۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

"از سرِ اردیبهشت تا بُنِ آبان"



تا زیباییِ مدرسِ جنوب در بعدازظهرِ بارانیِ تهرانِ پاییزی را از دست ندهم تصمیم می‌گیرم یک امروز را به هزینه‌ی پنج-شش‌برابری و به اضافه‌کردنِ آلودگی فکر نکنم و با مترو نروم به کافه‌ی محبوب‌ام. ["کافه‌ی محبوب" ترکیبِ وصفی است، نه اضافی.] جلو می‌نشینم. 

آقای راننده‌ موسیقی‌ای می‌گذارد که به نظرم از آنهایی است که با مجوزِ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر می‌شود. شنیدن‌اش مرا یادِ‌ پوسترهای پسرانِ جوانی می‌اندازد:‌ عکس‌هایی شدیداً روتوش‌شده، چهره‌هایی همه از دیدِ من شبیه به هم، هیچ‌کدام نه به نحوِ شگرفی باهوش. قصدم توهین نیست؛ دارم گزارش می‌‌کنم.   

آی‌پادم را، پس، پیش از اینکه به بزرگراه برسیم روشن می‌کنم. اواخرِ ترانه‌ی داوودیِ کوئن است و به‌زودی سمفونیِ پنجم شروع می‌شود. اما آقای راننده ضدحمله می‌زند: خودش هم شروع می‌کند به (اول دکلمه، بعد) آواز خواندن. بوی کیک‌اش هم آزارم می‌دهد. در ابتدای بزرگراه‌ِ صدر پیاده می‌شوم و سوارِ‌ ماشینِ دیگری می‌شوم.

اوضاع خوب است و کار خوب پیش می‌رود. مادرِ می را بکرد باید قربان. سرِ حال که باشم نوعاً یادِ قصیده‌ی استاد می‌افتم. سیِ هشت هم که البته مزید بر علّت می‌شود.

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

در جست‌وجوی شغل



از وقتی که در پژوهشگاه دانش‌های بنیادی کار نمی‌کنم چند جا درس داده‌ام، اما باید یا بیشتر درس بدهم یا کارِ دیگری هم پیدا کنم. (با توجه به اینکه به هیچ صورت در گزینشِ عقیدتی-سیاسی شرکت نمی‌کنم، ظاهراً به‌دست‌آوردنِ شغلِ آکادمیک فعلاً منتفی است.) بعضی از مشخصاتِ حرفه‌ای مرا می‌شود در صفحه‌ام در وبگاهِ مؤسسه‌ی پنجره حکمت دید.

***
شاید کارفرمایانِ بالقوه بخواهند با نگاه به این وبلاگ اطلاعاتِ بیشتری درباره‌ام پیدا کنند و بخواهند به نظرهای خوانندگان هم نگاهی کنند؛ به نظرم رسید که احتمالاً به‌کلّی خالی از فایده نباشد که سیاهه‌ای از چیزهایی عرضه کنم که نظرنویسانِ ناشناس درباره‌ی این وبلاگ‌نویس مطرح کرده‌اند (بابت هرگونه ازقلم‌افتادگی پوزش می‌خواهم). مطابقِ افشاگری‌ها، این‌جانب:

  • در وزارتِ اطلاعات کار می‌کنم.
  • بازجوی یک بازداشتگاهِ مخفیِ سپاه هستم.
  • به خواستِ حکومتِ جمهوری اسلامی بوده که در نقدِ جنبشِ سبز مطلب نوشته‌ام.
  • نزدیکی به حکومت باعث شده که، علی‌رغمِ بعضی مطالب وبلاگ‌ام، با من برخوردی نشود.
  • منطق و استدلال بلد نیستم.
  • در ریاضیات بی‌سوادم.
  • در فلسفه کم‌سواد یا بی‌سوادم،‌ و این مخصوصاً در مقایسه با بقیه‌ی فلسفه‌کاران ایرانی آشکارتر می‌شود.
  • به زنان چونان شیء نگاه می‌کنم.
  • از دانشجویان‌ام سوءاستفاده‌ی جنسی کرده‌ام.
  • فسادِ اخلاقی‌ام باعث شده مرا از پژوهشگاه دانش‌های بنیادی اخراج کنند. (یک بار هم برای فرار از اخراج بود که مطلبی در نقدِ خانمِ فرح دیبا نوشتم.)
  • پنجاه‌ساله هستم.
  • هم‌جنس‌گرا هستم.
  • به اتهامِ تجاوزِ جنسی محاکمه شده‌ام و/یا تحتِ تعقیب هستم.
  • در فروپاشیِ چندین خانواده نقش مهمی داشته‌ام.

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

ترجیح



به نظرم اگر بنا بر احمق‌بودن باشد بهتر است احمقی سنّتی بود تا احمقی مدرن.

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

در بابِ استانداردهای گزارش‌نویسی و نشرِ کتاب





کورش علیانی، یادداشت‌های پشت پنجره: دربارۀ فلسطین تحت اشغال و رژیم صیونیستی. انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۲. ۱۷۶ صفحه، ۶۶۰۰ تومان.



در مقدمه‌ی نویسنده آمده است که کتاب متشکل است از بیست‌وسه یادداشت و یک ترجمه که پیشتر در مجله‌ی پنجره منتشر شده است—توضیحاتِ بیشتری در موردِ نشرِ اولیه (تاریخ و غیره) ذکر نشده است. توضیح نداده‌اند که منظورشان از فلسطین تحت اشغال دقیقاً چیست، و تصورِ من این است که این عبارت را برای ارجاع به واحدِ سیاسی‌ای به‌کار می‌برند که حتی در ایران هم گاهی به آن اسرائیل می‌گویند (شعارِ آشنای "مرگ بر اسرائیل" را به یاد آورید)، و نه برای ارجاع به جاهایی، شاملِ بیت‌المقدسِ  شرقی، که اعراب در جنگِ ۱۹۶۷ از دست دادند و در سازمان ملل متحد به مجموعه‌شان می‌گویند سرزمین‌های اشغالی.

اما اگر فلسطین تحت اشغال را تعریف نکرده‌اند، باری در همان مقدمه درباره‌ی رژیم صیونیستی توضیحی داده‌اند؛ خواندنِ این جمله‌ها برای آشنایی با لحن و منطق و روشِ نویسنده شاید مفید باشد (صفحه‌ی ۸):


   رژیم صیونیستی در عین حال نماد ستمگری است. هر جا از رژیم صیونیستی حرف می‌زنیم منظور ستمگری در هر شکل و در هر کجا است که البته رژیم صیونیستی شکل تبلوریافته‌ی آن است. پرداختن به این رژیم بی‌تفاوت نماندن در برابر ستم در گوشه‌گوشه‌ی دنیا و درازنای تاریخ است.


درباره‌ی واژه‌ی "صیونیستی" [کذا فی الاصل] شاید این توضیحِ کلّی‌ِ مؤلف در صفحه‌ی ۸ روشنگر باشد: "در نوشتن اسم‌های عبری، هر جا شهرت اسم مخل نبوده و اسم به عبری موجود بوده (یعنی تقریبا همه‌جا)، حرف‌نوشت عبری را ملاک گرفته‌ام، چرا که تطبیق بی‌واسطه‌ی حروف عبری و فارسی معقول‌تر از تطبیق به واسطه‌ی زبان سوم – مثلا انگلیسی – است." احتمالاً به سببِ پیروی از این سیاست است که جایی در متنِ کتاب نمی‌شود اسمی به خطِ لاتین یا عبری پیدا کرد. آقای علیانی در موردِ واژه‌ی "صیونیستی" به‌تصریح توضیحی نداده‌اند، اما لابد نوشتنِ این واژه به‌جای واژه‌ی آشناترِ "صهیونیستی" نتیجه‌ی پیروی از همین سیاست بوده است و به نظرِ آقای علیانی در این مورد شهرتِ "صهیونیستی" مخلّ نبوده است. این به نظرِ من عجیب است، از جمله به این دلیل که، به گوشِ من، عبارتِ "رژیم صهیونیستی" اساساً نوعی دشنام است و غریب است که در دشنام‌دادن واقعاً دغدغه‌ی دقت داشته باشیم.

لحنِ بسیاری از عبارت‌های کتاب مرا به یادِ خبرهای صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران می‌اندازد. چند نمونه:


در یک حرکت نمایشی (صفحه‌ی ۱۹)، این نبرد نابرابر (ص. ۴۲)، بهانه‌هایی با ظاهر علمی (۴۵)، پیاده‌نظام تبلیغاتی (۴۸)، تا بن دندان مسلّح (۷۶)، پاسخ دندان‌شکنی به طراحان این عملیات (۱۰۰).


تاریخ‌های ذکرشده در کتاب تقریباً همگی هجریِ شمسی است، بی ذکری از تاریخِ میلادی. اصرار بر این روش گاه به اشتباه‌هایی منجر شده. ظاهراً الگوریتمِ نویسنده این بوده است که عددِ ۶۲۱ را از عددِ سالِ میلادی کم کند و نتیجه را چونان سالِ هجریِ شمسی اعلام کند، بی‌توجه به اینکه این فرمول در حدودِ بیست درصد از ایامِ سال نتیجه‌ی غلط به‌دست می‌دهد: آیا توضیحِ دیگری هست برای اینکه چرا در صفحه‌ی ۹۰ تاریخِ تولدِ احیاگرِ زبانِ عبری را، که ژانویه‌ی ۱۸۵۸ است، ۱۲۳۷ (و نه ۱۲۳۶) اعلام کرده‌اند؟

***
نسبت به تعدادِ صفحاتِ کتاب، تعدادِ سطرهای بیوه زیاد است (حدودِ ده تا). رسم‌الخطِ واحدی اعمال نشده و کیفیتِ عکس‌ها پایین است و نحوه‌ی قرارگرفتن‌شان در صفحه‌ها چشم‌نواز نیست. اما حروف‌چینیِ  کتاب خوب است. تیراژِ کتاب ۲۵۰۰ است، که در ایرانِ امروز تیراژِ زیادی است. ناشر رسماً وابسته است به حوزه‌ی هنریِ سازمان تبلیغات اسلامی.

***
در بیست‌وسه یادداشتِ نویسنده هیچ منبعی جز (ندرتاً) روزنامه‌ها ذکر نشده است. مثلاً در یادداشتِ "دیپلماسی عمومی صیونیستی" (صفحاتِ ۲۳ تا ۲۹) شواهدی به‌دست داده‌اند برای این مدعا که "یکی از خصوصیات رژیم صیونیستی و مَن‌تَبعش این است که با هیچ چیز – خصوصاً در عرصهٔ فرهنگ – احساس بیگانگی نمی‌کنند و از آن دامن نمی‌چینند." در این فصل به برخوردِ اسرائیل با موضوعِ کسانی که مدتی در معدنی در شیلی گرفتار شده بودند و اسکارِ افتخاریِ  ژان‌لوک گدار پرداخته‌اند، و البته نویسنده معتقد است که "این فهرست را می‌توان تا ابد ادامه داد". در سراسرِ این یادداشت هیچ ارجاعی به منبعی وجود ندارد. (در توضیحاتی که آقای علیانی در موردِ گدار داده‌اند دوچیز برای من جالبِ توجه است. یکی اینکه گفته‌اند که سی جایزه‌ی سینمایی گرفته است، و تنها مثالی که به‌دست داده‌اند سیمرغِ بلورینِ بهترین فیلمِ خارجی در یک جشنواره‌ی فجر است. دوم اینکه نوشته‌اند که کارنامه‌ی گدار شاملِ "کارگردانی ۹۳ فیلم و نوشتن ۷۸ فیلم‌نامهٔ مختلف" است،‌ و من هنوز نفهمیده‌ام این واژه‌ی "مختلف" چه اطلاعی به خواننده می‌دهد.)

نیز، منبعِ هیچ کدام از عکس‌های کتاب ذکر نشده است (در این کتاب حدودِ صد عکس هست). مثلاً در صفحه‌ی ۱۹ عکسی از کودکی سیاه‌پوست هست که در کنارش نوشته‌اند "کودک مهاجر – محروم از تحصیل"، و معلوم نیست که این عکس از کجا آمده است.

یادداشتِ "نفت و مصر و عصیان" این‌طور شروع می‌شود (ص. ۱۳۳):


شاید این یادداشت به سیاق یادداشت‌های دیگر نباشد، شاید به اندازۀ آن‌ها مستدل به نظر نیاید، شاید تنها مشتی حرف آشفته به نظر بیاید که به هم ربط زیادی ندارند، شاید هم کسانی پیدا شوند که پشت این آشفتگی و بی‌ربطی، چیزهای مهمی ببینند.


این یادداشت حاویِ چندین جمله است که به مقاماتی در حکومتِ اسرائیل نسبت داده شده است. هیچ مرجعی برای این جمله‌ها ذکر نشده است. فقط یک جا پیش از نوشتنِ جمله‌ای ذکر کرده‌اند: "روزنامهٔ یدیوت اخرونوت می‌گوید:"نه تاریخی ذکر شده و نه چیزِ مشخص‌کننده‌ی دیگری که به خواننده امکان بدهد که صحت این انتساب‌ها را بسنجد. یک جا هم در صفحه‌ی ۱۳۴ پاراگرافی این‌طور شروع می‌شود: "بن‌مناحم، یک تحلیلگر صیونیست، می‌گوید:"، و ارجاعی به جایی نداده‌اند. ("بن‌مناحم" هم، آن‌طور که من می‌فهمم، نام‌خانوادگی است: آقای علیانی حتی نامِ کوچک را ذکر نکرده‌اند. لابد از طریقی هم تحقیق کرده‌اند که این تحلیلگر واقعاً صهیونیست است.)  نه به لحاظِ به‌دست‌دادنِ مستندات و نه به لحاظِ قوّتِ استدلال‌ها به نظرم این یادداشت از یادداشت‌های دیگر هیچ کم ندارد. اگر هنگامِ انتشارِ اولیه‌ی این یادداشت‌ها مجالی برای ذکرِ منابع نبوده است، آیا موقعِ انتشارِ کتاب هم مجالی نبوده است؟

از لحن و منطق که بگذریم، به نظرم مشکلِ مهمِ کتابِ آقای علیانی این است که در خانه نشسته‌اند و اینترنت‌گردی کرده‌اند (و نوعاً منبع هم نداده‌اند)، و طوری نوشته‌اند که گویی یا از اسرارِ دستگاه‌های اطلاعاتیِ مخوفِ اسرائیل خبرهای دست‌اول دارند و دارند افشاگری می‌کنند، یا اینکه شخصاً در سرزمین‌های اشغالی قدم زده‌اند و با مهاجران و فلسطینیان صحبت کرده‌اند و به خانواده‌های کشتگان سر زده‌اند و از محل‌های ایست‌بازرسی بازدید کرده‌اند و حالا برای ما گزارش می‌کنند. از جهاتی، این مرا یادِ مطلبی در روزنامه‌ی شرق می‌اندازد.

نویسنده در صفحه‌ی ۵۴ می‌گوید:


   اسلام حتی در حیطه‌هایی مانند تبلیغات و دیپلماسی عمومی نیز اجازۀ گفتن مطالبی غیرواقعی و دروغ‌هایی ولو ناخواسته را نمی‌دهد.
   ما در ایران نه به افشاگری، که به شناخت رژیم صیونیستی نیاز داریم. شناخت مرحلهٔ بعد از افشاگری است. اما می‌بینیم که خبرنگاران ما، که در مورد این رژیم خبر تهیه می‌کنند، با مفاهیم و ابزارهای مورد نیاز در کار خود آشنایی اولیه ندارند.


شخصاً حکومتِ اسرائیل را ظالم و غاصب می‌دانم. اما به نظرم بجا می‌بود نویسنده‌ی محترم به این توصیه‌های خودشان بیشتر توجه می‌کردند. 

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

مقدمه‌ای بر فلسفه‌ی اخلاق



این طرحی است که برای درسی در مؤسسه‌ی رخداد تازه نوشته‌ام. درس اساساً همان است که چند هفته‌ای است  که دارم در پنجره حکمت می‌گویم.
---


فرض کنید من در موقعیتی هستم که می‌توانم با گفتنِ یک جمله‌ی دروغ جانِ فردِ بی‌گناهی را نجات بدهم. آیا اخلاقاً مُجازم دروغ بگویم؟ آیا اخلاقاً‌ بر من واجب است که دروغ بگویم؟ اینها سؤالاتی در اخلاق هستند—در بحث‌های اخلاقی از جمله به این می‌پردازیم که وضعیتِ بد یا مجاز بودنِ فلان فعلِ خاص (یا فلان نوعِ خاص از افعال) چگونه است.

اما در فلسفه‌ی اخلاق نه به وضعیتِ اخلاقیِ افعالی خاص (مثلاً دروغ‌گویی یا صدقه‌دادن یا سقطِ جنین)، که به مسائلی در موردِ داوری‌های اخلاقی به‌طورِ کلّی می‌پردازیم. مثلاً:

  • آیا اخلاق بخشی از زیبایی‌شناسی است؟ آیا مثلاً وقتی می‌گوییم قتلْ بد است، در واقع داریم می‌گوییم از قتل خوش‌مان نمی‌آید؟
  • آیا صحت و سقمِ داوری‌های اخلاقی وابسته به جامعه است؟
  • آیا داوری‌های اخلاقی گزاره‌هایی در موردِ امورِ واقع هستند، یا اینکه از جنسِ امر و نهی‌اند؟ (مثلاً آیا جمله‌ی "قتل بد است" دارد صفتی—بد بودن—را به فعلی نسبت می‌دهد، یا اینکه نهایتاً یعنی "قتل مکن"؟)
  • رابطه‌ی دین و اخلاق چیست؟
  • آیا قوانینِ اخلاقی استثناءپذیرند؟
  • آیا خوبی و بدیِ افعالْ  وابسته به نتایج‌شان است؟

در این درسِ  مقدماتیِ فلسفه‌ی اخلاق به این سؤالات و سؤالاتِ مشابه می‌پردازیم. روش‌مان روشِ  تحلیلی است که سنّتِ غالبِ فلسفه‌ی معاصرِ جهانِ انگلیسی‌زبان است: خود را مقیّد به روشنیِ بیان و دقتِ استدلال می‌دانیم. برای دنبال‌کردنِ مباحثْ سابقه‌ی تحصیل در فلسفه لازم نیست—تنها پیش‌نیازِ این دوره کنجکاوی در موردِ موضوع و تقیّد به منطق و بحثِ عقلانی است.

در جلساتِ اولیه (حدوداً هشت جلسه) این کتاب را دنبال می‌کنیم:

James Rachels and Stuart Rachels, The Elements of Moral Philosophy, 7th ed., McGraw-Hill, 2012.

در صورتِ استقبالِ مخاطبان، بعد از این جلساتِ مقدماتی به مطالعه‌ی بعضی مقالاتِ کلاسیکِ فلسفه‌ی اخلاق در قرنِ بیستم خواهیم پرداخت.


۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

...-۱۹۱۳



پیشتر هم شروع کرده بودم که فرانسه یاد بگیرم، و در نیمه‌ی ترمِ دومِ بارِ اول‌اش به علتی که یادم نیست رهایش کردم. انگیزه‌‌ی اصلی‌ام این بود که بتوانم بیگانه‌ی کامو را بخوانم.

بانو، که لطف‌اش باعث شده باز یادگرفتنِ این زبانِ افسون‌گر را شروع کنم، چند روز پیش بردم کتاب‌فروشی‌ای و نسخه‌ای از کتاب را خریدیم. می‌دانم که نحوِ جمله آسان است (گرچه ترجمه‌اش به انگلیسی محلِ دعوا است)؛ اما این باعث نمی‌شود که ذوق نکنم از دیدنِ اینکه می‌توانم اولین جمله‌ی داستان را بخوانم:

Aujourd'hui, maman est morte.

و چند دقیقه‌ی پیش توجه‌ام به این جلب شد که کامو امسال صدساله می‌شد، یا می‌شود*.



* "نیافت عمرِ تو با سالِ رفتن‌ات پایان / کنون بوَد نود و اند سال‌ات ای نیما" (نقل—بدونِ حفظِ رسم‌الخط—از مقاله‌ای از مهدی اخوان‌ثالث).

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

en passant



درس‌مان فلسفه‌ی سیاسیِ افلاطون بود: صفحه به صفحه‌ی جمهوری و قوانین را خواندیم. خواندنِ  بخش‌هایی از جمهوری بسا که این تصور را در خواننده ایجاد کند که سقراط / افلاطون طرفدارِ حقوقِ زنان است، یا بلکه حتی فمینیست است، مثلاً آنجا که شاید دارد می‌گوید که تفاوتِ زنان و مردان همان‌قدر کم‌اهمیت است که تفاوتِ کسانی که موی بلند دارند و آنانی که طاس‌اند .

به راهنماییِ استاد متن را می‌خواندیم و من غبطه می‌خوردم به دو-سه نفری در کلاس که یونانی بلد بودند و نکاتِ بیشتری از گفته‌های استاد را می‌فهمیدند... تا رسیدیم به جایی که سقراط در مذمتِ کسانی می‌گوید که با جنازه‌های افرادِ دشمن بدرفتاری می‌کنند. در 469d می‌پرسد: آیا این کار نشانه‌ی روحیه‌ای بد و زنانه نیست؟

و استاد گفت که شاید یکی از بهترین راه‌های فهمیدنِ اینکه کسی واقعاً چگونه می‌اندیشد این باشد که به حرف‌های گُذَرانه و بی‌توجه‌اش توجه کنیم. شخص می‌تواند خطابه بخوانَد در بیانِ اینکه زن و مرد یکسان‌اند؛ اما وقتی توجه ندارد، به‌یکباره چیزی می‌گوید که نشان می‌دهد واقعاً چه تصوری از زنان دارد.  

یا مثلاً کسی را می‌بینی که دم زده است از برابریِ‌ حقوقِ انسان‌ها، و می‌بینی که یک بار که توجه ندارد، "افغانی” را چونان صفتی ناپسند به‌کار می‌برد. یا چیزهایی که اشخاص وقتِ عصبانیت می‌گویند.

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

پراکنده‌گویی: وفور نعمت



صحبت از فیلم بود. بی‌تأمل گفتم که آبی بهترین فیلمِ دنیا است. و عتابِ بانو که این -ترین‌گفتن‌ها شایسته نیست، یا دست‌کم با منشِ  ادعاییِ این وبلاگ‌نویس سازگار نیست.

احتمالاً در نظرِ هر علاقه‌مندِ جدیِ فلسفه مجموعه‌ای هست (شاید مشکّک) از مقاله‌های عالی‌ی فلسفه. از مزایای بیکارشدگیِ آکادمیک برای من این بوده است که دیگر لازم نبوده مقاله‌های متوسطِ حیطه‌ی کاری‌ام را بخوانم و بیشتر از قبل توانسته‌ام به حیطه‌های دیگر سرکشی کنم. یادآوری‌اش باعثِ خوشحالی است که در این چند ماه به مجموعه‌ی مقاله‌های عالی‌ای که خوانده‌ام—یعنی چیزهایی در طرازِ ادمز (1979) و فوت (1983)دو تا اضافه شده: مقاله‌ای از تامس نیگل و مقاله‌ای از هری فرنکفورت. الآن مشکل‌ام این است که نمی‌دانم عنوانِ مقاله‌ی فرنکفورت را به فارسی چطور ترجمه کنم.

۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

سخنی ویراستارانه و غیرعروضی با حافظِ ناشنیده‌پند



در ادامه‌ی سفر دل هرزه‌گردم به چینِ زلفِ او، به چاپ‌های قزوینی-غنی و سایه و نیز به شرح‌های برگ‌نیسی و خرمشاهی و خطیب‌رهبر نگاه کردم؛ با اختلاف‌هایی در رسم‌الخط، همگی بیتی را این‌طور ضبط کرده‌اند (چاپِ شاملو بیت را ندارد):

دی گله‌ای ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند.

جمله‌ی "این سیاه کج گوش به من نمی‌کند” را بسیار دوست می‌دارم. مخاطبِ گله‌ی دیروزِ حافظ را تصور می‌کنم که دارد این جمله را می‌گوید،‌ و از معنای بازی‌گوشانه‌ای که خواسته منتقل کند (نوعی خودمختاری و سرکشیِ گیسوان‌اش، به اضافه‌ی شاید کمی اظهارِ نارضایتی از شکل‌شان) لذت می‌برم.

اما به نظرم در مصراعِ حافظ اشکالی هست—و متذکر هم هستم که شاید این ایرادگیری، حتی اگر بجا باشد، مستظهر به مفهومی باشد که به این شکل در اختیار حافظ نبوده است. به هر حال، تصورِ من این است که "گفت که” قرار است نشان بدهد که چیزی که در ادامه می‌آید نقلِ مستقیمِ قول نیست، یا دست‌کم در زمانِ ما این‌طور است. اگر این تصور درست باشد، شاید حافظ می‌بایست بگوید:

گفت که آن سیاهِ کج گوش به او نمی‌کند.

و البته این هم بی‌اشکال نیست:‌ از ادبِ عاشقی به دور است که کسی زلفِ معشوق را "سیاهِ کج” بخواند. پس شاید لازم بود شاعر چیزی شبیه به این بگوید:

گفت که آن "سیاهِ کج”—و جسارت نمی‌کنم؛ این عینِ عبارتِ خودِ او است—گوش به او نمی‌کند.

اما این هم خیلی مطبوعِ من نیست. به نظرم بهتر است "که” را حذف کنیم و اصلاً مصراع را چنان بخوانیم که گویی حافظ دارد جوابِ معشوق را مستقیماً نقل می‌کند:

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
گفت "این سیاه کج گوش به من نمی‌کند."

حیف که وزن خراب می‌شود.


۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

A 855, B 883


اوائل که تصمیم گرفته بودم شناسه‌ی فیس‌بوک‌ام را غیرفعال کنم اصلاً گمان نمی‌کردم تصمیم‌ام دوام داشته باشد. امشب سه-چهار ساعت بعد از نیمه‌شب ئی‌میلی از فیس‌بوک رسید دالّ  بر اینکه کسی تلاش کرده بوده خودش را من جا بزند، و من بعد از چند ماه وارد شدم که گذرواژه‌‌ام را عوض کنم و دوباره‌ شناسه‌ام را غیرفعال کنم. دیدم که اصلاً دل‌‌ام برای آن فضا تنگ نشده.

اتلافِ  وقت (آن موقع در جایی شغلِ تمام‌وقت داشتم) و ناراحتی از دیدنِ‌ مثلاً تحلیل‌‌های نه‌چندان متین و دوستانِ نه‌چندان دلنشینِ برخی دوستان به کنار،‌ اصلاً سروکار داشتن با آن حجمی از اطلاعات که فیس‌بوک می‌خواهد نشان‌ام دهد برایم سخت است. لابد از فیس‌بوک هم می‌شود "درست" استفاده کرد؛ اما من بلد نیستم. در این مورد به نظرم می‌آید که آنچه می‌دانم برایم کافی است



۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

حدیثِ نفس: زمین رنگِ ارتنگِ مانی گرفت


کم‌سوادی باعث شده بود گمان کنم که کسی که میدانِ  رابعة العدویة‌ی قاهره به نامِ او است همان رابعه‌ی بلخی است، و تعجب کنم. به هر حال، باز دارم به این فکر می‌کنم که چه سرّی است که این‌همه به مصر احساسِ  نزدیکی می‌کنم—تو گویی خانه‌ام آنجا است، یا آنجا بوده است. آیا نتیجه‌ی این است که در نوجوانی سفرنامه‌های سیدجعفر شهیدی و علی‌اکبر سعیدی‌سیرجانی را خوانده‌ام؟ در غربت هم که بودم، وقتی کسی می‌گفت که اهلِ‌ مصر است تو گویی هم‌وطن دیده باشم. اهالیِ عراق و افغانستان و سوریه برایم این‌طور نبودند.

گویی برادران و خواهرانِ من‌اند که کشته بر زمین افتاده‌اند.

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

«Je reconnais la main d'un maître»


چه دلنشین است که در این زبان نامِ دستْ  مؤنث است. و گاهی دوست‌تر دارم که در زبانِ  خودمان به‌جای "دست‌ها" بگویم "دستان". به نظرم می‌آید که دستْ جان دارد.

و دست‌هایش حتی از موهایش هم زیباتر است. دست‌هایش بی‌نظیرِ آفاق است..


۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

"شانه توان کرد به انگشتِ خویش"




بعد از سه ماه بی‌درآمدی، هفته‌ی پیش حقوق گرفتم. ظاهراً کارفرمای جدید حتی بعد از نگاه به این وبلاگ متقاعد نشده است که از همکاری با من معذور می‌باشد. موضوعی که درس می‌دهم برایم از جذاب‌ترین موضوعات نیست، و رفت‌وبرگشت‌ام برای هر جلسه هم بیش از چهار ساعت طول می‌کشد؛ اما این دوباره‌مزدگرفتن بسی لذیذ است.