در جمعی خصوصی
فیلمِ مستندی دیدم دربارهی تحصنِ استادان با هدفِ بازگشاییِ دانشگاهِ تهران، در اوائلِ زمستانِ سالِ پنجاهوهفت (قبل
از پیروزیِ انقلاب). موضوعِ فیلمْ کشتهشدنِ کامران نجاتاللهی بود. میدانیم که
مراسمِ تشییعِ نجاتاللهی تبدیل به تظاهراتِ بزرگی بر ضدِ شاه شد. تهراننشینان
احتمالاً میدانند که خیابانی که هنوز وسیعاً "ویلا" خوانده میشود و از
خیابانِ انقلابِ اسلامی تا بعد از بلوارِ کریمخان زند امتداد دارد نامِ رسمیاش
"استاد نجاتاللهی" است. مقتلِ نجاتاللهی در ساختمانِ وزارتِ علوم در این خیابان بوده.
در جایی از فیلم یکی از
استادانِ متحصن میگوید که کامران متولدِ ۱۳۳۳ بود و در زمانِ کشتهشدن هنوز بیستوچهار سال از
تولدش نگذشته بود [تصویرِ صفحهی اولِ شناسنامهاش را میبینیم]. میگوید که اعلام
شد که دکتر نجاتاللهی کشته شده، و میگوید که برای اینکه سنِّ مقتول با
مدرکِ ادعایی جور در بیاید نجاتاللهی را بیستوهفتساله اعلام کردیم.
در محضرِ یکی از استادانِ داخل
در ماجرا بودیم. فیلم که تمام شد پرسیدم که آیا این دروغگویی حاصلِ توافقِ جمعی
بوده است، و آیا کسی از استادان سعی کرد که خبر را اصلاح کند یا نه.
استاد جواب داد که کارْ حاصلِ بحث و توافق نبوده است، و کسی هم در آن شلوغی به
فکرِ تکذیب نبود، خود اگر خبردار شده بود. تصریح کردم که قصدم منزهطلبی نیست، آن
هم چند دهه بعد از واقعه؛ گفتم که سؤالام برای فهمیدنِ بهترِ اطرافِ حادثه بوده
است.
برخوردِ یکی از حضار برای من
جالب بود: "شما که فیلسوف هستید باید بدانید که حقیقت نسبی است". این
را بدانم؟ و حقیقت نسبی است حتی به این صورت که بیستوسه-چهارساله را بیستوهفتساله
بخوانم و غیردکتر را دکتر؟
من در دروغ زشتیِ زیادی میبینم،
مخصوصاً دروغی که هدفاش گمراهکردنِ جمعِ بزرگی باشد، مخصوصاً دروغی که مرگِ کسی
را وسیلهی رسیدن به هدفی سیاسی کند—هر قدر هم که آن هدف مطلوبام باشد. دلیلِ
عقلیِ خیلی قاطعی برای بدبودنِ دروغ ندارم؛ اینقدر هست که زیباییشناسیام شدیداً
واکنش نشان میدهد.