درِ قهوهایِ نردهایِ آشنا. زنگ. مثلِ قبلها صدایش آمد: "بله؟" لابد لحن و صدای من هم مثلِ قبلها بود وقتی فقط گفتم "سلام".
حسِّ منگِ نوستالژیکی پرسید (بی واژه) که چرا بیشتر به این جای خوبِ قدیمیِ آشنا نمیآیم... در که باز شد متذکر شدم (با واژه) که مدتی است دیگر در این شهر زندگی نمیکنم.
برای تعطیلات آمده بودم.
۱۳۸۲.
چهقدر خانههای سال 1382 به روایتِ پستها، دلپذیرترند از خانههای سال 1386 به روایت پستها.
پاسخحذفدیدنت با اینکه به ساعت نکشید اما عمیقا درم این احساس رو ایجاد کرد که بشکنمت،شخصی نبود و حتی به منافع و مضار یا قدرت خودم در شکستن کسی رجوع نکردم.به ندرت دچار همچین حسی بوده ام شاید هم در تقریب اول نیوده ام هیچ وقت.نوشته هایت هم. گفتم بدانی شاید قسمتی شد از پازلی که از خودت میسازی.شاید به کار آمد
پاسخحذف