پیچیده است و من سوادم کم است؛ فقط میخواهم چند نکته بگویم.
حواسام هست که اینطور نیست که همهی شهروندان همهی تعهداتشان را جدی بگیرند، یا حتی موقعِ تعهد دادن دقیقاً به موضوعِ تعهد فکر کرده باشند. به این هم حواسام هست که در روابطِ پیچیدهی اجتماعی خیلی از تعهدات نقشی بیشتر از موضوعشان دارند. با این حال میخواهم بگویم که یک ویژگیِ مهریه این است که بر عهدهی مرد است که عندالمطالبه به زن بپردازدش. (و گویا اصلاً سنـّتِ بزرگانِ تشیع این بوده است که بعد از عقد فوراً مهریه را به همسرشان میپرداختهاند.) بنابراین اگر به صورتِ جریان نگاه کنیم مهریه لزوماً به نحوهی ادامهی زندگیِ مشترک یا ختمِ زندگیِ مشترک ربطی ندارد.
اینکه در زمانِ ما و در طبقهی متوسطِ شهری خانمی مهریهی سنگینی تعیین کند (یا به چنان مهریهای که والدیناش تعیین کردهاند رضایت بدهد) به نظرِ من نشانهی بیکلاسی است—مضافاً اینکه مبلغِ خیلی از مهریهها هم غیرواقعبینانه است، و برای من جالب نیست که کسی (در اینجا: مردی) خودش را متعهد کند به کاری که آشکارا خارج از تواناش است.
اما بحثِ من عمدتاً بحثِ حقوقِ انسانی است. (دوباره: به نظرِ من بحثِ عدالت و حقوق همبستگیِ ذاتیای با بحثِ قانون ندارد.) از این منظر، فرقِ مهمی هست بینِ مهریه و حقِ طلاق: اینکه زن و مرد به یک اندازه حقِ تمام کردنِ ازدواج را نداشته باشند ناعادلانه است. (اگر حقِ زنان بیشتر از مردان بود باز هم ناعادلانه میبود.) حالا در زمانِ ما این امکان هست که مرد این حقِ طبیعی را به زن برگردانـَد، و نمیفهمم که چگونه مردی ممکن است قائل به برابریِ انسانها باشد و به همسرش حقِ طلاق ندهد. موضوعِ مهریه به نظرِ من بهکلـّی متفاوت است: مهریه یک جور امتیاز است—هدیهای است از مرد به زن؛ جزوِ حقوقِ انسانیِ زن نیست. اگر/وقتی مهریه تعیین شد (مثلاً سیزده سکه)، مهریه میشود جزوِ حقوقِ زن، و حقِ زن بر مرد است که مرد سیزده سکه به او بدهد؛ اما خودِ اینکه مردی بپذیرد که سیزده سکه مهریهی همسرش باشد هدیهای از مرد به زن است.
اگر مردی به همسرش حقِ طلاق ندهد در این صورت یکی از حقوقِ انسانیِ زن را از او دریغ کرده است؛ اما اگر برای ازدواجی مهریهای تعیین نشود مستقیماً حقی از کسی ضایع نشده است. به این دلیل است که مهریه متناظرِ حقِ طلاق نیست و نمیشود هر دو را با هم حذف کرد. زن میتواند بگوید که مهریه نمیخواهد، و میتواند مهریه را ببخشد، که در این حالتِ اخیر لطفی کرده خواهد بود به مرد. اما اینکه مرد به زن حقِ طلاق بدهد لطفی به زن نیست—دادنِ حقِ زن است.
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
شأنِ انسانی و حقِ گرفتنی
حیرتزده شدم وقتی ندا گفت که هفتهی آینده با امید ازدواج خواهد کرد. یک ماه پیش برایم تعریف کرده بود که از ازدواج صحبت کردهاند، و امید بهجدّ میگفته که نه موقعِ عقد و نه هیچ موقعِ دیگری به ندا حقِ طلاق نخواهد داد. امید مصرّ بوده که البته هر وقت ندا بخواهد جدا خواهند شد، اما هرگز حقِ طلاقی در کار نخواهد بود.
به نظرِ من اینکه زن به اندازهی مرد حقِ فسخِ ازدواج را نداشته باشد بر خلافِ عدالت است. (صرفِ اینکه چیزی قانونی باشد، حتی اگر قانونِ مربوط با نظرِ اکثریتِ شهروندان تصویب شده باشد، نشان نمیدهد عادلانه هم هست.) غمانگیز است که امید این را حتی بعد از تذکرِ ندا نمیبیند/نمیفهمد. و نمیدانم بیشتر برایم عجیب است یا غمانگیز که ندا—خانمِ بیستوششسالهای که مهندسِ صنایع از دانشگاهِ خوبی در تهران است و شغلِ پردرآمدِ پراعتباری دارد و آزاداندیش است و مذهبی نیست و عاشق هم نشده—رابطهاش را با چنین شخصی ادامه میدهد. و با او ازدواج هم میکند. آیا ازدواج اینقدر مهم است؟ آیا شوهریابی اینقدر سخت شده؟
وانگهی، حرفِ امید تقریباً خندهدار است: تضمینی نیست که اگر ندا بخواهد جدا بشود امید به قولاش پایبند باشد. حقِ طلاق دقیقاً برای همین است که اینطور نشود که زن بخواهد زندگیِ مشترک را تمام کند و مرد نگذارد و مثلاً طلاق را منوط کند به گذشتنِ زن از بعضی حقوقاش. (امید را محترمتر از آن فرض میکنم که بگوید "حقِ طلاق نمیدهم چون شاید ندا تصمیمِ غیرعقلانیای بگیرد"—اگر چنین میگفت رفتارش ظالمانه و توهینآمیز میبود.)
برای ندا تعریف نکردم از مردی که از نزدیک میشناسم و کمی بعد از ازدواج با همسرش رفت دفتری تا رسماً چیزی امضا کند که همسرش هر زمانی خواست بتواند از ایران خارج بشود. مرد مکرراً از همسرش عذرخواهی میکرد، با اینکه هر دو میدانستند گناهی ندارد—مرد شدیداً معذب بود از اینکه میبایست "اجازه بدهد" تا همسرش بتواند از یکی از حقوقِ انسانیاش استفاده کند.
۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه
تعفن (اواخرِ همین قرنِ قبل)
قدمزنان و بحثِریاضیکنان رسیدند به ساحل. به دوستاش گفت "برایت احترام قائلام؛ اما تو نمیتوانی با من بیایی. نه اینکه بترسم که پلیس بیاید—میدانم که نمیآید. مسأله این است که قانون میگوید این ساحل فقط برای استفادهی سفیدپوستان است."
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
سیاستِ گامبهگام
دخترکام تازه دانشگاهی شده بود و کمی بیشتر به ظاهرش میرسید.
گفت که لنزِ سبز خریده است اما خجالت میکشد به چشم بگذارد—تغییرِ ناگهانیِ رنگِ چشماناش برایش شدید بود. (فرض کنید مرتکبِ عملِ "زیبایی"ی بینی شدهاید. در این صورت شاید چند روزی سرِ کار/کلاس نرفتهاید و چند روزی چسبی بر بینی داشتهاید و غیرذلک؛ اینطور نیست که یکدفعه دوستان و همکارانتان ببینند که شکلِ بینیتان تغییر کرده است. قهرمانِ داستانِ ما نگرانِ این بود که دوستاناش بیمقدمه ببینند که رنگِ چشماناش عوض شده.)
گفتم "کمکم برو جلو: هفتهی اول فقط یکیاش را بگذار."