۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

پانزده سال بعد



عصبانی بودم از آن‌همه تبلیغ برای آقای ناطق‌نوری و آن‌همه اطمینان از اینکه ایشان برنده خواهد شد. به علاوه، معتقد بودم که این اطمینانْ نابجا هم نیست، و این عصبانی‌ترم می‌کرد. می‌خواستم داد بزنم.

از میانه‌ها‌ی دهه‌ی شصت می‌توانستم رأی بدهم، و هر بار قهر کرده بودم و کناره گرفته—"معنی ندارد شرکت در انتخاباتی که هر کسی نمی‌تواند در آن کاندیدا بشود". به بهترکردنِ اوضاع فکر نمی‌کردم: معتقد بودم که در شرایطِ غیردموکراتیک اصلاً نباید رأی داد. اما این بار سیلِ تبلیغات آزارم می‌داد. گمان می‌کردم نمی‌توانم تغییری در نتیجه بدهم، و حتی نمی‌توانم نسبتِ رأیِ رئیس‌جمهورِ منتخب به کلِّ آراء را به طرزِ‌ معناداری تغییر بدهم. 

تصورم این بود که کمابیش همان کسانی رأی خواهند داد که قبلاً هم رأی می‌داده‌اند.اطمینان داشتم که اکثریتِ بزرگی از رأی‌دهندگان به کسی رأی می‌دهند که، درست یا غلط، به "کاندیدای نظام" معروف شده بود. اشتباه می‌کردم!

پانزده سال پیش چنین روزی جمعه بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

تا یادم بماند که متواضع‌تر باشم



تا جایی که می‌‌توانم بفهمم، هیچ معلوم نیست که اصولِ اخلاقیِ منهر چه که هستمعقول‌ترین مجموعه‌ی ممکن از اصول باشد: ممکن است حتی معقول هم نباشد، چه رسد به معقول‌ترین. اصلاً هم روشن نیست که همیشه طبقِ این اصولِ فعلی‌ام عمل کرده باشم: پدیده‌ی آشنایی است که حافظه‌مان مخدوش باشد، مخصوصاً وقتی که از رفتارمان راضی نباشیم یا نبوده باشیم.

اما حالا گیریم که هم اصولِ اخلاقی‌ام معقول‌ترین باشد و هم همیشه خوب رفتار کرده ‌باشم (خوب، با معیارهای فعلی‌ام). فرض‌های مشکوکی است، اما برای پیش‌رفتِ بحث بپذیریم‌شان. حتی فرض کنیم که می‌‌دانم که همیشه اخلاقاً به بهترین شکل رفتار کرده‌ام. به نظرم باز هم نباید به‌سادگی دیگران را محکوم کنم یا در ذهن‌ام تحقیرشان کنم. امروز دوباره یادِ مصاحبه‌ی کیهان فرهنگی (ی قدیم) با سیدجعفر شهیدی افتادم، در اوائلِ دهه‌ی شصت؛ در جایی از مصاحبه گفته بود: خدا ما را در مقامِ امتحان نیاورَد.

در گزینش شرکت نکرده‌ام، چه برسد به اینکه برای مصاحبه‌ی گزینش ریش هم گذاشته باشم؟ چه خوب! اما اگر این مؤسسه نازم را نمی‌خرید باز هم این کار را می‌کردم، یا به این راحتی می‌کردم؟ اگر قرار بود خرجِ خانواده‌ام را بدهم چطور؟ در عمرم رشوه نداده‌ام؟ آفرین به من! اما آیا حواس‌ام هست که شاید روزگار با من یار بوده و در موقعیتِ سختی قرارم نداده؟ اگر تحملِ عواقبِ رشوه‌ندادن برایم خیلی سخت بود چه می‌کردم؟ اگر می‌دانستم باعث می‌شود معشوق‌ام جداً آسیب ببیند چه؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

سپاسگزارِ پ.ش.



ترجمه‌ی ده‌ها کتابِ ریاضی (بسیاری‌شان از کتاب‌های اتحادِ شوروی) و انتشارِ ‌مجله‌ی آشتی با ریاضیات (بعداً: آشنایی با ریاضیات) از اولین چیزهایی است که در موردِ پرویز شهریاری به ذهن می‌رسد.

دانش‌آموزِ سالِ دومِ دبیرستان بودم و به نظرم رسیده بود که در یکی از کتاب‌هایِ تألیفیِ آقای شهریاری اشکالی هست. (اگر درست یادم باشد: خواسته‌ی مسأله‌ای این بود که سینوسِ هفتاد‌ودو درجه را حساب کنیم، و راه‌حلِ کتابْ طولِ ضلعِ‌ پنج‌ضلعیِ محاط در دایره‌ی به شعاعِ واحد را مفروض می‌گرفت. من، لابد تحتِ تأثیرِ اینکه تازه یاد گرفته بودم که این طول دوبرابرِ سینوسِ هفتادودو درجه است، با استفهامی انکاری پرسیده بودم که بدون دانستنِ‌ جوابِ سؤالْ از کجا می‌دانیم طولِ آن ضلع چیست.)

نامه‌ای نوشتم و به نشانیِ انتشاراتِ فردوس فرستادم. در میانه‌ی دهه‌ی شصت—که شهریاری شصت‌ساله بود—ئی‌میلی در کار نبود. یکی-دو ماه بعد جواب رسید. در وصفِ هیجانِ رسیدنِ نامه‌ای از پرویز شهریاری—خودِ پرویز شهریاری—نمی‌توانم مبالغه کنم... خطِ شهریاری به نظرم کمی لرزان می‌آمد. اول پوزش خواسته بود که با تأخیر جواب می‌دهد (و صحبت کرده بود از مشغله‌ی فراوان‌اش)، و بعد با حوصله توضیح داده بود و روشن کرده بود که اشکالِ من وارد نیست.

این را نگفتم که ببالم به ارتباط با پرویز شهریاری؛ بلکه می‌خواهم بگویم که یک جنبه‌ی بزرگیِ شهریاری در این است که نقلِ این داستان اصلاً نشان نمی‌دهد که من آدمِ ویژه‌ای هستم: اشخاصِ زیادی را می‌شناسم، از نسل‌های مختلف، که پرویز شهریاری با آنان مهربانانه و شاگردنوازانه رفتار کرده است—نامه‌شان را جواب داده، مقاله‌شان را چاپ کرده، تلفن‌شان را جواب داده، وقتِ ملاقات داده.

پرویز شهریاری فرهیخته و پُرنویس و در دسترس بود، و آزاده... چندین نسل از ریاضیات‌خواندگانِ فارسی‌زبان به او مدیون‌اند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

[حدیثِ نفس در فضایی که این روزها قرن‌نوزدهمی است]



منتظرِ رسیدنِ دوستِ عزیزی هستم که دارد کتابی برایم می‌آورَد. سخت مشتاق‌ام بخوانم‌اش [کتاب را عرض می‌کنم]، و خوشبین‌ام که کمی از کم‌سوادی‌ام در حیطه‌های مربوط به آزادیِ بیان کم بشود. موضعِ فعلی‌ام—که شاید ناشی از خامی و کم‌اطلاعی باشد—این است که اصل بر آزادیِ بدونِ قید و شرطِ بیان است. این موضع البته با نظرِ کسی سازگار نیست که بر آن است که از "حقیقت" آگاه است و بسیاری از افرادْ صغیرند و باید مراقب‌شان بود که گمراه نشوند.

اعتقاد به آزادیِ نامحدودِ بیان باعث نمی‌شود معتقد باشم که مثلاً هر روزنامه‌ای باید هر مقاله‌ی وارده‌ای را چاپ کند و هر ایستگاهِ‌ رادیویی باید وقتِ‌ نامحدود به هر صاحب‌حرفی بدهد: چاپِ مطلبی در روزنامه جا را برای مطالبِ دیگر تنگ می‌کند و/یا هزینه‌ای به صاحبِ روزنامه تحمیل می‌کند. اما مثلاً نوعاً اجازه‌دادن به انتشارِ هر نظری در وبلاگ جا را برای نظرهای دیگر تنگ نمی‌کند.

یکی از قیدهایی که سنــّتـاً در موردِ آزادی لحاظ کرده‌اند (و این منحصر به آزادیِ بیان نیست) این است که کار تا چه حد می‌تواند مایه‌ی آسیب‌دیدنِ دیگران بشود. بحثِ آسیب طبیعتاً به تعبیرهای فراوانی راه می‌دهد؛ اما سنــّتاً به این هم توجه کرده‌اند که یک عاملِ مهمِ مربوطـْ این است که آسیبِ احتمالی تا چه حد قابلِ اجتناب باشد. فرض کنیم شما از تیمِ فوتبالِ الغرافه متنفرید، و فرض کنیم من عمیقاً معتقدم جزایرِ مالویناس متعلق به آرژانتین است. فرض کنیم هر دوی ما از دیدن و شنیدنِ چیزی بر خلافِ سلیقه‌ها یا نظرهایمان آسیب می‌بینیم—مثلاً با شدتِ سردردآوری عصبانی می‌شویم و کارمان به بیمارستان می‌کشد. حالا من صبحِ خیلی زود آمده‌ام و جلوی درِ خانه‌ی شما بلندگویی به دست‌ام گرفته‌ام و دارم در مدحِ الغرافه صحبت می‌کنم. احتراز از این آسیبی که دارم به شما می‌رسانم سخت است، و به نظرم این حقی به شما می‌دهد که آزادیِ مرا محدود کنید. اما اگر شما در فلان روزنامه مقاله‌ای نوشته‌اید با عنوانِ "آرژانتین البته حقی بر فالکلند ندارد"، یا گردهمایی‌ای در استادیومِ بزرگِ شهر راه انداخته‌اید، احتراز از آسیبِ ناشی از صحبت‌ها و نوشته‌های شما برای من آسان است: می‌توانم مقاله‌تان را نخوانم و به تجمع‌تان نیایم. اگر مسؤولِ دست‌شویی‌های دانشگاه باشم نوشته‌های پشتِ درها را هر از چندی پاک می‌کنم؛ کامنت‌های دشنام‌آلودِ وبلاگ‌ام را نه [و این موردِ اخیر منحصر به وضعیتی نیست که مسؤولِ دست‌شویی‌های دانشگاه باشم].

موضوعِ مهمِ دیگر این است که، به نظرِ من، آزادیِ بیان منحصر به آزادیِ بیانِ به‌اصطلاح "مستدل" نیست (فعلاً دشواری‌های ضابطه‌بندیِ خودِ مفهومِ استدلال را نادیده می‌گیرم). این شکلِ بسیار محدودی از آزادیِ بیان خواهد بود که مثلاً بگوییم فقط به مطالبی در موضوعِ اقتصاد اجازه‌ی انتشار می‌دهیم که حاویِ "بحثی علمی" باشد—به نظرِ من اصل بر این است که هر کس بتواند با هر بیانی نظرش را بگوید: فرمول بنویسد، به مارکس با به کتابِ مقدس استناد کند، فیلم و موسیقی بسازد، دشنام بدهد، لطیفه بگوید. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

دورِ دومِ انتخاباتِ مجلس



من در ایران زندگی می‌کنم، و سعی می‌کنم جامعه را به آنی که دوست دارم (قانونمند، دمکراتیک، لیبرال) نزدیک‌تر کنم. این کار را می‌خواهم بدونِ ازبین‌بردنِ یکباره‌ی ساختارهای موجود انجام بدهم، و به نظرم یک راهِ معقولِ دردسترس این است که در انتخاباتِ مجلس شورای اسلامی به کسانی رأی بدهم که محتمل می‌دانم که اگر عضوِ مجلس بشوند فاصله‌ی مجلس با مجلسِ ایده‌آلِ من کمتر خواهد بود.

در شرایطِ فعلیْ کاندیدایی نیست که تابلوی "لیبرال-دموکرات" بالای سرش گذاشته باشد، و شاید هم کسی از میانِ تأیید‌صلاحیت‌شدگان نباشد که حتی در خفا با سلیقه‌ی سیاسیِ من هم‌سو باشد؛ با این حال، این‌طور نیست که برایم علی‌السویه باشد که چه کسی نماینده می‌شود. مشخصاً، برای من مهم است که کسانی به مجلس بروند که با کارهای به‌نظرمن‌نادرستِ دولت مقابله کنند—در همین حدی که می‌شود مقابله کرد مقابله کنند.

گویا گاهی لازم است به خودمان یادآوری کنیم که وقتی به کسی رأی می‌دهیم رأی‌دادمان به این معنا نیست که شخصاً دوست‌اش داریم یا منزه‌اش می‌دانیم یا مقلدش هستیم یا سابقه‌اش را تأیید می‌کنیم. دیگر اینکه نگاه به فهرستِ کاندیداها این را به ذهن‌ام می‌آورد که صرفِ‌ داشتنِ سابقه‌ی وزارت یا عضویتِ چندده‌ساله در تشکیلاتی سیاسیْ مزیتی است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

در بابِ اینکه گاهی قیاسْ عبث است


در همان اوائلِ آشناییِ پگاه و پدرام، کسی چیزی درباره‌ی پدرام به پگاه گفته بود تا تحذیرش کند از دوستی با پدرام. حرفِ آن دوستْ پگاه را چند روزی آشفته کرده بود—آشفته از رفتارِ افشاگرانه و مداخله‌گرانه (و حتی قیّم‌مآبانه)‌ی آن دوست. اما، تا جایی که به رابطه با پدرام مربوط می‌شد، کارِ آن دوست بی‌حاصل بود: پدرام اصلاً ابتدائاً خودش را به پگاه مطابقِ گزارشِ آن دوست معرفی کرده بود! چیزی شاید نزدیک به حرفِ شیخ که عیب‌جویان‌اش حکایت پیشِ جانان گفته بودند.

شش‌ سالی از شروعِ دوستیِ عمیقِ ادامه‌دارِ منجر به عشق‌شان گذشته بود که این را با هم مرور می‌کردیم. یادم افتاد که ستراؤسن در زندگی‌نامه‌اش نوشته است که یک بار که در دهه‌ی هفتادِ میلادی در یوگوسلاوی (ی اسبق) سخنرانی می‌کرده یکی از حضار می‌گوید که سخنرانیِ او برملاکننده‌ی این است که نگاهِ سخنرانْ اساساً بورژوایی است. و ستراؤسن جواب می‌دهد: "اما من بورژوا هستم—بورژوای لیبرالِ نخبه‌گرا".

(زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ سِر پیتر، که اولین بار در ۱۹۹۸ منتشر شده است، در مجلدی ازمقالاتِ او تجدیدِ چاپ شده است. این داستان در صفحه‌ی xxxv از مجموعه‌ی اخیر آمده است.)

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

در بابِ اینکه گاهی نباید به شنیدنِ لحن اکتفا کرد



"عجب آدمی است این هیراد. واقعاً که."

"چی شده؟"

"سالومه گفت که هیراد به او پیشنهاد داده‌."

"چه پیشنهادی؟"

"واردِ جزئیات نشد—ولی البته می‌شود حدس زد."

"اخیراً؟"

"حدودِ یک ماه پیش."

"چه جالب که این‌طور گفته... عصبانی هم بود؟"

"این‌طور به نظر می‌آمد."

"حالا گیریم که این پیشنهاد خیلی بد و بی‌شرمانه و خلافِ شؤونات بوده؛ نپرسیدی که آیا سالومه بالاخره پیشنهاد را قبول کرده یا نه؟"

"نه."

"قبول نکرده، یا نپرسیدی؟"

"نپرسیدم."

"بپرس!"


۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

فرمالیسم: لازم نیست بعداً هم خوب بوده باشد



ستودنِ مارشالِ پتن بابتِ قهرمانی‌هایش در جنگِ بزرگ، بی اعتنا به حکومتِ ویشی؛ لذت‌بردن از مرورِ تدبیرِ قوام‌السلطنه در ماجرای آذربایجان، بی توجه به دورِ‌ پنجمِ نخست‌وزیری‌‌اش.

یادِ بعضی لحظه‌های آن جمعه‌‌ هنوز مست‌ام می‌کند—مهم نیست که یکشنبه‌ی پس‌فردا چه شد.


۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

در بابِ اینکه برای ساختِ پروپاگاندا هم کاردانی لازم است



دو فیلمِ جونو و چهار ماه، سه هفته و دو روز را در نظر بگیرید—هر دو درباره‌ی سقطِ جنین‌ و مصائبِ آن. برای مقاصدِ من در این نوشته‌ی کوتاه، شاید چندان نابجا نباشد که فرض کنیم هر یک از این دو دارد نظری را تبلیغ می‌کند. نظرهایی که این دو فیلم مبلــّغِ آن‌اند دو نظرِ متضادند، و، از قضا، من در موردشان موضع دارم. شخصاً در موردِ یکی از این دو فیلم چندان هم بی‌میل نیستم که بگویم که از مقوله‌ی پروپاگاندا است؛ با این حال، به نظرِ من، هر دو فیلم بسیار خوب‌اند. می‌شود فیلمی مستحقِ برچسبِ "پروپاگاندا" باشد و با حرف‌اش موافق نباشیم یا حتی دغل‌کارانه بینگاریم‌اش ولی معتقد باشیم فیلمِ خوب یا حتی بسیار خوبی است—پیروزیِ اراده (که ندیده‌ام) و دیکتاتورِ بزرگ احتمالاً از اولین نمونه‌هایی‌اند که به ذهن‌ می‌رسد.

در ایرانِ بعد از انقلابِ اسلامی هم دست‌کم یک فیلمِ پروپاگاندای خوش‌ساخت داریم، که تصادفاً آن هم—مثلِ فیلمی که این مطلب درباره‌اش است—درباره‌ی وزارتِ اطلاعات است: روز شیطان، که آقای بهروز افخمی حدودِ بیست سال پیش ساخته است. در مقابل، به نظرِ من قلاده‌های طلا ضعف‌های زیادی دارد. (تقریباً روشن است که این فیلم با حمایتِ نظامِ جمهوری اسلامی ساخته شده است: تهیه‌کننده مؤسسه‌ی روایت فتح است و، محتوا را هم اگر نادیده بگیریم، می‌شود مثلاً پرسید کدام فیلم‌سازِ مستقلی به تصاویرِ هواییِ—گیرم چندثانیه‌ای—از راهپیماییِ بیست‌وپنجمِ خردادِ هشتادوهشتِ‌ تهران دسترس دارد. گمان نمی‌کنم که "حکومتی" خواندنِ فیلم توهین به کسی باشد. از "پروپاگاندا" معنای بدی در نظر ندارم.)

فیلم شروع می‌شود با صدایی که ظاهراً قرار است صدای اعلاناتِ فرودگاهی در ایران باشد. می‌شنویم که فلان و بهمان پرواز به زمین نشست. غیر از یکی که تشخیص ندادم، بقیه‌ی پروازها از انگلستان می‌آمدند—لندن، منچستر، نیوکاسل، لیورپول، بیرمنگام. احتمالاً قرار است بفهمیم که در آغازِ داستان مأمورانِ انگلیسیِ زیادی به ایران آمده‌اند؛ اما این ردیف‌کردنِ اسم‌ها به نظرِ من خنده‌دار است: تو گویی فیلم‌نامه‌نویس نگاهی کرده است به جدولِ لیگِ برترِ فوتبالِ انگلستان. و ابتدایی‌بودنِ بعضی از جلوه‌های ویژه‌ی غیرضرورِ مربوط به هواپیماها مرا به یادِ پروازِ خنجرها در صحنه‌ی دوئلِ مختار و حرمله در مجموعه‌ی مختارنامه می‌اندازد.

یا توجه کنید به صحنه‌ای در کشتیِ علی‌الفرض مجللی در نزدیکیِ استانبول. دخترِ بی‌حجابی که شراب (؟) می‌ریزد برای آدم‌های بدِ عیاشِ فیلم، کارش را با چنان زمختی‌ای انجام می‌دهد که در هیچ رستورانِ متوسطی هم نمی‌بینیم. اینکه کارگردان و مشاوران‌اش—که لابد افرادِ متشرعی هستند—با آدابِ شراب‌درجام‌ریختن آشنا نیستند مسموع نیست: فیلمِ مافیایی ندیده‌اند؟

یا توجه کنید به ستادِ عملیاتی‌ای که دشمنانِ نظام تشکیل داده‌اند. ظاهراً سازندگان می‌خواهند متقاعدمان کنند که گستره‌ای از گروه‌ها بر ضدِ ایران ائتلاف کرده بوده‌اند: این ستاد—که در خردادِ هشتادوهشت در تهران مستقر شده است—شاملِ این افراد است: یک سلطنت‌طلب (که طبیعتاً پیرمرد عصاقورت‌داده‌ای است)، یک مجاهد، یک هم‌جنس‌گرا (که نمی‌دانیم از چه گروهی است؛ لابد هم‌جنس‌گراییْ خود موضعی سیاسی محسوب می‌شود)، و البته یک مأمورِ سرویس‌های اطلاعاتیِ بیگانه، و اینها با هم بگومگوهای نه‌چندان ‌کم‌کینه‌ای دارند. باورپذیر نیست که توطئه‌گرانِ کارکشته‌ی اسرائیلی و امریکایی و انگلیسی که (چنان که فیلم هم به ما یادآوری کرده است) چندین انقلابِ مخملی را به ثمر رسانده‌اند چنین ترکیبِ مضحکی را برای چنان برنامه‌ی دشوارِ پیچیده‌ای برگزیده باشند.

یا صحنه‌ی سقطِ جنینِ بانویی محجبه بر اثرِ هجومِ اغتشاش‌گرانِ سبز، که به نظرِ من سخیف است.

دیگر اینکه فیلمِ پروپاگاندا باید دست‌کم در جاهایی به بی‌طرفی تظاهر کند. اینکه چند بار در فیلم از زبانِ طرفدارانِ نظام می‌شنویم که تعدادِ راهپیمایانِ معترض بسیار زیاد بوده البته نشانه‌ی خوبی است، اما کافی نیست—مثلاً پخشِ حرفِ نه‌چندان معقولِ خانم رهنورد در موردِ اینکه آقای موسوی دامادِ فلان استان است قاعدتاً باید در کنارِ حرفِ متناظری از یکی از طرفدارانِ جناحِ پیروز می‌آمد. تفصیل نمی‌دهم.

از اینها که بگذریم، به نظرِ من فیلم چیزهای خوبی هم دارد، مهم‌ترین‌اش ضرباهنگِ مناسب—من در این صد دقیقه گرچه گاه خنده‌ام گرفت و گاه به حقوقِ شهروندانِ حقیقی فکر کردم، باری حوصله‌ام سر نرفت. اینکه رنگِ سبز در فیلم کمی به آبی می‌زد (یا من دچارِ توهّم بودم؟) برایم دلپذیر بود. بعضی صحنه‌های حمله به پایگاهِ بسیج خوب بود، و به نظرم بازیگرانِ دو شخصیتِ اصلیِ بد و خوبِ فیلم (علی رام‌نورایی و امین حیائی) مجموعاً باورپذیر بودند.


۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

در هواپیما است؛ دارد از روی آتلانتیک به طرفِ غرب می‌رود...



"الآن ساعت یازده است؟"

گفت که بله. و زنگِ تلفنِ من بیدارش کرده بود. طبیعتاً می‌دانستم که آن روز خیلی خسته شده بوده است، اما اصلاً احتمال نمی‌دادم خواب باشد.

"و باید سه‌ی صبح بیدار بشوی که بروی فرودگاه؟"

تأیید کرد.

"پس فقط می‌توانی چهار ساعتِ دیگر بخوابی؟"

جوابِ مثبت‌اش.

"نه عزیزم: اشتباه می‌کنی. ساعت را می‌کشند عقب—می‌توانی پنج ساعت بخوابی! خواستم همین را بگویم. ببخشید بیدارت کردم. حالا بخواب. دوستت دارم."

کمی مانده بود به پایانِ ‌تابستان، ساعت‌های آخرِ حضورِ تعطیلاتی‌اش در ایران.

حالا بیش از دو سال‌ونیم است ندیده‌ام‌اش. درست می‌گوید که ربطی ندارد؛ اما، با این حال، توجه به اینکه باز اختلافِ ساعت‌مان هشت‌ونیم ساعت می‌شود (و در جهتِ عکسِ آن چهار سال) غمگین‌ام می‌کند. دلتنگ‌ام...

به این فکر می‌کنم که بخشِ بزرگی از خوبی‌های من—هر قدر که هست—نتیجه‌ی دوستی با فرزانه است. "به جان منت‌پذیرم و حق‌گزارم."


۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

بر ضدِ تحریمِ انتخابات



آقای مسعود بهنود مقاله‌ای نوشته‌اند و توضیح داده‌اند که در انتخاباتِ مجلسِ شورای اسلامی شرکت نخواهند کرد. توضیح داده‌اند که در تابستانِ سالِ پنجاه‌وچهار—که شاه رسماً نظامِ سیاسیِ ایران را تک‌حزبی کرده بود—برای اولین بار رأی داده‌اند، "اما شرکت در انتخابات روز جمعه این هفته را بر خود حرام کرده ام."

شخصاً بعضی از نوشته‌های غیرتاریخیِ آقای بهنود را بسیار دوست دارم، و معتقدم که جامعه‌ی ایران به ایشان مدیون است، از جمله بابتِ ترویجِ مدارا و عقلانیت. گمان می‌کنم که لیبرال‌بودنِ من تا حدِ زیادی نتیجه‌ی این است که در دهه‌های شصت و هفتاد مقالات‌شان در آدینه را می‌خواندم، و ممنون‌ام. از اینها که بگذریم، به نظرِ من حیف است که آقای بهنود در انتخاباتِ جمعه شرکت نمی‌کنند—هم اینکه تصورم این است که رأی ایشان هم‌سو با رأیِ من می‌بود و لذا، با این فرض که تقلب نمی‌شود، کمک می‌کرد به اینکه کاندیداهای موردِ نظرِ من انتخاب بشوند، و هم اینکه اگر می‌خواستند رأی بدهند می‌بایست به ایران برگردند (در انتخاباتِ مجلس نمی‌توان از خارج از کشور شرکت کرد)، و به نظرم ایران با حضورِ آقای بهنود جای بهتری است.

آقای بهنود در بخشِ ماقبلِ آخرِ مقاله‌شان نوشته‌اند "وزارت کشور محمود احمدی نژاد بعد از دو تغییر پی در پی در آستانه انتخابات ۱۳۸۸، اعلام داشت که نخواهد توانست با حفظ ظاهر انتخابات هم کسی جز رقیب را برنده انتخابات بداند، وزارت اطلاعات (به ریاست محسنی اژه ای مخالف جدی اصلاح طلبان) هم خبر داد که دولت ماندنی نیست." کمی متعجب‌ام که آقای بهنود با این لحنِ گزارشِ‌امرِواقع‌وار اینها را می‌گویند. تصورِ من این است که ادعایی این‌قدر مشخص (اینکه وزارتِ کشور چنان اعلام کرد و وزارتِ اطلاعات چنین خبر داد) باید مستظهر به سند باشد. اگر آقای بهنود سندی در این مورد دارند کاش منتشر کنند، و اگر حرف‌شان بر پایه‌ی شنیده‌هایی از افرادِ موثق است کاش در موردِ‌ سلسله‌ی روات‌شان توضیحی بدهند.

اما حتی اگر باور داشته باشیم که در انتخاباتِ سالِ هشتادوهشت به طرزی تقلب شده باشد که نتیجه را عوض کرده باشد، باز هم به نظرم دلیلِ کافی برای شرکت‌نکردن در انتخابات نداریم. (پیش‌فرضِ من—که شاید مقبولِ همه نباشد—این است که، در موردِ انتخابات، اصلْ بر شرکت است؛ برای شرکت‌نکردن است که باید دلیل داشت.) در بدترین حالت رأی من بی‌تأثیر خواهد بود. بی‌تأثیری آیا هزینه‌ی زیادی برای من دارد؟ نتیجه‌ی بدِ کارم، تا جایی که من می‌توانم بفهمم، خیلی بیشتر از تلف‌شدنِ وقت و آبی‌شدنِ انگشت نخواهد بود—مشخصاً: با فرضِ اینکه حکومت اهلِ این باشد که تقلب کند، کارِ من این نتیجه‌ی بد را نخواهد داشت که آمارِ شرکت‌کنندگان را بالا ببرد چرا که حکومتی که اهلِ تقلب باشد، آمار را هر طور بخواهد اعلام می‌کند. دوازدهمِ اسفند می‌روم و، مثلِ مسعود بهنودِ سی‌وشش‌سال پیش، در تهران—و ترجیحاً نه در شمالِ‌ تهران—گشتی می‌زنم و در ضمن تصویرِ احتمالاً دقیق‌تری از میزانِ شرکتِ مردم به‌دست می‌آورم. احتمالی هم می‌دهم که رأی‌ام مؤثر باشد.

مؤثر. تأثیر. اینکه ترکیبِ نمایندگانِ‌ مجلسِ شورای اسلامی چگونه باشد چیزی است که بر وضعیتِ زندگیِ من اثر می‌گذارد. من هم متذکر هستم که این‌طور نیست که نمایندگان بتوانند در هر موضوعی بحث کنند، و این‌طور نیست که هرچه نمایندگان تصویب کنند قانون بشود. این‌طور هم نیست که هر کسی بتواند کاندیدا بشود. اینها را همه می‌دانیم—این را هم قاعدتاً می‌دانیم که، تا جایی که به این موضوعات مربوط است، در سی سالِ گذشته همیشه همین‌طور بوده است. برخی از ما از آقای بهنودِ دهه‌ی هفتاد یاد گرفته‌ایم که در همین نظام هم می‌شود سعی کرد که اوضاع را بهتر کرد، یا (به عبارتِ دیگر؟) مانع از بدترشدن‌اش شد.

کدام را ترجیح می‌دادیم اگر امر دائر بود بر داشتنِ یکی از ‌دو مجلسِ فرضی که تنها تفاوت‌شان در این است که یکی وزیرِ‌ کشور را استیضاح و عزل می‌کند بابتِ دروغ‌گویی، و دیگری نمی‌کند؟ یا شاید واقعاً معتقدیم که اینها فرقی ندارند؟ برخی از استیضاح‌کنندگانِ وزیرِ‌ متوفی الآن کاندیدا هستند، و اصول‌گرایانِ رادیکال به برخی‌شان با اسم و رسم حمله می‌کنند. ما احتمالاً می‌توانیم کاری کنیم. دست‌کم به قدرِ وسع بکوشیم.

برخی از ما تغییر از راهِ انقلاب را دوست نداریم، و سعی می‌کنیم که به روش‌های دیگری اوضاع را بهترکنیم. کارِ ساده‌ای نیست، و زود هم به نتیجه نمی‌رسد. وقتی کسی سعی می‌کند اوضاع را بهتر کند (اعنی: اوضاع را به سلیقه‌‌اش نزدیک‌تر کند)، شاید گاهی به گذشته که نگاه کند ببیند که عقب رفته‌ است—برای نمونه، ظاهراً آقای بهنود معتقدند که وضعِ ما امروز از سالِ‌هفتادوپنج بدتر است. اگر معتقدیم که روش‌مان را با تعقل انتخاب کرده‌ایم، به نظرم وقتی پس‌رفتی مشاهده می‌کنیم کارِ عاقلانه این نیست که روالِ‌ قبلی را رها کنیم، مگر اینکه دلیلِ خوبی داشته باشیم (مثلاً روالِ بهتری سراغ کرده باشیم). آقای بهنود چه دلیلی دارند برای ترکِ شرکت در انتخابات؟ ‌ نوشته‌اند:

نه که از صندوق رای دل بریده باشم، بلکه این بار به دو دلیل شرکت را جایز نمی دانم [...]. اول از آن رو که وقتی عقب افتاده ترین جوامع کره زمین فاصله خود را با موازین انتخابات آزاد هر دم کمتر می کنند، تصمیم سازان ایران با تفسیری که از حمایت مردم از خود دارند، باز هم فاصله ایران را از مردم سالاری بیشتر کرده اند. دوم به احترام رای و نظر هواداران انتخابات آزاد و اصلاح طلبان مسالمت جویی که در بندند و زندان را به جرم هواداری از صندوق رای می کشند.

دلیلِ اولی که آورده‌‌اند به نظرم دلیلِ خیلی خوبی نیست—نهایتاً از جنسِ همان مشاهده‌ی پس‌رفت است. (آیا اگر در سالِ هفتادوپنج هم ناگهان فاصله‌ی ما از مردم‌سالاری بیشتر می‌شد حکمِ عقلْ تحریمِ انتخابات می‌بود؟) دلیلِ‌ دوم خیلی برای من روشن نیست: صرفِ اینکه کسانی طرفدارِ انتخاباتِ آزاد باشند و کسانی به جرمِ‌ طرفداری از صندوقِ رأی در زندان باشند آیا دلیلی به دست می‌دهد که انتخابات را تحریم کنیم؟ تحریمِ انتخابات چگونه قرار است وضع را بهتر کند و زندانیان را آزاد کند؟

شاید جمله‌های آخرِ‌ مقاله‌ی آقای بهنود بتواند فهمِ نظرِ ایشان را آسان‌تر کند:

اما مهم تر از اینها پیامی است که باز که از زندان رسیده است. اهل قلم که در زندان بزرگ هستند، از ما خواسته اند رای ندهیم.

شاید بخش‌هایی از اینها استعاره باشد (مثلِ استعاره‌ی طلاق که کمی قبل از اینها در مقاله‌ی آقای بهنود آمده). فارغ از استعاره، آیا نکته این است که کسانی از ما خواسته‌اند رأی ندهیم؟ گمان نمی‌کنم آقای بهنود اهلِ این باشند که در چیزی از جنسِ رأی‌دادن به کسی اقتدا کنند—تصورِ من این است که ایشان اهلِ پیروی از دلیل‌اند. پیامِ رسیده از زندان حاویِ چه دلیلی بوده است؟ یا آیا حزبی هست که ایشان عقلاً متعهد به پیروی از تصمیماتِ آن است و این حزب جلسه‌ای تشکیل داده و در موردِ موضوع بحث کرده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که باید انتخابات را تحریم کرد؟ کاش بیشتر توضیح داده بودند.

***

در سالِ‌ هشتادوچهار بخشِ بزرگی از اطرافیان‌ام در موردِ ‌انتخاباتِ ریاست‌جمهوری بی‌تفاوت بودند. شاید اگر بی‌تفاوت‌ها رأی داده بودند اوضاع امروز بهتر می‌بود. به نظر من—که شاید زیادی بدبین باشم—هر وضعیتی قابلیتِ این را دارد که بدتر بشود. به نظرم اشتباه است اگر طرفدارانِ تحریم باور داشته باشند که وضع از این بدتر نمی‌شود.

دیگر اینکه وقتی به کسی رأی می‌دهیم قرار نیست با همه‌ی حرف‌هایش یا با کارهای گذشته‌اش موافق باشیم—تصورِ من این است که اگر این‌طور می‌بود مسلماً گروهِ بسیار بزرگی از طرفدارانِ امروزیِ تحریم به کسی که از سالِ شصت تا سالِ شصت‌وهشت (و از جمله در سالِ ‌شصت‌وهفت) نخست‌وزیرِ جمهوری اسلامی بوده است رأی نمی‌دادند. رأی‌دادن به کسی ابرازِ ارادت به او نیست. رأی‌دادن به کسی برای نمایندگی در مجلس مثلِ‌ انتخابِ مرجعِ تقلید یا انتخابِ همسر هم نیست—به کسی رأی می‌دهیم که، با توجه به قرائنِ موجود، گمان می‌کنیم بودن‌‌اش در مجلس مجلس را مجموعاً به سمتِ مطلوبِ ما متمایل‌تر می‌کند. به بهترین‌های موجود رأی می‌دهیم.


من در انتخاباتِ‌ مجلس شرکت می‌کنم.



۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

آفتاب‌پرست



مؤثر بوده‌ام در متقاعدکردن‌اش به شروعِ این دوره‌ی دکتری‌ای که پریروز موفقانه تمام شد. در جای رسمی‌ای این را نوشته—و یکی اضافه شده به چیزهای معدودی که می‌توانم به آن‌ها ببالم، مباهات کنم.

می‌دانستم که شروع‌کردن‌اش باعث می‌شود وقتی برمی‌گردم ساکنِ ایران نباشد. در این سه‌ونیم سالی که برگشته‌ام، فرزانه فقط حدودِ یک ماه ایران بوده است. ادامه‌ی حسرتی چندین‌ساله، شاید بزرگ‌ترین حسرتِ همه‌ی سال‌ها—حسرتِ اینکه در شهرِ واحدی زندگی کنیم... و شاید "حسرت" واژه‌ی دقیقی نباشد. واژه‌ای می‌خواهم که مفهوماً شدیدتر از آرزو باشد. مثلِ کسی که عمیقاً و به‌تواتر آرزو کند چشمانِ آبیِ تیره می‌داشت یا عمیقاً آرزو کند به‌جای تهران در نیویورک متولد شده بوده یا آه‌کشان آرزو کند دیابت نمی‌داشت. چند هفته‌ی دیگر هم که برای کار می‌رود مرکزِ دنیا.

باید پروژه‌ی نوشتنِ کتاب را جدی‌تر دنبال کنم—در واقع مسأله مسأله‌ی تدوین است: موادِ خام‌اش آماده است.