آرش، امروز
چقدر ملایمتِ لهجهاش را، و ملایمتِ خودش را، دوست داشتم وقتی در مردادِ هفتادونه میخوانـْد:
. شد زمین: مست
. آسمان: مست
. بل-بلا-نِ
. نغمهخوان: مست...
آرام بود. دوستاش داشتم.
روزی آمده بود تهران به دنبالِ پروانهی طبابت. من هم رفته بودم از حسن آقا شیر بگیرم. با فاصلهی کمی واردِ خانه شمارهی چهار شدیم. هر کدام گفتیم به چه کاری رفته بودیم. نمیدانم کداممان گفت "تفاوتها را ببین: یکی رفته شیر گرفته، یکی پروانه."
یاسی به یادم میآورَد که چهار سال پیش خبرِ مرگِ مادرجانام را اینطور گفتهام که "قصه تمام شد." شرقِ دور چه دور است.
قدرتِ نويسنده در بيانِ دنيايي بزرگ، تنها در قالبِ جملاتِ كم، بسيار است.
پاسخحذفخانهي شمارهي چهار كمكم دارد جان ميگيرد، در ذهنِ خوانندگاني چون من كه اين خانه را نميشناسند.
http://kaavelajevardi.blogspot.com/2010/06/blog-post_22.html
شايد خوب باشد نويسنده به سناريويي بزرگ، نيك و سودمند بينديشد و دستبهكار شود.
نازي كاوه..
پاسخحذفشاید بی هیچ دلیل موجهی بغضی تا دم گلویم آمد ... به چشمانم رسید و ...
پاسخحذفبی هیچ دلیل موجهی ...
شاید هم به خاطر قصه که تمام شد ...
در یادم قصه تمام نمی شود...
پاسخحذفمن مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم...!
پاسخحذفکاوه جان، ممنونم.
پاسخحذفدر حال حاضر تنها سایتی که به من انگیزه می ده به کامپیوترم نزدیک شم همین جاس!در این شرایط نا امیدی و بی حوصلگی شاید هیچ وقت فکر نمی کردم که کوته نوشتهای شما باعث انبساط خاطرم بشن!
پاسخحذفممنونم
سلام كاوه
پاسخحذفاين متن، واقعا همان دلالت غم انگيزي را دارد، كه به نظر ميآيد دارد؟
علي
من هم با ناشناس موافقم کاوه جانم:(
پاسخحذفمتأسفانه دارد . آرش پویا چند روز پیش در سنگاپور درگذشت.
پاسخحذفمتأسّفم.
پاسخحذفپس، ارتباطِ دو خطِّ آخر با بخشِ قبلِ آن در اين بود!
نمیتونم مرگ هیچ عزیزی را باور کنم !! فقط نمیتوانم یا شاید نمیخواهم !! گریه در غربت امانم را بریده است ...
پاسخحذف