۱۳۸۹ آبان ۴, سهشنبه
وَقِـفـُوهُمْ إِنـَّهُم مَّسْئـُولـُونَ
تصورِ من این است که بخشِ مهمی از اقبالِ نسلِ قبل از من به اسلام—و پشتیبانیِ آن نسل از انقلابِ اسلامیِ ایران—نتیجهی کوششهای علی شریعتی است. نگرانیام این است که بخشهایی از تصویری که شریعتی ساخته است ربطی به هیچ خوانشِ معقولی از اسلام نداشته باشد. این نوع نگرانی البته جدید نیست، و من هم نه اسلامشناسام و نه چیزِ زیادی از شریعتی خواندهام؛ در اینجا فقط میخواهم با نگاه به بخشی از تحلیلی از مناسک حج (جلدِ ششم از مجموعهی آثار، چاپِ دهم، انتشارات الهام، ۱۳۷۷) نگرانیام را توضیح بدهم.
شریعتی در این مورد صحبت میکند که هاجر را نزدیکِ کعبه دفن کردهاند:
هاجر، در همین جا، نزدیک پایهٔ سوم کعبه، دفن است.
شگفتا، هیچکس را—حتی پیامبران را—نباید در مسجد دفن کرد.
و اینجا، خانهٔ خدا، دیوار به دیوار خانهٔ یک کنیز؟ (ص. ۵۸)
بعد، فصل هست در منزلتِ هاجر، که شریعتی مکرراً میگوید (از جمله باز در ص. ۶۱) که برده بوده است. چرا هاجر اینقدر بزرگ است؟
هاجر به ما آموخته است.
معشوق بزرگ، همپیمان بزرگ انسان—خداوند—به او فرمان میدهد که طفل شیرخوارت را برگیر، از شهر و دیار و آبادی هجرت کن، به این درهٔ هولناکی بیا که حتی گیاه، حتی گیاه، حتی خار بیابان، از سر زدن میهراسد. (ص. ۶۸)
پس، طبقِ نظرِ شریعتی، خدا به هاجر فرمانِ هجرت داده است. و هاجر هم، که رابطهاش با خدا رابطهای عاشقانه است، تسلیمِ فرمانِ معشوق بوده است—توکل کرده است و رفته است:
و او سراپا تسلیم. فرمان میبرد. فرمانی که تنها عشق میتواند بپذیرد، تنها عشق میتواند بفهمد! [...] توکل، توکل مطلق ... آنچه عقل، حساب، منطق نمیتواند بفهمد. [...] آری، اما عشق میتواند جانشین همهٔ نداشتنها شود. با عشق میتوان زیست، اگر روح، عشق را بشناسد. با دست خالی میتوان جنگید، اگر مجاهد با عشق مسلح باشد. (ص. ۶۹)
زیبا و شورانگیز است؛ اما آیا با روایتِ قرآن هم سازگار است؟
***
البته [و این را از ابراهیم آزادگان یاد گرفتهام] این سؤالِ جدی مطرح هست که: اگر هاجر در بیابان صرفاً مطابقِ غریزهی مادرانهاش رفتار کرده و کارِ شایستهی ستایشی نکرده پس سرِّ بازتابِ این حرکات در حج چیست و چرا به نظر میآید که قرآن (در البقره، ۱۵۸) به طرزِ ممتازی از سعی بینِ صفا و مروه یاد کرده است؟ جوابِ کاملی ندارم، اما به نظرم این فرضیه که در شروعِ ماجرا خدا به هاجر فرمانِ هجرت داده است چیزی است که دستکم از متنِ قرآن برنمیآید. ممکن است که شارع خواسته باشد رنجهای مادری را بهیادمان آورَد، و شاید هاجر در ادامه کارِ بسیار ویژهای کرده بوده باشد؛ اما صحبت از اینکه اصلاً رفتنِ هاجر به بیابان در لبیک به معشوق بوده باشد به نظرم حرفِ غریبی است.
یک داستانِ دیگرِ ابراهیم را بهیاد بیاوریم. به ابراهیم نشان میدهند که خدا از او میخواهد پسرش را قربانی کند، و ابراهیم به طرزِ باشکوهی فرمانبردار است. آنطور که من از قرآن میفهمم، ابراهیم است که دارد امتحان پس میدهد، نه کسِ دیگری. البته ابراهیم به پسر میگوید که خوابی دیده است و پسر میبیند که به ابراهیم دستور دادهاند کاری کند، و این را هم میگوید که امیدوار است پدر از صابران بیابدش (الصافات، ۱۰۲)؛ با این حال، به نظرم قهرمان ابراهیم است و نه پسر: نه در ادامه میشنویم که پسر چه کرده است، و نه اصلاً حکایتِ قرآن اسمِ پسر را به ما میگوید که چیست.
باز اگر در ماجرای قربانیکردنْ اسمعیل (یا اسحق؟) هوشمندیای نشان میدهد و توکلی، در داستانِ هاجر، تا جایی که در قرآن میشود دید، هیچ کس جز ابراهیم هیچ نقشی ندارد: صرفاً از ابراهیم میشنویم که کساناش را در بیابانی اسکان داده است (ابراهیم، ۳۷). نه اسمی از هاجر هست نه هیچ چیزی که بشود ذکرِ صفتِ مثبتی از هاجر انگاشتاش. اینطور به نظر میآید که قهرمانِ ماجرا ابراهیم است، نه کنیزی که ابراهیم با کودکی در بیابان رها کرده (و طبقِ دستکم بعضی روایاتِ مشهور—مثلاً روایتِ تاریخِ طبری—این رهاکردن مسبوق بوده است به حسادتِ ساره به هاجر). وانگهی، کنیزِ ابراهیم اگر نمیخواست "هجرت کند" چه میتوانست کرد؟
این حکایتها به نظرِ من بسیار زیبا است، به لحاظِ لفظ و ساخت و معنا. چیزی که به نظرم ناپسند است این است که، شاید برای جذبِ مخاطبانِ بیشتر، دین را طوری معرفی کنیم که بهطرزی غیرواقعی مدرن یا امروزی یا غربی/سوسیالیستی به نظر برسد: اسلام را لیبرال و طرفدارِ تساویِ حقوقِ همهی انسانها و سازگار با اقتصادِ ربوی نشان بدهیم، یا وانمود کنیم که از نظرِ اسلام تصمیمِ خدا نوعاً تابعِ ارادهی مردم است، و از این قبیل. باورِ من این است که اقتضای دینداری این است که اگر بینِ باورها و روشهای امروزی و محکماتِ مصرحِ دین تعارضی هست دیندار به حکمِ دین گردن بنهد.
مشتریجلبکردن برای دین از طریقِ معرفیِ عمداًغیرواقعیاش گاه میتواند مستقیماً برای این باشد که کسانِ بیشتری به اسلام علاقه پیدا کنند، گاه شاید برای این باشد که مثلاً گروهی از مخالفانِ محمدرضا پهلوی پشتوانهی ایدئولوژیک پیدا کند و قویتر شود. گاهی اثرِ احساسِ ضعف در مقابلِ زمانه است. و غیره. در هر صورت به نظرم کار کارِ بدی است. به انگیزههای شریعتی دسترس ندارم—شاید هم واقعاً اسلام و تشیع را طوری که میفهمیده معرفی میکرده است.
۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
فلسفه و زندگیِ روزمره
رادیو فردا مدعی است که با خانمِ دکتر شهین اعوانی مصاحبه کرده است، و من تا این لحظه ندیدهام خانمِ اعوانی رسماً خبر را تکذیب کرده باشند یا رسماً توضیحاتی داده باشند. گفتوگو و متنِ پیادهشدهاش در وبگاهِ رادیو فردا در دسترسِ کسانی است که شبکهی محلیشان فیلتر ندارد یا خودشان فیلترشکن دارند. خانمِ اعوانی عضوِ شورای اجراییِ تشکیلاتی هستند که قرار است روزِ جهانیِ فلسفه را در ایران برگذار کنند.
مصاحبهکننده میپرسد "ميهمانان خارجی اين برنامه چه کسانی هستند؟". بخشی از جواب:
اسمش را بنده خدمتتان نمیگويم. مسلماً نمیگويم. سرشناسهای فلسفه هستند. چرا من اسم را بگويم که بعداً قيدشان را بزنيد.
بخشی از توضیحِ تکمیلی:
میروند میگويند ايران تحريم است شما چرا تشريف میبريد ايران؟ نمیدانم فيلسوف ايرانی توی خيابان کشته میشود چرا شما میرويد؟
این تصور از ذهنیتِ سرشناسهای فلسفه (که نامهایشان را نگفتهاند) برای من جالب است: آدمهایی که دعوتِ جایی را میپذیرند و بعد در موردشان این احتمالْ جدی است که میشود رفت سراغشان و "قیدشان را زد"—احتمالاً به این معنا که منصرفشان کرد از سفر به آنجا. این بزرگانِ فلسفه آیا صغیرند؟ چیزی نشنیدهاند از جایی که دعوتاش را پذیرفتهاند؟ و تبلیغاتِ سوءِ استکبار میتواند این باورِ غلط را به آنان بقبولاند که "فيلسوف ايرانی توی خيابان کشته میشود" و لذا نباید رفت ایران؟ امیدوارم وقتی این سرشناسان به ایران آمدند نامهایشان را بفهمیم، یا دستکم سخنرانیهایشان را بشنویم، یا مقالاتشان را بخوانیم—گرچه این خطرْ بسیار جدی است که بعداً استکبار با مطالعهی بسیار دقیقِ سبکِ مقالات بتواند نویسندگان را شناسایی کند و قیدشان را بزند طوری که این فیلسوفانِ طرازِ اول بعداً اعلامِ پشیمانی کنند از شرکت در مراسمی در ایران.
به نظرِ من صرفِ آمدنِ تعدادی فلسفهکار به ایران اتفاقِ خوبی است، و در برنامه اگر چیزِ خوبی ببینم شرکت خواهم کرد (اگر ورود به جلسات آزاد باشد). برایم خیلی مهم نیست که جمهوری اسلامی—که مدتی است حملاتاش به علومِ انسانی را تشدید کرده—قرار است از این اتفاق استفادهی تبلیغاتی بکند. ما میرویم و چیز یاد میگیریم.
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
دمغنیمتشمارانه: ذکرِ نعمت
دو سالی هست که ادامه دارد:
عشق. دوستیِ نزدیکِ ذهنها و تنها. رازگویی. خنده. زبانِ تقریباً خصوصی. گریه. نوازشخواهی. هیجان. همراهیِ طولانیِ متواتر.
هیچ حسادتی و هیچ تمامتخواهیای در کار نیست: بعضی معشوقانِ همدیگر را میشناسیم و از بعضی از آرزوها و هوسها و برنامههای هم خبر داریم (بی آنکه قرار باشد خبر بدهیم). به هم کمک هم میکنیم. پروژههای مشترک هم داریم. خلوتِ هر کداممان محترم و برجا است.
و میدانیم تضمینی نیست ادامه پیدا کند. میدانیم—و به دانستنمان تصریح میکنیم—که لزوماً همیشگیای در کار نیست: میدانیم که شدتِ علاقه ممکن است کم بشود؛ میدانیم که ممکن است یکیمان برای مدتِ زیادی برود شهرِ دیگری. این آگاهی ماجرا را حتی زیباتر میکند. دیدارهای زیادی هست که بعدش شادیم که باز هم، به قولِ اخوان، ربودیم از کفِ گردون شبی خوش.
۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه
تداوم
واردِ جمع شد. خودش را سپیده معرفی کرد طبیعتاً.
گفتم "اسمات هنوز همین است؟"
گفت "احتمالاً. البته مدتی است شناسنامهام را نگاه نکردهام."
۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
طبیعتاً
گفت "نه."
"یعنی هیچ راهی نیست؟"
گفت که هیچ راهی نیست.
"حتی اگر مثلاً الآن این مداد را بیندازم زمین و اژدها بشود؟"
کمی تأمل کرد. "خب، در آن صورت قبول میکنم."
مداد را رها کردم. اتفاقِ خاصی نیفتاد، متأسفانه.