۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

اَمـَلِ کثیر



من و پنج دستیارِ دیگرش هفته‌ای یک بار با او جلسه داریم—پنجشنبه‌ها یازدهِ صبح در دفترِ او در دانشکده. امروز حوالیِ هشت‌ونیم به همه‌ی ما ئی‌میل زد. بعد از معذرت‌خواهی بابتِ اینکه زودتر خبر نداده بوده است، نوشته بود که برای این هفته کارِ خاصی نداریم و لازم نیست برویم پیش‌اش. ادامه داده بود که، با این حال، او در دفترش خواهد بود چرا که شاید بعضی از ما قبل از اینکه ئی‌میل‌اش را ببینیم حرکت کرده باشیم. من ئی‌میل را خواندم و رفتم، به این امید که بقیه هم خوانده باشند، و نیایند، و من مدتی با این خانمِ بسیار زیبا تنها باشم.

در زدم. "بفرمایید". رفتم و نشستم. مدتی حرف زدیم. اتفاقی نیفتاد.

خداحافظی کردم. به در که رسیدم پرسیدم "می‌خواهید در را ببندم؟" گفت که نه.

و من در این فکر بودم که کاش، اولاً، وقتِ ورود این را پرسیده بودم و کاش، ثانیاً، در جوابِ سؤالِ لدی‌الورودِ من گفته بود "بله، حتماً".

۱۳٨۶.

۲ نظر:

  1. و شاید او هم در این فکر بود که کاش وقت ورود این را پرسیده بودید تا در جواب سؤال لدی‌الورودتان می‌گفت که نه.

    پاسخحذف
  2. که چی؟
    داری نخ می‌دی یعنی؟

    پاسخحذف